با سلام به وبلاگ معلم كلاس ششم خوش آمديد؛ لطفاً با نظرات خود ما را ياري نمائيد؛ اميدوارم لذت ببريد و براي بهتر شدن وبلاگ نظر بدهيد؛ سوگنامه امام على علیه‌ السلام- قسمت اول
زیارت عاشورا

سوگنامه امام على علیه‌السلام

۴۰۰ داستان از مصایب امام على علیه‌السلام

مؤلف: عباس عزیزى

این کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعلیهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام نگردیده است.

پیشگفتار

بسم اللّه الرَّحمن الرَّحیم

بر على مظلوم چه گذشت؟

بر على چه گذشت بعد از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ؟

بر على چه گذشت هنگامى كه خلافت را غصب كردند؟

بر على چه گذشت بعد از شهادت فاطمه زهراعلیها‌السلام ؟

بر على چه گذشت هنگامى كه بعد از فاطمه زهرا تنها ماند؟

بر فرزندان على چه گذشت هنگامى كه پدر خود را از دست دادند؟

بر یتیمان على چه گذشت؟

بر على چه گذشت كنار بستر رسول خدا؟

بر امیرمؤمنان چه گذشت؟ آن زمان كه فاطمه زهراعلیها‌السلام ، امام حسنعلیه‌السلام ، امام حسینعلیه‌السلام ، زینب كبرىعلیها‌السلام كنار رسول خدا بودند، و آن حضرت حسین را بغل كرد و گریه مى كرد و فرمود: همه شما را مى كشند.

بر على چه گذشت؟ هنگامى كه دید در خانه را آتش زدند و فاطمه زهرا بین در و دیوار قرار گرفت و محسنش را شهید كردند.

علىعلیه‌السلام چقدر مظلوم بود، براى بیعت دامن و گریبانش را گرفتند و او را به مسجد كشاندند و به او گفتند: با ابوبكر بیعت كن. او فرمود: اگر بیعت نكنم چه مى شود؟ در پاسخ گفتند: گردنت را مى زنیم. علىعلیه‌السلام سرش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: خدایا من تو را گواه مى گیرم این قوم آمدند تا مرا به قتل برسانند، با این كه من بنده خدا و برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم.

بر على چه گذشت هنگامى كه او را دست بسته به سوى مسجد براى بیعت مى بردند، حضرت زهراعلیها‌السلام جلوى در خانه بین مردم و امیرالمؤمنین مانع شد، قنفذ ملعون با تازیانه به گونه اى به آن حضرت زد كه اثر آن تازیانه تا وقتى كه حضرت از دنیا رفت باقى مانده بود.

چه گذشت بر على وقتى خبر شهادت فاطمه زهرا را به او دادند؟

چه گذشت بر على كنار بستر همسرش؟

چه گذشت بر على هنگام غسل و كفن كردن همسرش؟

چه گذشت بر على وقتى فهمید همسرش را در كوچه سیلى زدند؟

چه گذشت بر على جلو چشمش همسرش را تازیانه زدند و نتوانست كارى كند.

چه گذشت بر على وقتى همسرش گفت: «مرا شبانه دفن كن تا قبر من پنهان بماند».

چه گذشت بر على وقتى كه همسرش را شبانه دفن كرد؟

چه گذشت بر على وقتى دید عمر از قنفذ به خاطر تازیانه اى كه به فاطمه زهرا زده است تشكر نمود.

چه گذشت بر على شب نوزدهم، در منزل دخترش.

چه گذشت بر فرزندان على در فراق پدر.

چه گذشت بر على... زمانى كه شمشیر بر فرقش خورد... و آخرین كلام نمازش چه بود؟ و وقتى پیشانى او شكافت چه گفت؟

چه گذشت بر على در لحظه آخر عمر كنار فرزندانش در حالى كه به فكر مصایب امام حسن و امام حسین و زینب كبرى است؛ چه سفارش دلخراشى به عباس كرد، آن زمان كه فرمود: «حسینم را در كربلا تنها نگذار، تا او تشنه است آب نخور».

واقعا امیرمؤمنان چقدر مظلوم است؛ تمام زندگى او پر از رنج و اندوه و مصیبت بود.

نمى دانم علىعلیه‌السلام و فرزندانش چگونه آن همه مصایب را تحمل كردند.

در عالم مظلوم تر از على كسى نبود.

آیا مى توان مظلومیت علىعلیه‌السلام را به سادگى بر زبان آورد. یا با قلم توصیف كرد، حتى تجسم دور نماى زندگى پر درد آن حضرت هر دلى را مى سوزاند و هر چشمى را اشكبار خواهد كرد.

این كتاب شمه اى از مصایب و رنجهایى را كه علىعلیه‌السلام در زمان حیات و دوران كوتاه خلافتش تحمل نموده است، بازگو مى كند.

از خداوند منان مى خواهم كه به ما توفیق و لیاقت این را بدهد كه شیعه واقعى علىعلیه‌السلام باشیم و چشم خود را وقف اشك ریختن بر مظلومیت علىعلیه‌السلام و فرزندانش كنیم.

از خداوند متعال خواهان پاداش و جزاى خیر و رحمت براى برادران و خواهران، از جمله كادر ویراستارى، حروفچینى و طراحى، و مدیریت انتشارات سلسله مى باشم.

امید آن داریم هنگام مرگ و در عالم برزخ و در پل صراط، علىعلیه‌السلام به فریاد همه ما برسد.

عباس عزیزى - قم

رمضان ۱۴۲۰ / آذرماه ۱۳۷۸

فصل اول : علىعلیه‌السلام در سوگ پدر و مادر و فرزندان

بخش اول: على علیه‌السلام در سوگ پدر و مادرش

۱- گریه على در مرگ مادر

یك روز على بن ابى طالب گریان نزد پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و مى گفت:( انا لله و انا الیه راجعون ) . رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به او فرمود: اى على چرا گریه مى كنى؟ عرض كرد: یا رسول اللّه مادرم فاطمه بنت اسد مرد. پیغمبر گریست و فرمود: اگر مادر تو بود، مادر من هم بود این عمامه مرا با این پیراهنم برگیر و او را در آن كفن كن و به زنها بگو خوب غسلش بدهند و بیرونش نبر تا من بیایم كه كار او با من است. پیغمبر پس از ساعتى آمد و جنازه او را برآورد و بر او نمازى خواند كه بر دیگرى نخوانده بود مانند آن را، و چهل تكبیر بر او گفت و در قبر او دراز خوابید بى ناله و حركت، و على و حسنعلیه‌السلام را با خود وارد قبر كرد و چون از كار خود فارغ شد به على و حسن فرمود: از قبر بیرون شدند و خود را بالین فاطمه كشانید تا بالاى سرش رسید و فرمود: اى فاطمه من محمد سید اولاد آدمم و بر خود نبالم اگر منكر و نكیر آمدند و از تو پرسیدند: پروردگارت كیست؟ بگو خدا پروردگار من است و محمد پیغمبر من است و اسلام دین من است و قرآن كتاب من و پسرم امام و ولى من.

سپس فرمود: خدایا فاطمه را به قول حق بر جادار و از قبر او بیرون آمد و چند مشت خاك روى آن پاشید و دو دست بر هم زد و آن را تكانید و فرمود: به آن كه جان محمد به دست او است فاطمه دست بر هم زدنم راشنید. عمار بن یاسر از جا برخاست و عرض كرد: پدرم و مادرم قربانت یارسول اللّه نمازى بر او خواندى كه بر احدى پیش از او نخواندى؟ فرمود: اى ابویقظان او لایق آن بود ابوطالب فرزندان بسیار داشت و خیر آنها فراوان و خیر ما كم، این فاطمه مرا سیر مى كرد و آنها را گرسنه مى داشت مرا جامه در بر مى كرد و آنها برهنه بودند و مرا با صابون مى شست و آنها ژولیده بودند، عرض كرد: چرا چهل تكبیر بر او گفتى؟ فرمود: به راست خود نگریستم چهل صف فرشته حاضر بودند براى هر صفى تكبیرى گفتم، عرض كرد: بى ناله و حركت در قبر دراز كشیدى؟ فرمود: مردم روز قیامت برهنه محشور شوند و من از خدا به اصرار خواستم كه او با ستر عورت محشور كند به آن كه جان محمد در دست او است از قبرش بیرون نشدم تا دیدم دو چراغ نور بالاى سر او است و دو چراغ نور برابر او و دو چراغ نور نزد پاهاى او و دو فرشته بر قبر او موكلند كه تا روز قیامت برایش آمرزش جویند(۱) .

۲- اندوه علىعلیه‌السلام در مرگ مادر

حضرت صادقعلیه‌السلام فرمود: هنگامى كه فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنینعلیه‌السلام از دنیا رفت، علىعلیه‌السلام (با حالتى كه غم و اندوه كاملا در رخسارش دیده مى شد) خدمت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد آن جناب فرمود: چه شده؟ عرض كرد: مادرم از دنیا رفت.

پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: مادر من از دنیا رفته، شروع به گریه كرد و همى پیوسته مى گفت مادر جان! پیراهن و رداى خود را به علىعلیه‌السلام داد، فرمود: با اینها او را كفن كنید وقتى فارغ شدید مرا نیز اطلاع دهید. جنازه را كه به مدفن آوردند، پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر او نمازى گذاشت كه بر احدى قبل از او و بعد از او چنین نمازى نخواند. آنگاه در قبر فاطمه داخل شد و در آن جا خوابید، پس از دفن فرمود: فاطمه! جواب داد: لبیك یا رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله

پرسید: آن چه پروردگارت وعده داده بود درست یافتى؟

جواب داد: بلى، خدا شما را بهترین پاداش عنایت كند. پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در میان قبر فاطمه بنت اسد مناجاتى طولانى كرد.

همین كه خارج شد، سئوال كردند: عملى كه با جنازه فاطمه كردید از خوابیدن در قبر و كفن نمودن با لباس خود و نماز طولانى و راز و نیاز دراز با احدى این كار را نكردید(۲) ؟

فرمود: آرى این كه لباس خودم را كفنش قرار دادم، براى آن بود، كه روزى كیفیت محشور شدن مردم را در قیامت برایش شرح مى دادم. بسیار متأثر شده، گفت: آه! واى به من، به لباس خود كفنش كردم و در نماز از خدا خواستم كه آنها كهنه نشود تا همان طور در قیامت محشور گردد و داخل بهشت شود خداوند پذیرفت.

این كه داخل قبرش شدم به واسطه آن بود كه روزى به او گفتم، وقتى میت را در قبر مى گذارند دو ملك (نكیر و منكر) از او سئوال خواهند نمود.

گفت: آه! به خدا پناه مى برم از چنین روزى، در قبرش خوابیدم و پیوسته از خدا درخواست كردم تا درى از بهشت براى او باز شد و وارد باغستانى از باغ هاى بهشت گردید(۳) .

ابوبصیر گفت: از حضرت صادقعلیه‌السلام شیندم. مى فرمود: وقتى رقیه دختر پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از دنیا رفت، حضرت رسول بر فراز قبر او ایستاده و دست هاى خود را به طرف آسمان بلند نموده، شروع به اشك ریختن كرد. عرض كردند: یا رسول اللّه به سوى آسمان دست بلند نموده گریه كردید براى چه بود؟

 ( فقال انّى ساءلت ربى ان یهب لى رقیة من ضغطة القبر ) از خدا درخواست كردم دخترم رقیه را از فشار قبر به من ببخشد(۴) .

۳- شفاعت ابوطالب

هنگامى كه ابوطالب پدر بزرگوار علىعلیه‌السلام (اواخر سال دهم بعثت) از دنیا رفت، علىعلیه‌السلام به حضور پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و به او خبر داد.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از این خبر، فوق العاده ناراحت شد و اندوهى جانكاه سراسر وجود پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را فرا گرفت، به علىعلیه‌السلام فرمود: «برو امور غسل و حنوط و كفن او را انجام بده، سپس وقتى كه او را در تابوت گذاشتى، مرا با خبر كن».

علىعلیه‌السلام این دستورات را انجام داد وقتى كه جنازه ابوطالب را در تابوت گذارد، به حضور پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و جریان را به عرض رساند.

وقتى كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كنار جسد ابوطالب آمد و چشمش به تابوت افتاد، سخت متأثر گردید و قطرات اشك از چشم هایش سرازیر شد، و خطاب به ابوطالب گفت: «تو به خوبى صله رحم كردى، و به جزاى خیر نایل شدى، سرپرستى از كودك یتیم كردى، و او را بزرگ نمودى و از بزرگ، حمایت و یارى كردى»، سپس به جمعیت حاضر رو كرد و فرمود:

 ( لا شفعنّ لعمى شفاعة یعجب بها الثقلین ) .

«قطعا از عمویم شفاعتى خواهم نمود كه همه جنّ و انس، از آن، تعجب كنند».

امام حسینعلیه‌السلام نقل مى كند: پدرم علىعلیه‌السلام در رحبه (میدان معروف كوفه) نشسته بود، و مردم به گردش حلقه زده بودند، مردى برخاست و به علىعلیه‌السلام گفت: «اى امیرالمؤمنان! تو در چنین مقام ارجمندى از ناحیه خدا هستى ولى پدرت در آتش دوزخ است؟ ».

امیرمؤمنان فرمود:

 ( فض الله فاك، و الذى بعث محمدا بالحق نبیا لو شفّع ابى فى كلّ مذنب على وجه الارض لشفّعّه اللّه... )

«خدا دهانت را بشكند، سوگند به خداوندى كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را به حق به پیامبرى برانگیخت، اگر پدرم از همه گنهكاران زمین شفاعت كند، خدا شفاعت او را مى پذیرد... ».

سپس فرمود: «آیا پدرم در آتش است و پسر او تقسیم كننده بهشتیان به بهشت و دوزخیان به دوزخ است، سوگند به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نور ابوطالب در روز قیامت، نورهاى همه خلایق از تحت الشعاع قرار مى دهد، جز نور محمد و فاطمه و حسن و حسین و امامان معصوم از فرزندانش، آگاه باشید كه نور ابوطالب از نور ما است كه خداوند دو هزار سال قبل آفرینش آدمعلیه‌السلام آن را آفریده است(۵) ».

بخش دوم: علىعلیه‌السلام در سوگ امام حسین

۴- نوحه حیوانات وحشى بر حسینعلیه‌السلام

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام فرمود: پدر و مادرم فداى حسین باد! در پشت كوفه كشته مى شود، گویا مى بینم حیوانات وحشى را كه كنار قبر او گردن كشیدند و شب تا صبح بر او مى گریند و نوحه مى كنند وقتى آن زمان شد مبادا كه جفا كنید. (یعنى شما از حیوانات وحشى كمتر نباشید شما هم گریان باشید(۶) )

۵- گریه علىعلیه‌السلام در نینوا

ابن عباس گوید: در سفر صفین خدمت امیرالمؤمنین علىعلیه‌السلام بودم چون به نینوا در كنار فرات رسید به آواز بلند فریاد زد: اى پسر عباس این جا را مى شناسى؟

گفتم: یا امیرالمؤمنین نه.

فرمود: اگر مانند من این جا را مى شناختى از آن نمى گذشتى تا چون من گریه كنى و چندان گریست كه ریشش خیس شد و اشك بر سینه اش روان شد و با هم گریه كردیم و مى فرمود: واى واى مرا چه كار با آل ابوسفیان، چه كار با آل حرب حزب شیطان و اولیاى كفر صبر كن اى عبداللّه كه پدرت مى بیند آن چه را تو مى بینى از آنها. سپس آبى خواست و وضوى نماز گرفت و تا خدا خواست نماز كرد. سپس سخن خود را باز گفت و بعد از نماز و گفتارش چرتى زد و بیدار شد و گفت: یابن عباس.

گفتم: من حاضرم.

فرمود: خوابى كه اكنون دیدم برایت بگویم.

گفتم: خواب دیدى خیر است انشاءاللّه.

گفت: در خواب دیدم گویا مردانى فرود آمدند از آسمان با پرچم هاى سفید و شمشیرهاى درخشان به كمر و گرد این زمین خطى كشیدند و دیدم گویا این نخل ها شاخه هاى خود را با خون تازه به زمین زدند و دیدم گویا حسین فرزند و جگر گوشه ام در آن غرق است و فریاد مى زند و كسى به دادش نمى رسد و آن مردان آسمانى مى گویند صبر كنید اى آل رسول شما به دست بدترین مردم كشته مى شوید و این بهشت است اى حسین كه مشتاق تو است و سپس مرا تسلیت گویند و گویند اى ابوالحسن مژده گیر كه چشمت را در روز قیامت روشن گردد و سپس به این وضع بیدار شدم و بدان كه جانم به دست او است صادق مصدوق ابوالقاسم احمد برایم باز گفت كه من آن را در خروج براى شورشیان بر ما خواهم دید، این زمین كرب و بلا است كه حسین به هفده مرد از فرزندان من و فاصله در آن به خاك مى روند و آن در آسمانها معروف است و به نام زمین كرب و بلا شناخته شده است چنان چه زمین حرمین (مكه و مدینه) و زمین بیت المقدس یاد شوند پس از آن فرمود: یابن عباس برایم در اطراف آن پشك آهو جستجو كن كه به خدا دروغ نگویم و دروغ نشنوم آنها زرد رنگند و چون زعفرانند.

ابن عباس گوید: آن را جستم و گرد هم یافتم و فریاد كردم: یا امیرالمؤمنین آن ها را یافتم به همان وضعى كه على فرموده بود.

فرمود: خدا و رسولش راست گفتند و برخاست و به سوى آنها دوید و آنها را برداشت و بویید و فرمود: همان خود آنها است. ابن عباس مى دانى این پشك ها چیست؟ اینها را عیسى بن مردمعلیه‌السلام بوییده و این براى آن است كه به آنها گذر كرده با حواریون و دیده آهوها این جا گرد هم مى گریند عیسى با حواریون خود نشستند و گریستند و ندانستند براى چه گریه مى كنند و چرا نشستند. حواریون گفتند: اى روح خدا و كلمه او، چرا گریه مى كنید؟

فرمود: شما مى دانید این چه زمینى است؟

گفتند: نه، گفت: این زمینى است كه در آن جگر گوشه رسول احمد و جگر گوشه حره طاهره بتول همانند مادرم را مى كشند، و در آن به خاكى سپرده شود كه خوشبوتر از مشك است چون خاك سلیل شهید است و خساك پیغمبران و پیغمبرزادگان چنین است، این آهوان با من سخن گویند و مى گویند در این زمین مى چرند به اشتیاق تربت نژاد با بركت و معتقدند كه در این زمین در امانند. سپس دست به آنها زد و آنها را بویید و فرمود: این پشك همان آهوان است كه چنین خوشبو است به خاطر گیاهش. خدایا آنها را نگهدار تا پدرش ببوید و تسلى جوید فرمود تا امروز مانده اند و به طول زمان زرد شدند این زمین كرب و بلا است و فریاد كشید: اى پروردگار عیسى بن مریم بركت به كشندگان حسین مده و به یارى كنندگان آنان خاذلان او و با آن حضرت گریستم تا به رو درافتاد و مدتى از هوش رفت و به هوش آمد و آن پشك ها را در رداى خود بست و به من گفت: تو هم در ردایت بینداز و فرمود: یابن عباس هرگاه دیدى خون تازه از آنها روان شد بدان كه ابو عبداللّه در آن زمین كشته شده و دفن شده.

ابن عباس گوید: من آنها را بیشتر از یك فریضه محافظت مى كردم و از گوشه آستینم نمى گشودم تا در این میان كه در خانه خوابیده بودم به ناگاه بیدار شدم دیدم خون تازه از آنها روان است و آستینم پر از خون تازه است من گریان نشستم و گفتم: به خدا حسین كشته شده على در هیچ حدیث و خبرى كه به من داده دروغ نگفته و همان طور بوده چون رسول خدا به او خبرها داده كه به دیگران نداده من در هراس شدم و سپیده دم بیرون آمدم و دیدم كه شهر مدینه یكپارچه مه است و چشم جایى را نبیند و آفتاب برآمد و گویا پرده اى نداشت و گویا دیوارهاى مدینه خون تازه بود من گریان نشستم و گفتم: به خدا حسین كشته شد و از گوشه خانه آوازى شنیدم كه مى گوید صبر كنید خاندان رسول كشته شد فرخ نحول روح الامین فرود شد با گریه و زارى.

سپس به فریاد بلند گریست و من هم گریستم در آن ساعت كه دهم ماه محرم بود بر من ثابت شد كه حسین را كشتند و چون خبر او به ما رسید چنین بود و من حدیث را به آنها كه با آن حضرت بودند گفتم و گفتند: ما در جبهه آن چه شنیدى شنیدیم و ندانستیم چه خبر است و گمان كردیم كه او خضر است(۷) .

۶- اشك هر مؤمن

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام به حضرت حسینعلیه‌السلام نظر نموده پس فرمودند:

اى اشك هر مؤمنى.

حضرت حسینعلیه‌السلام عرض نمود: اى پدر، من اشك هر مؤمنى هستم؟

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام فرمود: بلى پسرم(۸) .

۷- خبر شهادت حسینعلیه‌السلام

ابى عبداللّه جدلى گفت: بر امیرالمؤمنینعلیه‌السلام داخل شدم در حالى كه حضرت حسینعلیه‌السلام در كنار آن حضرت نشسته بودند، امیرالمؤمنینعلیه‌السلام دست بر شانه حسینعلیه‌السلام زد و سپس فرمود: این كشته خواهد شد و احدى یارى او نخواهد نمود.

راوى مى گوید: عرضه داشتم یا امیرالمؤمنین به خدا قسم این زندگى بدى است.

حضرت فرمودند: این حادثه حتما به وقوع مى پیوندد.

حضرت علىعلیه‌السلام به حضرت امام حسینعلیه‌السلام فرمودند: اى ابا عبداللّه از قدیم ثابت و مسلم شده كه تو اسوه و مقتداى خلق مى باشى. حسینعلیه‌السلام عرضه داشت: فدایت شوم حالم چیست؟

حضرت علىعلیه‌السلام فرمودند: مى دانى آن چه را كه خلق نمى دانند و عن قریب عالم به آن چه مى داند منتفع خواهد شد، فرزندم بشنو و ببین پیش از آن كه مبتلا گردى، قسم به كسى كه جانم در دست اوست، بنى امیه خون تو را خواهند ریخت ولى نمى توانند تو را از دینت جدا كرده و قادر نیستند یاد پروردگارت را از خاطرت ببرند.

حسینعلیه‌السلام عرضه كرد: قسم به كسى كه جانم در دست اوست همین قدر مرا كافى است به آن چه خدا نازل فرموده اقرار داشته و گفتار پیامبر خدا را تصدیق داشته و كلام پدرم را تكذیب نمى كنم.

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام بیرون آمده و در مسجد نزول اجلال فرموده و اصحاب و یاران دور آن حضرت حلقه زدند در این هنگام حضرت حسینعلیه‌السلام تشریف آوردند تا رسیدند مقابل امیرالمؤمنینعلیه‌السلام و آن جا ایستادند، امیرالمؤمنینعلیه‌السلام دست مبارك بر سر ایشان نهاده و فرمودند: پسرم، خداوند متعال، اقوام و طوایفى را به وسیله قرآن تقبیح نموده و مورد سرزنش و ملامت قرار داده و فرموده است:

 ( فما بكت علیهم السماء و الارض و ما كانوا منظرین ) .

به خدا قسم حتما پس از من تو را خواهند كشت سپس آسمان و زمین بر تو گریه خواهند نمود(۹) .

۸- گریه علىعلیه‌السلام بر شهادت حسین علیه‌السلام

هنگامى كه جبرییلعلیه‌السلام خبر شهادت ابا عبداللّه الحسینعلیه‌السلام را به پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رساند آن جناب دست امیرالمؤمنین را گرفته و مقدار زیادى از روز را با هم خلوت كرده و هر دو گریستند، و از یكدیگر جدا نشدند مگر آن كه جبرییلعلیه‌السلام بر ایشان نازل شد و عرضه داشت:

پروردگارتان سلام مى رساند و مى فرماید: صبر نمودن را بر شما واجب و لازم نمودم.

پس هر دو صبر كرده و بى تابى نكردند(۱۰) .

۹- گذر علىعلیه‌السلام از كربلا

اما سجاد مى فرماید: علىعلیه‌السلام از كربلا عبور كرد، در حالى كه چشمانش پر از اشك شده بود، فرمود: این جا محل زانو زدن شتران آنها است. و این جا محل انداختن بارهاى آن ها است. و در این جا خون آن ها ریخته مى شود، خوشا به حال خاكى كه در آن خون دوستان، ریخته مى شود!

امام باقرعلیه‌السلام مى فرماید: علىعلیه‌السلام با مردم مى رفت تا به یك یا دو میلى كربلا رسیدند، حضرت جلوتر از مردم رفت و جایى را طواف كرد كه به آن «مقذفان» مى گفتند. فرمود: «در اینجا دویست پیامبر و دویست سبط پیامبر كشته شده است و همه آنها شهید بودند. و این جا مركب ها را مى خوابانند و اینجا شهدا به خاك مى افتند كه هیچ كس قبل از آنها مثل ایشان نبوده و در آینده نیز هیچ كس نمى تواند مانند آنها باشد(۱۱) ».

۱۰- تعزیت علىعلیه‌السلام در كربلا

ابن عباس گفت: با علىعلیه‌السلام بودم در زمان خروج او به سوى صفین (یعنى براى جنگ با معاویه)، پس زمانى كه وارد زمین نینوا شد. آن زمین نزدیك شط فرات بود. با صداى بلند فرمود: اى پسر عباس آیا مى شناسى این موضع را؟

عرض كردم: نمى شناسم.

فرمود: اگر بشناسى این زمین را از این زمین عبور نمى كنى تا اینكه گریه كنى.

ابن عباس گفت: پس علىعلیه‌السلام گریست، گریه طولانى، تا آنكه محاسن شریفش تر شد و دانه هاى اشك آن جناب بر سینه او ریخت و ما نیز گریه كردیم با آن حضرت و او مى فرمود: آه آه چه مى خواهند از من آل ابى سفیان كه حزب شیطان و اولیاى كفرند.

سپس آب طلبید براى نماز و وضو گرفت و بعد از نماز مختصرى چشمانش به خواب رفت چون بیدار شد فرمود: ابن عباس براى تو چیزى را بگویم كه الآن در خواب دیده ام.

فرمود: دیدم مردهایى از آسمان نازل شدند كه با آنها علم هاى سفید بود و در شمشیرهاى سفید حمایل داشتند كه مى درخشید و كشیدند اطراف این زمین خطى را، و گویا درختانى بود در این زمین كه شاخه هاى آنها به زمین آمد و خونى تازه در این زمین پیدا شد مانند دریا و گویا حسین من كه پاره تن من است غرق بود در آن دریاى خون، استغاثه و طلب یارى مى كرد و كسى به داد او نمى رسید.

و آن مردمان سفید كه از آسمان آمدند ندا مى كردند او را و مى گفتند: اى آل رسول صبر كنید البته شما كشته مى شوید به دست بدترین مردم و اینك بهشت به شما مشتاق است.

پس مرا تعزیت گفتند و گفتند: یا اءباالحسن بشارت باد تو را خداوند چشم تو را روشن گرداند در روزى كه مردم بلند مى شوند براى حساب.

سپس فرمود: قسم به آن كسى كه جانم به دست اوست خبر داد مرا صادق مصدق ابوالقاسمعلیه‌السلام (یعنى حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ) به اینكه عبور مى كنم به این زمین در وقت رفتن به سوى اهل طغیان و این كه این زمین كرب و بلا است.

دفن مى شود در این زمین حسین من و هفده نفر از اولاد من و فاطمهعلیه‌السلام و این زمین در آسمان ها معروف است به زمین كرب و بلاى حسین هم چنان كه ذكر مى شود بقعه مكّه و مدینه و بیت المقدّس(۱۲) .

۱۱- افسوس براءبن عازب

اسماعیل بن زیاد گفته: روزى علىعلیه‌السلام به براء بن عازب فرمود: اى براء، فرزند من به شهادت مى رسد و تو زنده هستى و از او یارى نمى كنى.

چون پیشامد كربلا اتفاق افتاد، براء مى گفت: حقانیت علىعلیه‌السلام محقق شد، زیرا فرزندش شهید شد و من از او یارى ننمودم، آن گاه از كار خود دریغ خورد. این پیشامد نیز از جمله خبرهاى علىعلیه‌السلام و نشانه هاى ولایت اوست(۱۳) .

۱۲- خبر دادن از قاتل امام حسینعلیه‌السلام

ابوالحكم گوید: از پیرمردان و دانشمندان خود شنیدم مى گفتند: علىعلیه‌السلام در ذیل خطبه فرمود: هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هر چه مى خواهید از من بپرسید، سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آنها گمراه كننده دیگران و صد نفرشان هدایت كننده آنان باشند، سئوال نكنید جز این كه از خواننده و رهنماى آنها كه تا فرداى قیامت پایدارند اطلاع خواهم داد. مردى همان وقت از جاى برخاست پرسید: بر سر و روى من چند تار موى روییده؟

علىعلیه‌السلام فرمود: سوگند به خدا دوست من رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از پرسش تو به من اطلاع داده و اضافه كرد همانا بر هر تار موى سر تو فرشته موكل است كه تو را لعنت مى كند و بر هر تار موى ریش تو شیطانى موكل است كه اسباب سرگردانى و بیچارگى تو را فراهم مى سازند و همانا در منزل تو بزغاله اى است كه فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را مى كشد و نشانه این پیشامد صحت و درستى سخن من است و هرگاه پاسخ پرسش تو دشوار نبود از حقیقت آن تو را با خبر مى ساختم، باز هم نشانه همان است كه گفتم: فرشته و شیطان تو را لعنت مى كنند.

پسر او در آن روزگار خردسال بود و تازه مى توانست بنشیند و در هنگام پیشامد كربلا او قاتل حسین شد و قضیه چنان بود كه على خبر داد(۱۴) .

۱۳- پرچم دارى حبیب بن جماز

سوید بن غفله گفت: مردى حضور امیرالمؤمنینعلیه‌السلام شرفیاب شده عرض كرد: از وادى القرى گذشتم و دیدم خالد بن عرفطه در گذشته اینك براى آمرزش گناهان او براى وى استغفار كن.

علىعلیه‌السلام فرمود: از این سخن دست بردار زیرا نمرده و نخواهد مرد مگر هنگامى كه پیش آهنگ لشكر گمراهى شود كه پرچم دار آن، حبیب بن جماز باشد، مردى از پایین منبر عرضه داشت سوگند به خدا من شیعه و دوست توام، علىعلیه‌السلام پرسید: تو كیستى؟ گفت: من حبیب بن جمازم.

علىعلیه‌السلام فرمود: اى پسر جماز از چنان پرچمى خوددارى كن با این كه مى دانم آن را به دوش خواهى كشید و از باب الفیل وارد خواهى شد.

پس از آن كه على و حسن علیهماالسلام شربت شهادت نوشیدند و نوبت امامت به امام حسینعلیه‌السلام رسید و پیشامد كربلاى او اتفاق افتاد ابن زیاد، عمر بن سعد را ریاست لشكر داد و خالد نامبرده را پیش آهنگ و حبیب را پرچم دار آن قرار داد. او با همان پرچم از باب الفیل وارد مسجد كوفه شد و این قضیه از جمله اخبارى است كه دانشمندان و ناقلین آثار به صحت پذیرفته اند و در میان كوفى ها مشهور و مخالفى ندارد و از معجزات است(۱۵) .

بخش سوم: گریه امام علىعلیه‌السلام بر مصایب زینب علیها‌السلام

۱۴- گریه امام هنگام ولادت زینب

هر پدرى را كه بشارت به ولادت فرزند دادند، شاد و خرم گردید، جز على بن ابى طالبعلیه‌السلام كه ولادت هر یك از اولاد او سبب حزن او گردید.

در روایت است كه چون حضرت زینب متولد شد، امیرالمؤمنینعلیه‌السلام متوجه به حجره طاهره گردید، در آن وقت حسینعلیه‌السلام به استقبال پدر شتافت و عرض كرد: اى پدر بزرگوار! همانا خداى تعالى خواهرى به من عطا فرموده.

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام از شنیدن این سخن بى اختیار اشك از دیده هاى مبارك به رخسار همایونش جارى شد. چون حسینعلیه‌السلام این حال را از پدر بزرگوارش مشاهده نمود افسرده خاطر گشت. چه، آمد پدر را بشارت دهد، بشارت مبدل به مصیبت و سبب حزن و اندوه پدر گردید، دل مباركش به درد آمد و اشك از دیده مباركش بر رخسارش جارى گشت و عرض كرد: «بابا فدایت شوم، من شما را بشارت آوردم شما گریه مى كنید، سبب چیست و این گریه بر كیست؟ »

علىعلیه‌السلام حسینش را در برگرفت و نوازش نمود و فرمود: «نور دیده! زود باشد كه سرّ این گریه آشكار و اثرش نمودار شود. » كه اشاره به واقعه كربلا مى كند. همین بشارت را سلمان به پیغمبر داد و آن حضرت هم منقلب گردید.

چنان كه در بعضى كتب است كه حضرت رسالت در مسجد تشریف داشت آن وقت سلمان شرفیاب شد و آن سرور را به ولادت آن مظلومه بشارت داد و تهنیت گفت. آن حضرت گریست و فرمود: «اى سلمان! جبرییل از جانب خداوند جلیل خبر آورد كه این مولود گرامى مصیبتش غیر معدود باشد تا به آلام كربلا مبتلا شود(۱۶) ».

۱۵- مفسّر قرآن

فاضل گرامى سید نورالدین جزایرى در كتاب خود «خصایص الزینبیه» چنین نقل مى كند:

«روزگارى كه امیرالمؤمنینعلیه‌السلام در كوفه بود، زینبعلیها‌السلام در خانه اش مجلسى داشت كه براى زن ها قرآن تفسیر و معنى آن را آشكار مى كرد. روزى «كهیعص» را تفسیر مى نمود كه ناگاه امیرالمؤمنینعلیه‌السلام به خانه او آمد و فرمود: اى نور و روشنى دو چشمانم! شنیدم براى زن ها «كهیعص» را تفسیر مى نمایى؟

زینبعلیها‌السلام گفت: آرى. امیرالمؤمنینعلیه‌السلام فرمود: این رمز و نشانه اى است براى مصیبت و اندوهى كه به شما عترت و فرزندان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روى مى آورد. پس از آن مصایب و اندوه ها را شرح داد و آشكار ساخت. پس از آن زینب گریه كرد، گریه با صدا - صلوات اللّه علیها(۱۷) .

۱۶- علىعلیه‌السلام از واقعه كربلا مى گوید

امام زین العابدینعلیه‌السلام گفت كه: خبر داد مرا امّ ایمن كه حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله به دیدن حضرت فاطمه زهراعلیها‌السلام آمد، پس فاطمه براى آن حضرت حریره ساخت و نزد رسول خدا حاضر كرد، حضرت امیرالمؤمنینعلیه‌السلام طبق خرمایى آورد، ام ایمن گفت: من كاسه آوردم كه در آن شیر و مسكه بود، پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله و امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و حسینعلیه‌السلام از آن حریره تناول نمودند و از آن شیر آشامیدند و از آن خرما و مسكه میل فرمودند، پس حضرت علىعلیه‌السلام ابریق و طشتى آورد و آب بر دست حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله ریخت.

چون حضرت دست هاى خود را شست دست تر بر روى مباركش كشید پس نظر كرد به سوى على و فاطمه و حسن و حسینعلیه‌السلام نظرى كه آثار سرور و شادى در روى مباركش مشاهده كردیم، آنگاه مدتى به سوى آسمان نظر كرد، پس روى مبارك خود را به جانب قبله گردانید و دست هاى خود را به سوى آسمان گشود، بسیار دعا كرد پس به سجده رفت و در سجده صداى گریه آن حضرت بلند شد، آب دیده اش بر زمین جارى شد، پس سر از سجده برداشت و ساعتى سر در زیر افكند و مانند باران تند آب از دیده مباركش مى ریخت.

چون اهل بیت رسالت این حالت را در او مشاهده كردند، همه اندوهناك شدند، من نیز از حزن ایشان محزون گردیدم و جراءت نمى كردم كه از سبب این گریه از آن حضرت سئوال كنم.

چون این حالت بسیار به طول انجامید، على و فاطمهعلیه‌السلام گفتند: سبب گریه تو چیست یا رسول اللّه خدا هرگز دیده هاى تو را گریان نگرداند، به درستى كه این حالت كه در تو مشاهده كردیم دل هاى ما را مجروح كرد. پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله رو به حضرت امیرالمؤمنینعلیه‌السلام آورد گفت: اى برادر و حبیب من! چون شما را نزد خود مجتمع دیدم، از مشاهده شما مرا سرورى حاصل شد كه هرگز چنین شادى در خود نیافته بودم، و من در شما نظر مى كردم و خدا را شكر مى كردم كه چنین نعمت ها به من كرامت كرده كه ناگاه جبرییلعلیه‌السلام بر من نازل شد گفت: یا محمد به درستى كه خداى تعالى مطلع شد بر آنچه در نفس تو حادث گردید، و دانست شادى كه تو را عارض شد به دیدن برادر و دختر و دو فرزند زاده خود، پس تمام كرد براى تو نعمت و گوارا گردانید براى تو این عطیه را با آنكه گردانید ایشان را و فرزندان ایشان را و شیعیان ایشان را با تو در بهشت، و جدایى نخواهد افكند میان تو و ایشان، چنانچه به تو عطا مى كند در آن روز خوبى به ایشان عطا خواهد كرد، چنانچه به تو بخشش مى نماید به ایشان خواهد بخشید، تا آنكه تو خشنود گردى، و زیاده از مرتبه خوشنودى تو به ایشان كرامت خواهد كرد با بلیه بسیارى كه به ایشان خواهد رسید در دنیا، و مكروه بسیارى كه ایشان را در خواهد یافت بر دست هاى گروهى از منافقان كه ملت تو را بر خود بندند و دعوى كنند كه از امت تواند، و حال آنكه برى اند از خدا و ایشان را به شمشیر آب دار و انواع زجرها و ستم ها بكشند، و هر یك را در ناحیه اى از زمین به قتل رسانند، و قبرهاى ایشان از یكدیگر دور باشد، و حق تعالى این حالت را از براى ایشان پسندیده است و ایشان را اهل این سعادت گردانیده است، پس حمد كن خدا را بر آنچه از براى شما پسندیده و راضى شو به قضاى الهى، پس خدا را حمد كردم و راضى شدم به قضاى او بر آنچه براى شما اختیار نموده است.

پس جبرئیل گفت: یا محمد به درستى كه برادر تو على مقهور و مظلوم خواهد شد بعد از تو، منافقان امت بر او غالب خواهند شد و غصب خلافت او خواهند كرد و از دشمنان تو تعب ها به او خواهد رسید، و در آخر كشته خواهد شد به دست بدترین خلایق و بدبخت ترین اولین و آخرین، نظیر پى كننده ناقه صالح، در شهرى كه به سوى آن شهر هجرت خواهد نمود، و آن شهر محل شیعیان او و شیعیان فرزندان او خواهند بود. به سبب این حال بلاى اهل بیت رسالت بسیار خواهد شد و مصیبت ایشان عظیم تر خواهد شد، این فرزند زاده تو - و اشاره كرد به سوى حسینعلیه‌السلام شهید خواهد شد با گروهى از اهل بیت و ذریت تو و نیكان امت تو، در كنار نهر فرات، در زمینى كه آن را كربلا گویند، به سبب آن كرب و بلا بر دشمنان تو و دشمنان ذریت تو بسیار خواهد شد در روزى كه كرب آن روز منقضى نشود و حسرت آن روز به آخر نرسد، آن بهترین بقعه هاى زمین است و حرمت آن از همه زمین ها عظیم تر، و آن قطعه اى است از بهشت.

پس زینب گفت: چون ابن ملجم پدرم را ضربت زد، اثر مرگ در او مشاهده كردم گفتم: اى پدر بزگوار، ام ایمن چنین حدیثى به من روایت كرد، مى خواهم آن را از تو بشنوم، فرمود: اى دختر حدیث چنان است كه ام ایمن به تو روایت كرده، گویا مى بینم تو را و زنان دیگر از اهل بیت مرا در این شهر اسیر كرده باشند، و به ذلت و خوارى شما را برند از دشمنان خود خائف و ترسان باشید، پس در آن وقت صبر كنید و شكیبایى نمایید، به حق آن خداوندى كه حبّه ها را شكافته و خلایق را آفریده است، در آن وقت در روى زمین خدا را دوستى به غیر از شما و دوستان و شیعیان شما نباشد.

چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله این حدیث را نقل كرد براى ما، فرمود: در آن روز شیطان از روى شادى پرواز خواهد كرد و بر دور زمین با یاوران خود جولان خواهد نمود، خواهد گفت: اى گروه شیاطین آنچه مطلب ما بود از فرزند آدم به آن رسیدیم و در هلاكت ایشان منتهاى آرزوى خود را یافتیم، و همه را مستحق جهنم نمودیم مگر جماعت قلیلى كه چنگ در دامان اهل بیت رسالت زده اند، پس تا توانید سعى كنید كه مردم را به شك اندازید در حق ایشان و بدارید مردم را بر عداوت ایشان و تحریص كنید مردم را بر ضرر رسانیدن به ایشان و دوستان ایشان، تا كفر و ضلالت خلق مستحكم گردد و از ایشان هیچ كس نجات نیابد، آن ملعون گمان خود را در حق اكثر مردم راست كرد زیرا كه با عداوت شما هیچ عمل صالح فایده نمى بخشد، و با محبت و موالات شما هیچ گناهى جز كبایر ضرر نمى رساند.

بخش چهارم: گریه امام علىعلیه‌السلام بر مصایب عباس علیها‌السلام

۱۷- بوسیدن دست هاى عباسعلیه‌السلام

پس از ولادت حضرت قمر بنى هاشمعلیه‌السلام ، ام البنینعلیها‌السلام قنداقه او را به دست امیرالمؤمنین علىعلیه‌السلام داد كه با خواندن اذان و اقامه در گوش وى، از همان آغاز حق ببیند و حق بشنود.

حضرت در گوش راست فرزند اذان، و در گوش چپش اقامه گفت و نام او را، به نام عمویش عباس، عباس نهاد.

 ( ثم قبل یدیه و استعبر و بكى (۱۸) )

سپس دست هاى او را بوسید و قطرات اشك به صورت نازنینش جارى شد و فرمود: گویا مى بینم این دست ها یوم الطف در كنار شریعه فرات در راه یارى برادرش حسینعلیه‌السلام از بدن جدا خواهد شد.

و از این جاست كه گفته اند: مى توان دست فرزند را، از سر عطوفت و شفقت، بوسید.

چنان كه وارد است رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دست دخترش، حضرت فاطمه زهراعلیها‌السلام را مى بوسید و وى را به جاى خود مى نشانید. و از این جا كثرت عطوفت شاه ولایت، امیرالمؤمنین على بن ابى طالبعلیه‌السلام مظلوم تاریخ، نسبت به این مولود بزرگوار معلوم مى شود.

۱۸- گریه بر دست هاى عباس

در روز ولادت ابوالفضل العباسعلیه‌السلام ام البنینعلیها‌السلام قنداقه او را به دست علىعلیه‌السلام داد تا نامى بر او بگذارد. حضرت زبان مبارك را به دیده و گوش و دهان او گردانید تا حق بگوید و حق ببیند و حق بشنود.

 ( ثم اءذن فى اذنه الیمنى و اءقام فى الیسرى ) . سپس در گوش راست وى اذان و در گوش چپش اقامه گفت. یكى از سنت هاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه براى مسلمین ارث گذارده این است كه در حین تولد فرزند، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه بگویند تا از همان بدو تولد با اسامى خدا و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و امام و ولى خدا آشنا گردد.

حضرت امیرالمؤمنین علىعلیه‌السلام به ام البنینعلیها‌السلام فرمود: چه اسمى بر این طفل گذارده اید؟ عرض كرد: من در هیچ امرى بر شما سبقت نگرفته ام، هر چه خودتان میل دارید اسم بگذارید. فرمود: من او را به اسم عمویم، عباس، عباس نامیدم. پس دست هاى او را بوسیده و اشك به صورت نازنینش جارى شد و فرمود: گویا مى بینم این دست ها در یوم الطف در كنار شریعه فرات در راه یارى خدا قطع خواهد شد(۱۹) .

۱۹- خبر از آینده عباسعلیه‌السلام

مورخان نقل مى كنند: در دوران طفولیت حضرت عباسعلیه‌السلام یك روز امیرالمؤمنین على بن ابى طالبعلیه‌السلام وى را در دامان خود گذاشت و آستین هایش را بالا زد و در حالى كه به شدت مى گریست به بوسیدن بازوهاى عباسعلیه‌السلام پرداخت.

ام البنینعلیها‌السلام ، حیرت زده از این صحنه، از امامعلیه‌السلام پرسید: چرا گریه مى كنید؟!

حضرت با صداى آرام و اندوه زده پاسخ داد: به این دو دست نگریستم و آن چه را كه بر سرشان خواهد آمد به یاد آوردم.

ام البنینعلیها‌السلام ، شتابان و هراسان، پرسید: چه بر سر آنها خواهد آمد؟!

امامعلیه‌السلام با لحن مملو از غم و اندوه و تأثر گفت: این دستها از بازو قطع خواهد شد.

كلام حضرت چون صاعقه اى بر ام البنینعلیها‌السلام فرود آمد و قلبش را ذوب كرد و با وحشت و شتاب پرسید: «چرا دستهایش قطع مى شوند»؟!

امامعلیه‌السلام به او خبر داد كه دستان فرزندش در راه یارى اسلام و دفاع از برادرش، حافظ شریعت الهى و ریحانه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله ، قطع خواهد شد. ام البنینعلیها‌السلام گریه كرد و زنان همراه او نیز در غم و رنج و اندوهش شریك شدند.

سپس ام البنینعلیها‌السلام به دامن صبر و بردبارى چنگ زد و خداى را سپاس گفت كه فرزندش فداى سبط گرامى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و ریحانه او خواهد گردید(۲۰) .

امیرالمؤمنین علىعلیه‌السلام فرمود: ام البنین، فرزندت عباسعلیه‌السلام نزد خداى تبارك و تعالى منزلتى عظیم دارد و خداى متعال در عوض دو دستش، دو بال به مرحمت خواهد كرد كه با آنها با ملایكه در بهشت پرواز كند، همان گونه كه قبلا این عنایت را به جعفر بن ابى طالبعلیه‌السلام نموده است. و ام البنینعلیها‌السلام با شنیدن این بشارت ابدى و سعادت جاودانه مسرور شد(۲۱) .

۲۰- سفارش علىعلیه‌السلام به عباس علیه‌السلام در واقعه كربلا

علامه شیخ عبدالحسین حلى در النقد النزیه (جلد ۱، صفحه ۱۰۰) از فخرالذاكرین، عالم بزرگوار، شیخ میرزا هادى خراسانى نجفى، نقل مى كند كه گوید: امیرالمؤمنینعلیه‌السلام حضرت عباسعلیه‌السلام را فرا خواند و به سینه چسبانید و چشمانش را بوسید و از او عهد گرفت كه چون در كربلا بر آب دست یافت، تا برادرش حسین تشنه است، قطره اى از آن را ننوشد، و این كه ارباب مقاتل گویند حضرت عباسعلیه‌السلام در شریعه فرات آب را نخورد و آن را ریخت به سبب اطاعت از سفارش پدرش على مرتضىعلیه‌السلام بوده است(۲۲) (۲۳) .

فصل دوم : علىعلیه‌السلام در سوگ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله

بخش اول: على در كنار بستر پیامبر

۲۱- توطئه عمر

یك روز صبح كه پیغمبر اكرم به نقاهت شدید مبتلا بود بلال به خانه آن جناب آمد و نماز صبح را اعلام كرد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: من اكنون از آمدن به مسجد معذورم یكى از مسلمانان را به نماز وادار كنید و دیگران به وى اقتدا نمایید. عایشه گفت: پدرم ابوبكر را به اقامه جماعت برقرار سازید. حفصه گفت: والد بزرگوارم عمر را بگویید نماز صبح را بپاى آورد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هنگامى كه دید هر یك از این ها حریص اند بر این كه پدرشان به امامت مردم برقرار شوند و در حیات وى آشوب نمایند فرمود: دست از آشوب گرى خود بردارید و فتنه برپا نكنید شما مانند زن هاى فتنه گر زمان یوسفید كه هر یك پنهانى به یوسف پیغام فرستادند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نظر به این كه مبادا یكى از آن دو به اقامه جماعت بپردازند با آن كه دستور داده بود همراه جیش اسامه به خارج شهر بروند و خیال نمى كرد تخلف كرده باشند با همان حال ناتوانى كه داشت خود را براى رفتن به مسجد مهیا كرد و از آن طرف وقتى متوجه شد عایشه و حفصه درصدد امامت پدر خود هستند، دانست كه ابوبكر و عمر از رفتن همراه اسامه تخلف نموده اند. این معنى بیشتر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را به مسجد متوجه ساخت تا مگر بدین وسیله بتواند آتش فتنه را خاموش بسازد و رفع شبهه نماید.

بالاخره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با ضعف بى اندازه كه داشت و نمى توانست روى زمین آرام بگیرد علىعلیه‌السلام و فضل بن عباس زیر بغل آن جناب را گرفتند و آن حضرت پاهاى مبارك را بر روى زمین مى كشید و با این حال به مسجد وارد گردیده دید ابوبكر داخل محراب شده و نزدیك است با گفتن تكبیرة الاحرام كه ركن مقدم اسلام است اركان حقیقى آن را از یكدیگر بپاشد و نابود سازد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با دست اشاره كرد عقب بایست او ناچار عقب ایستاد، لیكن در نظر داشت، روزى براى آن كه بفهماند حق با من بود نه با پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، در میان محراب بایستد و با گفتن الله اكبر رگ و پیوند رهبر بزرگ اسلام نه، بلكه قائمه عرش الهى را به لرزه درآورد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خود در محراب ایستاد و نماز را آغاز كرد و اعمال نمازى ابوبكر را به هیچ گرفته نماز را از سر شروع كرد، چون نماز را سلام داد به خانه رفت. ابوبكر و عمر و عده اى را كه در مسجد حضور داشتند طلبید، فرمود: مگر دستور ندادم شما همراه جیش اسامه به خارج شهر كوچ كنید. عرض كردند: آرى فرمودى. فرمود: بنابراین براى چه مخالفت كردید؟!

ابوبكر گفت: من حسب الامر همراه جیش اسامه به خارج مدینه رفتم لیكن براى آن كه عهدى تازه كردم باشم مراجعت نمودم. عمر گفت: یا رسول الله من از مدینه خارج نشدم و با جیش اسامه شركت نكردم زیرا مى خواستم خودم از بیمارى شما باخبر باشم و از دیگران خبر ناراحتى شما را نپرسم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه دانست آنان مخالفت كرده اند بار سوم آن ها را به همراهى با جیش اسامه دعوت كرد و از رنج بسیارى كه دیده و اندوه فراوانى كه به حضرتش رسیده غشوه بر او عارض گردید و ساعتى بدین حال بسر برد. مسلمانان گریستند و صداى گریه زنان و فرزندان و زنان مسلمان و همه حاضران بلند شد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله افاقه یافته نگاهى به مردم كرده فرمود: دوات و شانه گوسفندى حاضر كنید تا مطلبى را بنویسم كه پس از آن براى همیشه گمراه نشوید و همان دم عارضه غشوه بر حضرتش مستولى شد.

یكى از حاضران برخاست تا امریه حضرت را به انجام آورد عمر دید هرگاه دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله عملى شود ممكن است تیر غرض او به هدف مقصود نرسد و كار از كار بگذرد، بدین ملاحظه به آن مرد گفت: به سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله توجه نكن زیرا او بیمار است و هذیان مى گوید، آن مرد از اراده خود منصرف شد و از این كه در احضار امریه رسول خدا تقصیر و كوتاهى نمودند متأثر بوده و گفتگو در میانشان افتاد و كلمه استرجاع( انالله و انا الیه راجعون ) را به زبان رانده و از مخالفت آن جناب بیمناك بودند.

هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله افاقه حاصل كرد، برخى گفتند: آیا اجازه مى دهید تا دوات و شانه حاضر نماییم. فرمود: پس از این همه سخنان نابجا محتاج به دوات و شانه نیستم، لیكن درباره بازماندگانم وصیت مى كنم از آن ها دست برمدارید و از نیت خیر درباره آنان خوددارى ننمایید و روى از مردم برگردانید مسلمانان تقصیر كار از جاى برخواسته به خانه هاى خود رفتند و به جز از عباس و فضل و على بن ابى طالبعلیه‌السلام و خاندان مخصوصش دیگرى باقى نماند.

عباس عرض كرد: یا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله هرگاه مى دانید غلبه با ماست و ما پس از شما به مقام حق پیروز مى آییم و مستقر مى شویم اطلاع فرمایید. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: پس از من درمانده و بى چاره خواهید شد و سخن دیگرى نفرمود. این عده هم با كمال ناامیدى از حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرخص گردیدند(۲۴) .

۲۲- خبر دادن پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به على علیه‌السلام از وفات خویش

به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مریضى اى عارض شد كه با آن مریضى به جوار رحمت الهى واصل گردید، چون آن حالت را مشاهده نمود، دست حضرت امیرالمؤمنینعلیه‌السلام را گرفت و متوجه بقیع گردید، اكثر صحابه از پى او بیرون آمدند، فرمودند كه: حق تعالى مرا امر كرده است كه استغفار كنم براى مردگان بقیع، چون به بقیع رسید، گفت: السلام علیكم اى اهل قبور، گوارا باد شما را آن حالتى كه صبح كرده اید در آن و نجات یافته اید از محنت هایى كه مردم را در پیش است، به درستى كه رو كرده است به سوى مردم محنت هاى بسیار مانند پاره هاى شب تار.

پس مدتى ایستاد و طلب آمرزش براى اهل بقیع نمود، و رو آورد به سوى حضرت امیرالمؤمنینعلیه‌السلام فرمود: جبرئیل در هر سال قرآن را یك مرتبه بر من عرضه مى كرد، و در این سال دو مرتبه عرض نمود، چنین گمان دارم كه این براى آن است كه وفات من نزدیك شده است.

پس فرمود: یا على به درستى كه حق تعالى مرا مخیر گردانید بر میان خزانه هاى دنیا و مخلد بودن در آن یا بهشت، من اختیار لقاى پروردگار خود كردم، چون بمیرم عورت مرا بپوشان كه هر كه به عورت من نظر كند كور مى شود(۲۵) .

۲۳- دو ركن علىعلیه‌السلام

جابر بن عبدالله گوید: شنیدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سه روز پیش از وفاتش به علىعلیه‌السلام مى فرمود: درود بر تو اى پدر دو گل من، تو را به دو ریحانه دنیاى خود سفارش كنم به همین زودى دو ستون تو ویران شوند و خدا خلیفه من است بر تو، چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وفات كرد. فرمود: این یك ستون من بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به من فرمود، چون فاطمه وفات كرد، فرمود: این ستون دوم است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود(۲۶) .

۲۴- وظیفه غسل پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

ابن عباس گفته چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بیمار شد انجمنى از اصحابش نزد او بودند و عمار بن یاسر از میان آنها برخاست و به او گفت: یا رسول الله پدر و مادرم قربانت كدام یك از ما تو را غسل دهیم اگر این پیشامد به وجود آمد؟

فرمود: آن وظیفه على بن ابى طالب است زیرا قصد حركت دادن هر عضوى را از من كند فرشتگان به او كمك كنند.

عرض كرد: پدر و مادرم قربانت چه كسى بر شما نماز مى خواند در این پیشامد؟

فرمود: خاموش باش خدایت رحمت كند.

سپس پیغمبر فرمود: یا بن ابى طالب چون دیدى جانم از تنم بر آمد تو مرا خوب غسل بده و با این دو پارچه لباسم، كفن كن یا در پارچه سید مصر و برد یمانى، كفن بسیار گران بر من مپوش، مرا بردارید و ببرید تا بر لب گورم نهید اول كسى كه بر من رحمت فرستد خداست جل جلاله از بالاى عرش خود سپس جبرییل و میكاییل و اسرافیل در صفوف فرشته ها كه جز خدا شمار آنها را نداند نماز بر من گزارند(۲۷) .

۲۵- طلب علىعلیه‌السلام در بیمارى

از ابن عباس روایت است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در هنگام بیمارى فرمود: دوست مرا برایم بخوانید و هر مردى را دعوت مى كردند، از او رو مى گردانید.

به فاطمهعلیها‌السلام گفتند: برو على را بیاور، گمان نداریم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله جز او را بخواهد.

فاطمه دنبال علىعلیه‌السلام فرستاد، چون وارد شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دو چشم گشود و رویش برافروخت و فرمود: بیا بیا نزد من اى على. و او را نزدیك خود خواست تا دستش را گرفت و او را بالاى سر خود نشانید و بى هوش شد و حسن و حسین آمدند و شیون و گریه مى كردند تا خود را روى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله انداختند و علىعلیه‌السلام خواست آنها را كنار بزند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به هوش آمد و فرمود: اى على بگذار آنها را ببویم و مرا ببویند، از آنها توشه گیرم و از من توشه گیرند آنها پس از من محققا ستم كشند و به ظلم كشته شوند، لعنت خدا بر كسى كه به آنها ستم كند تا سه بار این را گفت و دست دراز كرد و على را درون بستر خود كشید و لب بر لبش نهاد و با او رازى طولانى گفت تا جان پاكش برآمد و على از زیر بسترش بیرون شد و گفت: اعظم الله اجوركم درباره پیغمبر كه خدا جانش را گرفت و آواز شیون و گریه برخاست به امیرالمؤمنینعلیه‌السلام گفتند: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وقتى تو را درون بستر خود برد با تو چه رازى گفت؟ فرمود: هزار باب به من آموخت كه از هر بابى هزار باب مى گشاید(۲۸) .

۲۶- خبر پیامبر از غسل دهنده اش

عبدالله بن مسعود از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله پرسید: چه كسى تو را غسل خواهد داد چون وفات یابى؟

حضرت فرمود: هر پیغمبرى را وصى او غسل مى دهد.

گفتم: وصى تو كیست یا رسول الله؟

فرمود: على بن ابى طالب.

پرسیدم: چند سال بعد از تو زندگانى خواهد كرد؟

فرمود: سى سال، چنان چه یوشع بن نون وصى موسى بعد از موسى سى سال زندگانى كرد، و صفراء دختر شعیب كه زوجه حضرت موسى بود بر او خروج كرد و گفت: من سزاوارترم به خلافت از تو، یوشع با او مقاتله كرد و لشكر او را كشت و او را اسیر كرد، بعد از اسیر كردن او را گرامى داشت، به درستى كه دختر ابوبكر بر علىعلیه‌السلام خروج خواهد كرد با چندین هزار نامرد از امت من، و على اكثر مردان لشكر او را خواهد كشت و او را اسیر خواهد كرد، بعد از اسیر كردن با او احسان خواهد كرد(۲۹) .

۲۷- طلب برادر

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: برادر و عمویم را برگردانید چون حضور یافتند و مجلس منحصر به آنها گردید پیغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به طرف عمویش عباس توجه كرده فرمود: اى عمو وصیت مرا مى پذیرى و وعده مرا قبول مى كنى و قرض مرا ادا مى نمایى، عباس عرض كرد یا رسول الله عموى تو پیرمرد و عیال وار است و سخاء و كرم تو مانند باد وزش داشته و عموى ناتوانت نمى تواند به وعده تو قیام كند. آن گاه به علىعلیه‌السلام توجه كرده فرمود: اى برادر آیا وصیت مرا مى پذیرى و به وعده من وفا مى كنى و قرض مرا ادا مى سازى و امور بازماندگانم را اداره مى نمایى، عرض كرد: آرى فرمان تو را از دل و جان مى پذیرم و آن را اجرا مى كنم.

پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: نزدیك بیا چون پیش رفت علىعلیه‌السلام را به سینه چسبانید و انگشترى خود را از انگشت مباركش بیرون آورده فرمود: این انگشترى را در انگشت كن، سپس شمشیر و زره و تمام سلاح هاى جنگى خود و پارچه اى را كه در هنگام پیكار به شكم مى بست و لباس جنگ مى پوشید و به كارزار مى رفت، حاضر كرده همه را به علىعلیه‌السلام تسلیم نمود فرمود: به نام خدا به منزل خود برو.

علىعلیه‌السلام در تمام این مدت از پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كناره نمى گرفت و پیوسته منتظر اجراى دستورات آن جناب بود فرداى آن روز كه درب خانه اش به روى مردم بسته بود و كسى از احوال آن جناب اطلاعى نداشت و بیمارى آن حضرت شدت یافته علىعلیه‌السلام براى انجام پاره اى از امور ضرورى خود رفته بود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اندكى افاقه یافت، علىعلیه‌السلام را ندید زن هاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اطراف او را گرفته بودند، فرمود: برادر و رفیق مرا بخوانید. پس از این جمله، دوباره ضعف بر آن حضرت مستولى گردید، خاموش شد. عایشه گفت: ابوبكر را بگویید بیاید، وى داخل شده، و بر بالین آن حضرت نشست چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دیده گشود چشمش به جمال تهى از كمال ابوبكر افتاد صورت برگردانید ابوبكر دانست اشتباه كرده از جاى برخاست و گفت: اگر او به من نیازمند بود صورت برنمى گردانید. و حاجت را مى فرمود، چون بیرون رفت دوباره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله همان جمله را تكرار كرد حفصه گفت: عمر را حاضر كنید چون حضور یافت و چشم رسول به آن نامقبول افتاد صورت برگردانید و او هم خارج شد، بار سوم رسول خدا فرمود: برادر و صاحب مرا بخوانید، ام سلمه كه حق از او خشنود باد گفت: على را بگویید حاضر شود كه پیامبر جز او به دیگرى عنایتى ندارد. علىعلیه‌السلام را به حضور خواندند، چون او وارد شد گویى روح روانى به رسول خدا دمیدند شاد و خندان گردیده او را نزدیك خواند. مدتى با وى به راز پرداخت، سپس علىعلیه‌السلام از جا برخاست و به گوشه اى آرام گرفت تا پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به خواب رود چون او خوابید از خانه بیرون رفت. مردم پرسیدند: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با تو چه نجوایى داشت و چه فرمود: پاسخ داد: هزار باب علم به من آموخت كه از هر بابى هزار باب دیگر گشوده مى شود و مرا به كارهایى ماءموریت داد كه به خواست خدا بدان ها قیام خواهم كرد(۳۰) .

بخش دوم: وصیت هاى پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به على علیه‌السلام

۲۸- وصایاى پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به على علیه‌السلام

امیرمؤمنانعلیه‌السلام على فرمود: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حال احتضار قرار گرفت مرا طلبید. پس از آن كه من بر آن حضرت وارد شدم به من فرمود: اى على تو وصى و جانشین من بر اهل و امت من هستى، چه زنده باشم یا از دنیا بروم. دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست.

اى على! هر كس پس از من امامت تو را منكر شود مانند كسى است كه رسالت مرا در حال حیاتم منكر شود؛ چرا كه تو از منى و من از توام. آن گاه اسرارى را با من در میان گذاشت كه هزار باب علم بود كه از هر باب هزار باب دیگر باز مى شد(۳۱) .

پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در آخرین لحظات زندگانى خود، امیرمؤمنانعلیه‌السلام را طلبید و خطاب به آن حضرت فرمود:

بدان اى برادر! چون من از دنیا رحلت كردم مردم مرا رها مى كنند و پیش از غسل و كفن و دفن من مشغول امور دنیاى خود مى شوند (غصب خلافت) تو به دنبال آنها مرو و طلب حق خود را مكن، تا ایشان به طلب تو آیند. زیرا كه مثل تو مثل كعبه است كه خدا آن را نصب كرد و بر مردم لازم است كه از هر طرف به سوى آن روند. تویى علم هدایت و نور دینى و روشنى آسمان و زمین.

اى برادر! به حق آن خدایى كه مرا به راستى به سوى خلق برگزید، سوگند یاد مى كنم كه امامت و وجوب متابعت تو را به همه رسانده ام و اقرار و بیعت گرفته ام. همگى به ظاهر پذیرفته اند، اما مى دانم كه وفا نمى كنند.

چون من از دنیا رحلت كردم و از غسل و نماز و دفن من فارغ شدى در خانه بنشین و قرآن را به ترتیبى كه خدا فرستاده است، جمع آورى كن. آنچه تو را به آن امر كرده ام انجام بده و از ملامت خلق پروا مكن و بر تو باد به صبر در برابر آنچه به تو مى رسد تا به سوى من آیى.

امیرمؤمنان مى فرماید: ما آن شب نزدیك آن حضرت بودیم و جامه نازكى روى آن حضرت افكنده شده بود و اهل بیت صدا به شیون و ناله بلند كرده بودند.

ناگهان حضرت به سخن آمد و فرمود: جماعتى سعادتمند و گروهى بدبخت شدند.

اصحاب عبا پنج نفرند و من سرور ایشانم و ایشان اهل بیت من و مقربان درگاه خدایند.

هر كس از آنها متابعت كند سعادتمند خواهد شد.

۲۹- مقام رضا و استقامت علىعلیه‌السلام

ابوموسى ضریر مى گوید: امام كاظمعلیه‌السلام فرمود: من به پدرم امام صادقعلیه‌السلام گفتم: «مگر امیر مؤمنان علىعلیه‌السلام نویسنده وصیت، و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دیكته كننده آن، و جبرییل و فرشتگان مقرب، گواه بر آن نبودند؟! ».

امام صادق: آرى همان گونه بود كه گفتى، ولى هنگام رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وصیتى از جانب خداوند در طومارى مهر كرده از آسمان به زمین آمد، آن طومار را جبرییل همراه فرشتگان امین الهى نزد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آوردند، جبرییل به آن حضرت عرض كرد: «اى محمد! بفرما هر كس در حضورت هست بیرون رود، جز وصى تو علىعلیه‌السلام كه بماند و او طومار وصیت را از ما بگیرد، و ما را گواه بگیرد، و خودش ضامن (اجراى) آن گردد.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: همه حاضران در خانه بیرون رفتند، جز علىعلیه‌السلام ، كه در خانه ماند، و فاطمهعلیها‌السلام در بین در و پرده بود.

در این هنگام، جبرییل به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چنین گفت:

«اى محمد! پروردگارت سلام مى رساند، و مى فرماید، این همان طومار است كه (در شب معراج) با تو پیمان بستم و خودم گواه بودم و فرشتگان را گواه گرفتم، با اینكه تنها گواهى خودم كافى است اى محمد! »

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در حالى كه (بر اثر سنگینى وحى) لرزه بر اندام بود، به جبرییل فرمود: «پروردگار من، خودش سلام (سالم از هر نقص و عیب) است و سلام از جانب او است، و به سوى او باز مى گردد، خداوند راست فرموده و مرحمت فرموده است، آن طومار را به من بده».

جبرییل آن را به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله داد، و عرض كرد: آن را به علىعلیه‌السلام تحویل بده، و آن را بخوان، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله با علىعلیه‌السلام آن را كلمه به كلمه خواند.

آن گاه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به علىعلیه‌السلام فرمود: «این پیمانى است كه پروردگار با من بسته و امانت او بر من است، من آنرا رساندم و خیرخواهى كردم و ادا نمودم».

علىعلیه‌السلام و جبرییل و میكاییل گواهى دادند، و علىعلیه‌السلام ضمانت اجراى آن، و وفا به مضمون آن را به عهده گرفت تا در روز قیامت، جریان را به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خبر دهد.

سپس طبق دستور پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فاطمه و حسن و حسینعلیه‌السلام از آنچه در طومار مذكور نوشته شده بود آگاه شدند، و ضامن اجراى آن گشتند، سپس آن طومار با چند مهر طلاى دست نخورده، مهر گردید و به علىعلیه‌السلام تحویل داده شد...

امام كاظمعلیه‌السلام فرمود: در آن طومار آسمانى، سنت هاى خدا و پیامبرش، و حوادثى در رابطه با ستم به امیرالمؤمنانعلیه‌السلام كه بعد از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رخ مى دهد، جمله به جمله نوشته شده بود، آن گاه امام كاظمعلیه‌السلام در تاءیید گفتارش، این آیه (۱۲ سوره یس) را خواند:

 ( انا نحن نحیى الموتی و نكتب ما قدموا و آثارهم و كل شیى ء احصیناه فى امام مبین ) .

«ما مردگان را زنده مى كنیم، و آنچه را از پیش فرستاده اند، و تمام آثار آنها را مى نویسیم و همه چیز را در كتاب آشكار (یا در وجود امام علىعلیه‌السلام ) احصا و ثبت كرده ایم».

سپس امام كاظمعلیه‌السلام افزود: سوگند به خدا پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به علىعلیه‌السلام و فاطمهعلیها‌السلام فرمود: «مگر نه این است كه: آنچه به شما وصیت كردم و اجراى آن را به شما دستور دادم، فهمیدید و پذیرفتید؟

آنها عرض كردند: «آرى پذیرفتم، و در برابر حوادث ناگوارى كه بر ما وارد مى گردد صبر و استقامت خواهیم نمود».

جالب اینكه: در ذیل این ماجرا آمده: علىعلیه‌السلام فرمود: سوگند به خدایى كه دانه را شكافت و انسان را آفرید، من از شخص جبرییل شنیدم كه به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مى گفت: «اى محمد! به علىعلیه‌السلام بفهمان كه پرده احترام او كه همان احترام خدا و رسولش است دریده مى شود و محاسنش از خون تازه فرق سرش رنگین مى گردد».

تا این سخن را از امین وحى شنیدم، فریادى زدم و به رو به زمین افتادم و گفتم: «آرى راضى به رضاى الهى هستم، اگر چه همه این ناگوارى ها رخ دهد، همه نیش ها را در راه اسلام، نوش خواهم كرد(۳۲) ! »

به این ترتیب، علىعلیه‌السلام از همه حوادث آینده خبر داشت، و با كمال استقامت، خود را براى حفظ اسلام، آماده ساخت، و رگبار تیرهاى تلخ حوادث را به جان خرید، و آگاهانه خود را سپر اسلام نمود.

۳۰- دعوت كردن علىعلیه‌السلام به صبر

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در بستر بیمارى به حضرت امیرعلیه‌السلام خطاب كرده و گفت: یا على! عایشه و حفصه با تو جدال و نزاع و عداوت خواهند كرد بعد از من، و عایشه با لشكریانش بر تو خروج خواهد كرد، و حفصه را خواهد گذاشت كه براى او لشكر جمع كند، و هر دو آنها در عداوت با تو مثل یكدیگر خواهند بود، یا على در آن وقت چه خواهى كرد؟

حضرت امیرعلیه‌السلام گفت: یا رسول الله! اگر چنین كنند اول از كتاب خدا حجت بر ایشان تمام كنم، اگر قبول نكنند سنت تو را و آن چه در بیان وجوب اطاعت من و لزوم حق من فرموده اى بر ایشان حجت خواهم كرد، اگر قبول نكنند خدا را و تو را بر ایشان گواه خواهم گرفت و با ایشان قتال خواهم كرد. حضرت فرمود: یا على! قتال كن و شتر عایشه را پى كن و پروا مكن، پس گفت: خداوندا تو گواه باش.

پس فرمود: یا على! چون چنین كنند، ایشان را طلاق بگو و از من بیگانه گردان كه هر دو بیگانه اند از من در دنیا و عقبى، و پدرهاى ایشان شریكند با ایشان در عمل ایشان. پس گفت: یا على! صبر كن بر ستم ظالمان، به درستى كه كفر و ارتداد و نفاق رو خواهد آورد به سوى مردم با خلافت ابوبكر، و عمر از او بدتر و ستمكارتر خواهد بود، و همچنین سوم ایشان عثمان، چون او كشته شود براى تو جمع خواهند شد گروهى از شیعیان كه با ایشان جهاد خواهى كرد با ناكثان و قاسطان و مارقان، نفرین و لعنت كن بر ایشان كه ایشان و شیعیان و دوستان ایشان احزاب كفر و نفاقند(۳۳) .

چون شب شد باز على و فاطمه و حسن و حسینعلیه‌السلام را طلبید و فرمود كه در خانه را بستند كه كسى به غیر ایشان نیاید.

۳۱- وصیت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به على علیه‌السلام

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در آن شبى كه رحلت فرمودند به علىعلیه‌السلام فرمود: یا على! كاغذ و دواتى حاضر كن، آن گاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وصیتش را دیكته كرد تا به این موضع رسید كه فرمود: یا على پس از من دوازده امام خواهد بود تو یا على اول دوازده امامى، خداوند تو را در آسمانش على و مرتضى و امیرالمؤمنین، و صدیق اكبر، و فاروق اعظم، و ماءمون مهدى نامیده، پس این اسامى براى كسى غیر از تو شایسته نیست یا على! تو وصى منى بر اهل بیت من، و زنده و مرده شان، بر زن هاى من؛ هر یك از همسرانم را باقى گذاشتى فرداى قیامت مرا دیدار خواهد كرد؛ و هر یك را تو طلاق داده و رها كردى پس من از او بیزارم در عرصه قیامت مرا ندیده و من او را نخواهم دید؛ و تو پس از من خلیفه من بر امتم مى باشى، هرگاه زمان وفاتت رسید این وصیت را به فرزندم حسن بر وصول (نیكوكار و بسیار پیوند كننده بین دوست و دشمن یا نسبت به خویشاوندان) تسلیم كن(۳۴) .

۳۲- وصیت پیامبر به علىعلیه‌السلام

سید ابن طاووس از حضرت امام موسىعلیه‌السلام روایت كرده است كه: امیرالمؤمنینعلیه‌السلام فرمود: حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله در هنگام وفات مرا طلبید و خانه را خلوت كرد، جبرییل و میكاییلعلیه‌السلام در آن جا بودند، من صداى ایشان را مى شنیدم و ایشان را نمى دیدم.

پس حضرت رسول نامه وصیت الهى را از جبرییل گرفت به من داد و امر كرد كه مهر را برگرفتم و همه را خواندم، پس گفت: اینك جبرییل این را از جانب خداوند جلیل براى تو آورده است، چون خواندم همه را موافق یافتم به آن چه كه حضرت مرا وصیت كرده بود، در آن حالت حضرت رسالت بر سینه من تكیه داده بود، پس فرمود كه: بیا برابر من، و جبرییل آن حضرت را به سینه خود چسبانید، و میكاییل در جانب راست وى نشست.

حضرت فرمود: یا على كف دستهاى خود را بر یكدیگر بچسبان، و گفت: از تو عهد مى گیرم در حضور دو امین پروردگار عالمیان جبرییل و میكاییل، تو را سوگند مى دهم به حق این دو بزرگوار كه آن چه در وصیت نامه نوشته است به عمل آورى و قبول نمایى همه را با شكیبایى و پرهیزگارى بر سنت و طریقت من، نه بر طریقت و بدعت ابوبكر و عمر، و بگیر آن چه خدا تو را عطا كرده است با دل قوى و نیت درست. پس دست مبارك خود را در میان دو دست من داخل كرد، چنان یافتم كه در میان دست من چیزى ریخته شد، پس گفت: یا على ریختم در میان دو دست تو علم و حكمت را، بر تو مخفى نخواهد بود هیچ مساءله اى و حكم و قضایى كه بر تو وارد شود، چون هنگام وفات تو شود تو نیز با وصى خود چنین كن(۳۵) .

پس حضرت امیرالمؤمنینعلیه‌السلام فرمود: منقطع وصیت با بركت حضرت رسالت چنین بود: بسم الله الرحمن الرحیم، این وصیت عهد و پیمان محمد بن عبدالله است، به امر الهى به سوى وصایت پناه على بن ابى طالب امیرمؤمنان، در آخر وصیت نوشته بود كه گواه شدند جبرییل و میكاییل و اسرافیل بر آن چه وصیت نمود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله به سوى على بن ابى طالبعلیه‌السلام قبض نمود على وصیت را، ضامن شد كه عمل نماید به آن چه در آن نوشته است به نحوى كه ضامن شدند یوشع بن نون براى موسى بن عمران، و شمعون بن حمون براى عیسى بن مریمعلیه‌السلام ، چنان چه ضامن شدند اوصیاى پیش از ایشان براى پیغمبران به آن كه محمد بهترین پیغمبران است و على بهترین اوصیاى ایشان است، و محمد على را ولى امر خلافت گردانید و عهد نمود كه بعد از من پیغمبرى نخواهد بود، نه از براى على و نه از براى دیگرى، خداگواه است بر همه كس(۳۶) .

پس حضرت صادقعلیه‌السلام گفت: چون وصیت هاى حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله تمام شد گفت: یا على جواب خود را مهیا كن كه فرداى قیامت نزد حق تعالى ادا كنى، به درستى كه من در قیامت بر تو حجت خواهم گرفت به حلال و حرام و محكم و متشابه كلام خدا، به نحوى كه فرستاده است به آن چه من تو را امر كرده ام از فرایض و احكام، و امر به نیكى ها و نهى از بدى ها، و اقامه حدود خدا، و بر پاداشتن نماز و دادن زكات به اهل آن، و حج خانه كعبه و جهاد در راه خدا، پس چه جواب خواهى گفت یا على؟ حضرت امیرعلیه‌السلام گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، امیدوارم به كرامتى و منزلتى كه تو را نزد خدا هست و منت ها كه خدا بر تو دارد كه، مرا یارى كند پروردگار من بر آن چه فرمودى، ثابت بدارد مرا بر سنت و طریقه تو، پس تو را نزد خدا ملاقات نمایم تقصیر و تفریط نكرده باشم، و خجلت بر جبین مبین تو ظاهر نگردانم، فداى روى تو باد روى من و روى هاى پدران و مادران من، بلكه خواهى یافت مرا - پدر و مادرم فداى تو باد - متابعت كننده وصیت، و طریقه سنت تو را تا زنده ام، چنان خواهى یافت هر یك از امامان فرزندان مرا.

پس حضرت امیرعلیه‌السلام فرمود: چون سخن به این جا كشید، نایره حسرت در كانون سینه ام مشتعل گردید، خود را بر سینه او افكندم، و رو به روى حق جویش گذاشتم و فغان بركشیدم كه واحسرتاه، زهى وحشت و تنهایى بعد از چون تو انیسى، پدر و مادرم فداى تو باد، زهى حسرت و وحشت بر دختر بزرگوار و فرزندان بى قرار تو، یك لحظه بى لقاى غم زادى تو آرام ندارد، زهى غم جان گداز و اندوه دور و دراز بر مفارقت چون تو یار دمسازى كه بعد از تو خبرهاى آسمان از خانه ما منقطع خواهد شد، نه از جبرییل خبرى و نه از میكاییل اثرى خواهم یافت.

پس آن جناب متوجه حضرت رب الارباب گردید و مدهوش شد و زوجات مكرمات و خواتین معظمات به حجره طاهره درآمدند، صدا به نوحه و شیون بلند كردند، مهاجران و انصار از بیرون در ناله وامحمدا و واسیدا به آسمان رسانیدند.

پس آن حضرت دیده مبارك گشود، حضرت امیرعلیه‌السلام را طلب نمود، چون داخل شد آن سرور را بر سینه انور خود چسبانید و گفت: اى برادرم خدا تو را بفهماند و توفیق تو را زیاده گرداند و تو را بلند آوازه سازد.

اى برادر! چون من از دنیا رحلت كنم امت غدار به كار من نپردازند، پیش از غسل و دفن من مشغول غصب خلافت گردند، تو از پى ایشان مرو، طلب حق خود مكن تا ایشان به طلب تو آیند زیرا كه مثل تو در این امت مثل كعبه است كه آن در جاى خود ثابت است و بر مردم لازم است كه از اطراف جهان به سوى آن روند، تویى علم هدایت و نور دین و روشنى آسمان و زمین.

اى برادر! به حق آن خداوندى كه مرا به راستى به سوى خلق فرستاده است سوگند یاد مى كنم كه امانت و وجوب متابعت تو را به همه رسانیده ام، اقرار و بیعت گرفتم و همگى به ظاهر اظهار انقیاد كردند، مى دانم كه وفا به آن ها نخواهند كرد. چون به عالم بقا رحلت كنم، از غسل و نماز و دفن من فارغ شوى. در خانه خود بنشین و قرآن را به ترتیبى كه خدا فرستاده است جمع كن، آن چه تو را به آن امر كرده ام به جاآور و از ملامت خلق پروا مكن و بر جور امت صبر كن تا به نزد آیى(۳۷) .

۳۳- سنت دیرینه

امیرمؤمنان فرمودند: هنگامى كه وصیت نامه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را مطالعه كردم دیدم در بخشى از آن چنین نوشته شده است:

«اى على! جز تو كسى در كار غسل و كفن و دفن من شركت نجوید».

به آن حضرت گفتم: پدر و مادرم به فدایت، آیا انجام دادن آن به تنهایى برایم ممكن است؟!

فرمود: دستور جبرییل است كه (بى شك) از جانب پروردگار آورده است.

پرسیدم: در صورت عجز آیا از كسى كمك بخواهم؟

فرمود: جبرییل گفته است كه: «سنت دیرینه الهى چنان بوده است كه پیامبران را جز جانشینان آنان، غسل نمى داده اند. اكنون نیز باید تداوم این سنت به دست علىعلیه‌السلام انجام یابد... ».

براى انجام دادن غسل من، محتاج به یارى كسى نخواهى شد؛ چه این كه تو را نیكو یاوران و نیكو برادرانى است!

پرسیدم: پدر و مادرم به فدایت آن ها چه كسانى هستند؟

فرمود: «جبرییل، میكاییل، اسرافیل، ملك الموت و اسماعیل و فرشته اى كه امور آسمان دنیا به او واگذار شده است».

در این هنگام به سجده افتادم و خدا را سپاس گفتم كه یاورانى - كه امین پروردگارند - به كمكم خواهد فرستاد(۳۸) .

۳۴- پیامبر در حال ارتحال

بیمارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شدت یافت و آثار ارتحال ظاهر شد و علىعلیه‌السلام در آن هنگام حضور داشت چون نزدیك شد روح مقدسش به آشیان جنان پرواز نماید به علىعلیه‌السلام فرمود: یا على سر مرا در میان دامان خود بگذار كه امر خدا در رسیده چون جان من از كالبد بیرون خرامد، آن را به دست خود بگیر و به صورت بكش سپس مرا رو به قبله قرار داده و به كار غسل من بپرداز و به عنوان نخستین كس بر من نماز بگذار و تا مرا در میان قبر پنهان ننموده اى از من جدا مشو و در تمام امور خود از خدا كمك بخواه(۳۹) .

۳۵- آخرین كلمات

امیرمؤمنانعلیه‌السلام فرمودند: بیمارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شدت مى گرفت و خطر لحظه به لحظه زندگى او را تهدید مى كرد.

چیزى نگذشت كه فریاد فاطمهعلیها‌السلام بلند شد و مرا به داخل فرا خواند. (سراسیمه) وارد شدم، دیدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حال احتضار است و لحظات پایانى عمر خود را سپرى مى كند. با مشاهده آن صحنه به سختى گریستم و خوددارى از گریه به هیچ وجه ممكن نبود.

پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: على! گریه براى چیست؟ اینك زمان گریستن نیست، كه لحظه فراق و جدایى بین ما فرا رسیده است. برادر! تو را به خدا مى سپارم. پروردگارم مرا به سراى جاوید فرا خوانده و جوار لطف و رحمت خویش را برایم برگزیده است. (من از این بابت اندوهى به دل ندارم بلكه) گریه و اندوه بى پایان من بر تو و فاطمهعلیها‌السلام است. و (گویا مى بینم) پس از من او را به شهادت مى رسانند و مردم در ظلم و تعدى بر شما همدل و هماهنگ گردند!

شما را به خدا سپردم و از او خواستم كه شما را در حفظ و پناه خود بپذیرد او نیز پذیرفت و شما همچنان ودیعه من، نزد پروردگار خواهید بود(۴۰) .

بخش سوم: غسل و تدفین پیامبر

۳۶- ملائكه تسلیت دهنده علىعلیه‌السلام

حضرت صادقعلیه‌السلام روایت كرده است كه چون حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به عالم بقا رحلت نمود، جبرییل و ملایكه و روح كه در شب قدر بر آن حضرت نازل مى شدند نازل شدند، پس حق تعالى دیده امیرالمؤمنینعلیه‌السلام را منور گردانید كه ایشان را از منتهاى آسمان ها تا زمین مى دید، و ایشان یارى آن حضرت مى نمودند در غسل دادن رسول خدا و نماز كردن بر او و قبر شریفش را حفر مى كردند، و به خدا سوگند كه كسى به غیر از ملایكه قبر آن حضرت را نكند، تا آن كه امیرالمؤمنینعلیه‌السلام آن حضرت را به قبر برد، ایشان با آن حضرت داخل قبر شدند، و رسول خدا را در قبر گذاشتند.

پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله با ملایكه با سخن آمد، و حق تعالى گوش امیرالمؤمنین را شنوایى آن سخنان داد، و شنید كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله ملایكه را سفارش علىعلیه‌السلام مى كند، پس حضرت گریان شد و شنید كه ملایكه در جواب گفتند: ما در خدمت و كمك كردن و یارى و خیرخواهى او تقصیر نخواهیم كرد، و اوست صاحب و امام و پیشواى ما بعد از تو، پیوسته به نزد او خواهیم آمد ولیكن او به غیر این مرتبه ما را نخواهد دید و صداى ما را خواهد شنید.

چون امیرالمؤمنینعلیه‌السلام به عالم قدس رحلت نمود، جبرییل و ملایكه و روح باز بر حسن و حسینعلیه‌السلام نازل شدند، و ایشان ملایكه را دیدند، و واقع شد آن چه در وفات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله واقع شده بود، و دیدند كه حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ملایكه را در غسل و كفن و دفن امیرالمؤمنینعلیه‌السلام یارى مى دهد(۴۱) .

۳۷- آگاهى به همه حوداث

علىعلیه‌السلام فرمود كه پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به من فرموده بود، كه براى غسل او از چاه « (غَرس» آب تهیه كنم، آن هم به مقدار هفت مشك، و نیز فرموده بود: چون كار غسل پایان گرفت هر كه را در منزل بود، بیرون بكن و آن گاه نزدیك جنازه من بیا و دهان خود را بر دهان من بگذار و از هر چه مى خواهى پرسش كن، از رخدادها و حوادثى كه تا روز قیامت در پیش است (كه همه را به تو خواهم گفت)

من نیز چنان كردم و او هم از هر چه كه دانستنى بود پرده برداشت و از حوادث آینده تا لحظه برپایى قیامت آنچه كه مربوط به فتنه ها و آشوب ها بود آگاهم كرد. اكنون هیچ گروهى نیست جز آن كه پیروان حق آنها را از باطلشان مى شناسم(۴۲) .

۳۸- فرشتگان یارى دهنده علىعلیه‌السلام

علىعلیه‌السلام فرمودند: پیامبر گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله در حالى جان به جان آفرین تسلیم كرد كه سر بر سینه من داشت. او در دست هایم جان سپرد، دستم را (به منظور تیمّن و تبرّك) بر چهره خویش كشیدم.

این، من بودم كه او را غسل دادم و فرشتگان یاریم كردند.

فقدان رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله در و دیوار را به شیون آورد و آشنا و بیگانه را به ماتم نشاند.

فرشتگان دسته دسته در رفت و آمد بودند. و گوش من حتى براى لحظه اى از سر و صداى وردها و دعاهاى آنها آسوده نبود. و این وضع همچنان - تا لحظه اى كه آن حضرت را به خاك سپردیم - ادامه داشت. پس آیا چه كسى سزاوارتر از من به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حیات و ممات است(۴۳) ؟!

۳۹- خضر نبى

امام علىعلیه‌السلام فرمودند: لحظه اى كه براى غسل دادن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آماده مى شدم، همین كه بدن پاك و پاكیزه آن جناب را بر سكو نهادم، صدایى از گوشه اتاق به گوشم رسید كه گفت: «على! محمد را غسل مده، بدن پاك و مطهر او احتیاج به غسل و شستشو ندارد».

از سخن او در دلم گمانى پیدا شد (اما به زودى بر طرف شد و به خود آمدم و) گفتم: واى بر تو، تو كه هستى؟! پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ما را بر غسل و شستشوى خود فرمان داده است و تو از آن نهى مى كنى؟!

در همین حال آواز دیگرى با صدایى بلندتر شنیده شد كه گفت:

«على! او را بشوى و غسل ده، بانگ نخستین از شیطان بود. او به سبب رشك و حسدى كه بر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله دارد، خوش ندارد كه وى با غسل و طهارت پاى بر بساط پروردگار خویش بگذارد».

گفتم: اى صاحب صدا! از این كه او را به من معرفى كردى، خدا به تو پاداش نیك دهد، اما تو كیستى؟

گفت: من خضر نبى هستم كه براى تشییع جنازه پیغمبر خاتمصلى‌الله‌عليه‌وآله آمده ام(۴۴) .

۴۰- سخنان علىعلیه‌السلام هنگام غسل پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله

علىعلیه‌السلام هنگام شستن پیكر پاك رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چنین گفت:

«پدر و مادرم فدایت باد، با مرگ تو رشته اى برید كه در مرگ جز تو كس چنان ندید.

پایان یافتن دعوت پیغمبران و بریدن خبرهاى آسمان. مرگت مصیبت زدگان را به شكیبایى واداشت، و همگان را در سوگى یكسان گذاشت. و اگر نه این است كه به شكیبایى امر فرمودى و از بى تابى نهى نمودى، اشك دیده را با گریستن بر تو به پایان مى رساندیم و درد هم چنان بى درمان مى ماند و رنج و اندوه هم سوگند جان. و این زارى و بى قرارى در فقدان تو اندك است، لیكن مرگ را باز نتوان گرداند، و نه كس را از آن توان رهاند پدر و مادرم فدایت، ما را در پیشگاه پروردگارت به یاد آر و خاطر خود نگاه دار(۴۵) ».

ابوبكر به خلافت گزیده شد. دنیا طلبان على را واگذاردند، و از گرد او پراكنده شدند.

در آن روز تنها كسى كه مى توانست به دفاع از سنت رسول برخیزد، دختر پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بود و تنها جایى كه داد خواست در آنجا مطرح مى شد مسجد مسلمانان.

۴۱- غسل دهنده پیامبر

هنگامى كه علىعلیه‌السلام خواست بدن پاك رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را غسل بدهد، فضل بن عباس را به كمك خود خوانده، نخست چشم هاى فضل را بسته و دستور داد تا وى آب به بدن آن حضرت بریزد. علىعلیه‌السلام پیراهن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را تا به ناف باز كرد و به غسل و حنوط و تكفین او پرداخته و فضل با چشم بسته آب بر بدن پاك آن جناب مى ریخت.

وقتى كه علىعلیه‌السلام از غسل و كفن او فارغ شد علىعلیه‌السلام نخست تنهایى بر بدن آن حضرت نماز گزارد.

۴۲- كیفیت نماز بر جنازه پیامبر

مردم از ارتحال و درگذشت آن حضرت اطلاع یافته بودند، در مسجد گرد آمده و در خصوص این كه چه كسى بر بدن آن جناب نماز بگزارد و در كجا باید دفن شود گفتگو مى كردند. در این هنگام علىعلیه‌السلام وارد شده فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حیات و ممات امام ما بوده و هست، مسلمانان دسته به دسته بدون آن كه به كسى اقتدا كنند بر بدن طیب او نماز بگزارند و بدانند خداى متعال هیچ پیغمبرى را در مكانى قبض روح نمى فرماید مگر این كه آن جا را براى قبر او تعیین مى فرماید و من او را در همان خانه اش كه قبض روح شده دفن مى كنم. مسلمانان این سخن را پذیرفته و بر بدن آن حضرت نماز گزاردند(۴۶) .

۴۳- غسل پیامبر

عبداللّه بن عباس - رضى اللّه عنه - گوید: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وفات یافت كار غسل او را امیرالمؤمنین على بن ابى طالبعلیه‌السلام به دست گرفت و عباس و پسرش فضل نیز با آن حضرت بودند، چون علىعلیه‌السلام از غسل پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فراغت یافت، كفن از چهره مبارك حضرتش كنار زد و گفت: «پدر و مادرم فدایت، پاكیزه زیستى و پاكیزه بدرود حیات گفتى، با مرگ تو چیزى از ما بریده شد كه با مرگ هیچ یك از انبیاى گذشته بریده نشده و آن نبوت و اخبار آسمانى است، مصیبت تو از طرفى به اندازه اى بزرگ است كه با این مصیبت ویژه ات تسلى بخش مصیبت هر كس دیگرى هستى، و از طرفى نیز بر تمامى مردم سایه افكنده است به طورى كه همه در این غم شریك اند، و اگر به صبر و پایدارى فرمان نداده و از بى تابى و ناشكیبایى نهى نفرموده بودى هر آینه اشك دیده مان را در این راه با گریه فراوان مى خشكاندیم (ولكن آن چه كه همیشه بر دل ما بماند غم غصه اى است كه دست به دست هم داده اند و آن درد و مرض هر دو درد مرگ اند، و البته این غم و غصه در راه مصیبت تو بسى اندك است)، پدر و مادرم فدایت ما را به نزد خدایت یاد آر و ما را وجهه همت خوددار». سپس خود را به روى بدن آن حضرت انداخت و صورتش را بوسید و كفن را به رویش كشید(۴۷) .

۴۴- كیفیت غسل پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

سلیم گفت: از براءبن عازب شنیدم كه مى گفت: بنى هاشم را چه در حیات پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و چه بعد از وفات آن حضرت شدیدا دوست مى داشتم.

هنگامى كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از دنیا رفت به علىعلیه‌السلام وصیت كرد كه غسلش را غیر او بر عهده نگیرد، و براى احدى غیر او سزاوار نیست عورتش را ببیند، و هیچ كس عورت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را نمى بیند، مگر آن كه بیناییش از بین مى رود.

علىعلیه‌السلام عرض كرد: یا رسول اللّه، چه كسى مرا در غسل تو كمك مى كند؟

فرمود: جبرییل با گروهى از ملایكه.

و چنین شد كه علىعلیه‌السلام آن حضرت را غسل مى داد، و فضل بن عباسعلیه‌السلام با چشمان بسته آب مى ریخت، و ملایكه بدن حضرت را آن طور كه علىعلیه‌السلام مى خواست مى گردانیدند.

علىعلیه‌السلام خواست پیراهن پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را از تنش بیرون آورد، كه منادى اى به او ندا داد: «اى على، پیراهن پیامبرت را بیرون میاور». لذا دستش را از زیر پیراهن داخل كرد و او را غسل داد و سپس حنوط كرد و كفن نمود، و هنگام كفن كردن و حنوط پیراهن را بیرون آورد(۴۸) .

۴۵- نماز بر جنازه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

روزى عباس خدمت حضرت علىعلیه‌السلام رسید و عرض كرد: مردم متحد شده اند كه بدن شریف حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در قبرستان بقیع دفن كنند و ابوبكر نیز بر او نماز گزارد، چون حضرت علىعلیه‌السلام متوجه شد كه آن منافقان، اراده نفاق دارند، از خانه بیرون آمد و فرمود: ایهاالناس، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حال حیات و ممات، امام است و خود ایشان فرمودند كه: من در بقیع دفن مى شوم. و چون ایشان در (اهل مدینه) غصب خلافت به خواست خود رسیده بودند لذا در این جهت با علىعلیه‌السلام موافقت نمودند و گفتند: آنچه را كه مى دانى عمل كن. سپس حضرت در جلو جمعیت ایستاد و بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نماز خواند. پس از نماز صحابه را مرخص نمودند كه ده نفر ده نفر داخل بقعه شریف مى شوند و علىعلیه‌السلام این آیه را تلاوت مى كرد:( ان الله و ملائكته یصلون على النبى یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما ) سپس صحابه نیز آیه را مى خواندند و بر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و آل محمد صلوات مى فرستادند و از بقعه بیرون مى آمدند، تا این كه همه اهل مدینه بر آن حضرت صلوات فرستادند(۴۹) .

۴۶- كیفیت غسل و نماز پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

سلمان مى گوید: نزد علىعلیه‌السلام آمدم در حالى كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را غسل مى داد. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به علىعلیه‌السلام وصیت كرده بود كه كسى غیر او غسلش را بر عهده نگیرد. وقتى عرض كرد: یا رسول اللّه، چه كسى مرا در غسل تو كمك خواهد كرد؟

فرمود: جبرییل.

علىعلیه‌السلام هیچ عضوى (از اعضاى حضرت) را اراده نمى كرد مگر آن كه برایش گردانیده مى شد.

وقتى پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را غسل و حنوط نمود و كفن كرد من و ابوذر و مقداد و حضرت زهراعلیها‌السلام و امام حسنعلیه‌السلام و امام حسینعلیه‌السلام را به داخل خانه برد، و خود جلو ایستاد و ما پشت سر او صف بستیم و بر آن حضرت نماز خواندیم. عایشه نیز در حجره بود ولى متوجه نشد چرا كه خداوند چشم او را گرفته بود.

سپس ده نفر از مهاجرین و ده نفر از انصار را به داخل مى آورد. آنان وارد مى شدند و دعا مى كردند و خارج مى شدند، تا آنكه هیچ كس از حاضرین از مهاجرین و انصار باقى نماندند مگر آن كه بر آن حضرت نماز خواندند(۵۰) .

۴۷- تدفین پیامبر

چون مسلمانان از نماز فارغ شدند، به عادت اهل مكه عباس بن عبدالمطلب كسى را فرستاد تا عبیدة بن جراح گوركن مكى ها و ضریح ساز آن ها را حاضر كند و نیز به دنبال ابو طلحه زید بن سهل، حفار مدینه فرستاد تا بیاید و لحدى براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ترتیب دهد ابوطلحه حضور یافته و لحدى براى پیغمبر ترتیب داد و على و عباس و فضل و اسامه به دفن پیغمبر پرداختند.

انصار از پشت دیوار حجره صدا زدند: یا على تو را به خدا سوگند امروز راضى مشو حقى كه ما به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله داریم نابود گردد. یكى از ما را هم اجازه بده تا در دفن پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شركت نماید. علىعلیه‌السلام فرمود: اوس بن خولى بیاید و در تدفین آن حضرت شركت كند. اوس مردى فاضل و از مردم بنى عوف خزرج بوده و پیكار بدر را هم دریافته چون وارد شد، علىعلیه‌السلام فرمود: وارد قبر شو چون داخل شد علىعلیه‌السلام بدن مبارك را به دست وى داد و دستور داد چگونه بدن آن حضرت را روى خاك بگذارد، چون آن بدن پاك را در روى خاك قبر گذارد، حضرت امیر فرمود: خارج شو، آن گاه خود وارد قبر شده بند كفن پیغمبر را گشود و طرف راست صورت نازنینش را رو به قبله گذارده خشت بر روى بدنش چید و خاك بر روى آن ریخت(۵۱) .

۴۸- سوگوارى علىعلیه‌السلام

شخصى به آن حضرت گفت: «اى امیرمؤمنان! اگر محاسن خود را خضاب و رنگ مى كردى بهتر بود! »

امام به او فرمود:

 ( الخضاب زینة و نحن قوم فى مصیبة ) : خضاب و رنگ كردن یك نوع زیبایى است ولى ما عزاداریم (منظور آن حضرت عزادارى در مورد رحلت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بوده است)

آرى امام علىعلیه‌السلام در سوگ پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بسیار سوگوار بود و از فراق او همچون شمع مى سوخت(۵۲) .

فصل سوم : مصایب بعد از رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله

بخش اول: مظلومیت علىعلیه‌السلام بعد از پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله

۴۹- نظر صحابه درباره عثمان

ابوالفداء مى نویسد: وقتى عثمان جوانان از خویشاوندان خود را به منصب هاى حساس مملكتى از قبیل فرماندارى و استاندارى منصوب نمود، بعضى از صحابه به عبدالرحمن بن عوف (همان كسى كه در شورى به نفع عثمان رأی داد و اساس خلافت او را استوار نمود) گفتند: تو این پیش آمدها را بر سر ما آوردى؟ گفت: من خیال نمى كردم چنین كند، از هم اكنون با خدا پیمان مى بندم كه دیگر با او سخن نگویم. تا وقتى عبدالرحمن از دنیا رفت با عثمان صحبت نكرد، در بیماریش عثمان به عیادت عبدالرحمن آمد صورتش را به طرف دیوار برگردانید. ابوهلال عسكرى در كتاب اءوائل مى نویسد: دعاى علىعلیه‌السلام درباره عثمان و عبدالرحمن بن عوف مستجاب شد.

روزى كه عثمان از ساختمان قصر مخصوص خود به نام (طمار زوراء) فراغت حاصل كرد غذاى فراوانى تهیه نمود و مردم را به ولیمه دعوت كرد. یكى از مدعوین عبدالرحمن بود همین كه چشم عبدالرحمن به ساختمان و غذا افتاد گفت: اى پسر عفان آن چه درباره ات مى گفتند و ما دروغ مى پنداشتیم اكنون به حقیقت پیوست من به خدا پناه مى برم از بیعتى كه با تو كردم. عثمان خشمگین شد، دستور داد به غلامش، عبدالرحمن را بیرون كند، منظورش از این كه دعاى علىعلیه‌السلام مستجاب شد جریانى است كه نقل شده: در روز شورى علىعلیه‌السلام به عبدالرحمن بن عوف فرمود: به خدا قسم این كار را نكردى مگر به همان امیدى كه آن دو رفیقان از یكدیگر داشتند (منظور عمر است كه در استحكام خلافت ابابكر جدیت فراوان نمود تا خودش بعد از او به خلافت برسد) در دنباله فرمایش خود فرمود( دقّ اللّه بینكما عطر منشم ) خداوند میان شما عطر منشم را بكوبد.

منشم، زن عطر فروشى از قبیله حمیر بود. دو قبیله خزاعه و جرهم هر وقت اراده جنگ داشتند خود را به عطر آن معطر مى كردند، هر زمان چنین عمل را انجام مى دادند كشتار بین آن ها زیاد مى شد از آن روز براى افتراق و اختلاف بین دو نفر این سخن مثل گردید(۵۳) .

۵۰- عثمان علىعلیه‌السلام را نیز تبعید نمود

علامه امینى در جلد نهم الغدیر ص ۶۰ مى نویسد آیا جایز است براى مسلمانى كه ایمان به خدا و قرآن كریم آورده و به آیاتى كه درباره امیرالمؤمنینعلیه‌السلام در آن كتاب نازل شده توجه داشته باشد و گواهى به نبوت پیغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله داده و آن چه درباره فضایل علىعلیه‌السلام توسط شخص پیغمبر ابراز شده قبول داشته باشد و سالهاى متمادى با على همنشین بوده، به اخلاق بى نظیر و صفات حسنه آن جناب پى برده باشد و اطلاع كافى از افعال و كردارش داشته با چشم خود فداكارى ها و جانبازى ها و فتح و پیروزى هایش را در جنگ هاى حساس اسلام مشاهده كرده باشد - آیا براى مسلمانى كه این قدر شاهد شخصیت علىعلیه‌السلام باشد جایز است در خطاب با مثل برادر پیغمبر چنین بگوید( لم لا یشتمك مروان اذ شتمته فواللّه ما انت عندى بافضل منه ) چرا مروان به تو ناسزا نگوید در صورتى كه تو به او ناسزا گفته اى به خدا سوگند تو در نزد من از مروان بهتر نیستى. یا جایز است به این گونه سخنان با او روبه رو شود؟( واللّه یا اباالحسن ما ادرى اشتهى موتك ام اشتهى حیاتك فواللّه لئن مت احب ان ابقى بعدك لغیرك لانى لا اجد منك خلفا و لئن بقیت لا اعدم طاغیا یتخذك سلما و عضدا و یعدك كهفا و ملجئا یمنعنى منه الا مكانه منك فانا منك كالا بن العاق من ابیه ان مات فجعه و ان عاش عقه (۵۴) ) یا به این سخن با او عتاب نماید( ما انت افضل من عمار و ما امنت اقل استحقاقا ام بقوله انك احق بالنفى من عمار ) . تو از عمار بهتر نیستى و كمتر از او استحقاق كیفر ندارى یا سخن دیگرش كه به مولى گفت: تو از عمار به تبعید شدن سزاوارترى.

بعد از تمام این خطاب هاى درشت او را از مدینه بیرون و از آشیانه و خانه اش خارج كرد. علىعلیه‌السلام را چندین مرتبه به ینبع تبعید نمود. به ابن عباس مى گفت( قل له فلیخرج الى ملك بالینبع ما اغتم به و لا یغتم بى ) به على بگو برود به ملك خودش در ینبع نه من از دست او ناراحت و نه او از دست من آزرده باشد(۵۵) .

۵۱- كینه معاویه

معاویه روزى براى ابوالاسود دئلى هدیه اى فرستاد كه مقدارى از آن حلوا بود، منظورش از فرستادن هدیه این بود كه دل آن ها را به دست آورد و قلبشان را از محبت علىعلیه‌السلام خالى كند. ابوالاسود دختركى پنج یا شش ساله داشت پیش پدر آمد، همین كه چشمش به حلوا افتاد لقمه اى از آن برداشته در دهان گذاشت.

ابوالاسود گفت: دختركم! بینداز، این غذا زهرى است، معاویه مى خواهد به وسیله حلوا ما را فریب دهد و از امیرالمؤمنینعلیه‌السلام دور كند، محبت ائمهعلیه‌السلام را از قلب ما خارج نماید. دخترك گفت:( قبحه الله یخدعنا عن السید المطهر بالشهد المزعفر تبا لمرسله و آكله ) خدا صورتش را زشت كند. مى خواهد ما را از سید پاك و بزرگوار به وسیله حلوایى شیرین و زعفران دار بفریبد. مرگ بر فرستنده و خورنده این حلوا باد. آن قدر دست در گلو برد و خود را رنج داد تا آن چه خورده بود قى كرد، آن گاه كه خود را پاك از آلودگى حلوا یافت این شعر را سرود:

ابا لشهد المزعفر یا بن هند

 

نبیع علیك احسابا و دینا

معاذ الله كیف یكون هذا

 

و مولانا امیرالمؤمنینا(۵۶)

۵۲- دو معجزه تكان دهنده

مسعودى در ادامه سخن مى گوید: سپس بعد از چند روز، حضرت علىعلیه‌السلام یكى از آن افراد (ابوبكر) را دید و او را به یاد خدا آورد، و ایام خدا را به یاد او انداخت، و به او فرمود: «آیا مى خواهى بین تو و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله جمع كنم، تا تو را امر و نهى كند! ».

او گفت: آرى، با هم به سوى مسجد قبا رفتند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را به او نشان داد كه در مسجد نشسته بود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به او فرمود: «اى فلانى! این گونه با من پیمان بسته اى كه امر رهبرى را به علىعلیه‌السلام واگذار كنى، امیرمؤمنان، علىعلیه‌السلام است! ».

او همراه علىعلیه‌السلام بازگشت، و تصمیم گرفت كه امر خلافت را به علىعلیه‌السلام تسلیم نماید، ولى رفیقش نگذاشت! و گفت: این سِحر آشكار است و جادوى معروف بنى هاشم است، مگر فراموش كرده اى كه من و تو در نزد ابن ابى كبشه (پیامبر) بودیم به دو درخت امر كرد، آن ها به هم چسبیدند، و در پشت آن درخت ها قضاى حاجت كرد، سپس به آن درخت ها امر كرد و آنها از همدیگر جدا شدند و به حال اول بازگشتند؟!!

ابوبكر پاسخ داد: اكنون كه تو این جریان را به یاد من آوردى، من نیز به یاد جریان دیگرى افتادم و آن این كه: من و او (پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ) در غار (ثور) پنهان شده بودم، او دستش را به صورتم كشید، سپس با پاى خود اشاره كرد، دریایى را به من نشان داد، سپس جعفر (طیار) و اصحابش را به من نشان داد كه سوار بر كشتى هستند و در دریا سیر مى كنند!

ابوبكر از گفتار رفیقش، تحت تاءثیر قرار گرفت و از تصمیم خود مبنى بر تسلیم امر خلافت به علىعلیه‌السلام منصرف شد، سپس تصمیم بر قتل علىعلیه‌السلام گرفتند و همدیگر را به این كار توصیه نمودند و وعده به همدیگر دادند، و خالدین ولید را ماءمور قتل كردند(۵۷) .

۵۳- آخرین كلام علىعلیه‌السلام در بالاى منبر

محدث بزرگ ثقه الاسلام كلینى از سدیر نقل مى كند كه گفت: در محضر امام باقرعلیه‌السلام بودیم، سخن از جریانات بعد از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و پریشانى و غربت حضرت علىعلیه‌السلام به پیش آمد، مردى از حاضران به امام باقرعلیه‌السلام عرض كرد: «خدا كار تو را سامان دهد، عزت و شوكت بنى هاشم و بسیارى جمعیت آنها چه شد؟ »

امام باقرعلیه‌السلام فرمود: «از بنى هاشم كسى باقى نمانده بود! (شوكت) بنى هاشم با بودن جعفر طیار و حمزهعلیه‌السلام ، موجودیت داشت، وقتى كه جعفر و حمزه در گذشتند عموى پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و عقیل (برادر علىعلیه‌السلام ) باقى ماندند، كه از آزاد شدگان (در فتح مكه) بودند.

 ( اما والله لو ان حمزة و جعفرا كانا بحضرتهما، ما وصلا الى ما وصلا الیه، و لو كانا شاهدیهما لاتبقا نفسیهما ) .

آگاه باش، سوگند به خدا اگر حمزه و جعفرعلیه‌السلام زنده و حاضر بودند، آن دو نفر (خلیفه) به آن مقام كه رسیدند، نمى رسیدند، و اگر حمزه و جعفرعلیه‌السلام شاهد و ناظر بودند، آن دو نفر جان سالمى از میان بیرون نمى بردند و خود را به هلاكت مى رساندند».

به خاطر همین تنهایى و مظلومیت است كه نقل شده حضرت علىعلیه‌السلام وقتى كه به منبر مى رفت، همیشه آخرین سخنش قبل از پایین آمدن از منبر، این بود( ما زلت مظلوما منذ قبض الله نبیه ) «از آن هنگام كه خداوند، پیامبرش را قبض روح كرد، همواره و همیشه مظلوم شدم(۵۸) ».

۵۴- شباهت كار علىعلیه‌السلام به پنج پیامبر

بعد از بیعت اجبارى علىعلیه‌السلام به خانه خود رفت و از مردم كناره گرفت، و بعد به پیروان خود فرمود: من به پنج پیغمبر در پنج مورد، اقتدا كرده ام (كار من شبیه كار آنها است):

۱- از حضرت نوحعلیه‌السلام آن جا كه به خدا عرض كرد:

 ( رب انى مغلوب فانتصر ) : «پروردگارا من مغلوب این قوم (طغیانگر) شده ام، انتقام مرا از آنها بگیر (قمر - ۱۰)

۲- از حضرت ابراهیمعلیه‌السلام آن جا كه به مشركان فرمود:( و اعتزلكم و ما تدعون من دون الله ) : «و از شما و آنچه غیر از خدا مى خوانید كناره گیرى مى كنم» (مریم - ۴۸)

۳- از حضرت لوطعلیه‌السلام آن جا كه به قوم سركش خود فرمود:( لو ان لى بكم قوة او آوى الى ركن شدید ) : «اى كاش در برابر شما، قدرتى داشتم، تا تكیه گاه و پشتیبان محكمى در اختیار من بود» (هود - ۸۰)

۴- از موسىعلیه‌السلام كه به فرعونیان گفت:( ففرزت منكم لما خفتكم ) : «پس از شما فرار كردم هنگامى كه از شما ترسیدم» (شعراء - ۲۱)

۵- و هارون (برادر موسىعلیه‌السلام ) كه به موسىعلیه‌السلام گفت:( ان القوم استضعفونى و كادوا یقتلوننى ) : «مردم مرا تضعیف كردند و نزدیك بود كه مرا به قتل رسانند» (اعراف - ۱۵۰)

سپس به جمع آورى و تنظیم قرآن پرداخت و آن را در جامه اى پیچید و آن را بسته و مهر نمود و به مردم فرمود: «این كتاب خدا است كه آن را طبق امر و وصیت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله همان گونه كه نازل شده است جمع آورى نموده ام.

بعضى از حاضران گفتند: «قرآن را بگذار و برو».

فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به شما فرمود: «من در میان شما دو یادگار گرانمایه مى گذارم، كتاب خدا و عترت من، و این دو از هم جدا نمى شوند تا این كه در كنار حوض كوثر بر من وارد گردند» پس اگر سخن پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را قبول دارید، مرا با قرآن بپذیرید، كه بر اساس دستورات قرآن بین شما حكم مى كنم.

قوم گفتند: «ما نیازى به تو و قرآن تو نداریم، اكنون آن قرآن را بردار و ببر و از آن جدا نشو».

حضرت علىعلیه‌السلام از قوم، روى گردانید و به خانه اش رفت، و شیعیان او نیز خانه نشین شدند، زیرا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از آنها پیمان گرفته بود كه چنین كنند.

ولى آن قوم، دست نكشیدند، به خانه علىعلیه‌السلام هجوم آوردند و در خانه اش را سوزاندند و آن حضرت را با اجبار به سوى مسجد بردند، و فاطمهعلیها‌السلام را در كنار در خانه، در فشار قرار دادند به طورى كه فرزندش محسن، سقط گردید.

به علىعلیه‌السلام گفتند: بیعت كن، او بیعت نكرد و گفت: بیعت نمى كنم، گفتند: اگر بیعت نكنى تو را مى كشیم.

فرمود: اگر مرا بكشید، من بنده خدا و برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم، دستش را باز كردند ولى آن حضرت دستش را بست، باز كردن دست او بر آنها سخت شد، در حالى كه دستش بسته بود، (دست ابوبكر را) بر دست او مالیدند(۵۹) .

۵۵- گریستن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله

ابو عثمان نهدى از على بن ابى طالبعلیه‌السلام روایت كرده كه فرموده: با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از باغى مى گذشتیم كه من گفتم: اى رسول خدا، این باغ چه زیباست!

فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است؛ تا به هفت باغ - و به روایت احمد بن زهیر نه باغ - گذشتیم و من همان سخن را تكرار كردم و پیامبر هم مى فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است. آن گاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا در آغوش كشید و گریست.

گفتم، اى رسول خدا، علت گریه شما چیست؟

فرمود: كینه هایى كه براى حكومت پس از من، از تو در سینه هایى مردانى نهفته است كه بر تو آشكار نمى كنند.

گفتم: آیا در آن هنگام دین من در سلامت است؟

فرمود: آرى دین تو در سلامت است(۶۰) .

۵۶- ملاقات با برادر

عقیل به حضور علىعلیه‌السلام آمد، علىعلیه‌السلام را نگران دید، پرسید: چرا گریه مى كنى؟

خداوند چشم هاى تو را نگریاند.

حضرت علىعلیه‌السلام در پاسخ فرمود: برادرم! سوگند به خدا گریه ام در مورد قریش و طرفداران آنها است كه راه گمراهى را پیمودند و از حق روى برتافتند، و به فساد و جهالت خود بازگشتند، و به وادى اختلاف و نفاق و در بیابان سرگردانى افتادند، و براى جنگیدن با من همدست شدند، چنان كه قبلا براى جنگیدن با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله همدست گشتند، خداوند آنها را به مجازات برساند كه رشته قرابت با مرا پاره كردند و حاكمیت پسر عمویم پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را از دست ما بیرون بردند، آن گاه بلند گریه كرد و فرمود:( انا لله و انا الیه راجعون ) و این اشعار را به عنوان تمثیل خواند:

فان تسلینى كیف انت فاننى

 

صبور على ریب الزمان صلیب

یعز على ان ترى بى كابة

 

فیشمت عاد اویساء حبیب

«اگر از حال من بپرسى كه چگونه اى؟، مى گویم: در سختى هاى روزگار صبر مى كنم و در دشوارى ها به سر مى برم، بر من سخت است كه آثار اندوه در من دیده شود تا دشمن شادى كند و دوست ناراحت شود(۶۱) .

۵۷- درد دل حضرت امیرعلیه‌السلام با چاه

میثم مى گوید: شبى از شب ها علىعلیه‌السلام مرا با خود از كوفه بیرون برد تا رسیدیم به بیابانى آن جا خطى كشید و به من فرمود: از این خط تجاوز نكن، مرا گذاشت و خود رفت.

آن شب شب تاریكى بود. من با خود گفتم. عجیب، مولاى خودم را در این بیابان تنها گذاشتم با آن كه او دشمن زیادى دارد به خدا قسم كه دنبال او خواهم رفت تا از او باخبر باشم. پس به جستجوى آن حضرت پرداختم. او را در حالى یافتم كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده با چاه گفتگو مى كند، همین كه امام آمدن مرا احساس كرد فرمود: كیستى؟

عرض كردم: میثم.

فرمود: آیا نگفتم از خط تجاوز مكن. گفت: سرور من، ترسیدم خدا نكرده از دشمنان به شما آسیبى برسد، دلم طاقت نیاورد.

فرمود: آیا چیزى شنیدى از آن چه مى گفتم.

عرض كردم: نه.

فرمود: اى میثم،

و فى الصدر لبانات

 

اذا ضاق لها صدرى

نكت الارض بالكف

 

و ابدیت لها سرى

فمهما تنبت الارض

 

فذاك النبت من بذرى

در سینه من اسرارى است، وقتى كه دلم از جهت آن ها تنگ مى شود زمین را با دستم مى كنم، راز دلم را ظاهر مى نمایم پس هر وقتى كه برویاند آن زمین گیاهى را، از آن تخمى است كه من كاشته ام(۶۲) .

۵۸- مظلوم همیشه تاریخ

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام فرمود: از آن وقتى كه مادر، مرا زاده است پیوسته مظلوم بوده ام، حتى وقتى كه به برادرم عقیل درد چشم اصابت كرد، مى گفت: به چشم من دارو نریزید تا به چشم على دارو بریزید. با این كه درد چشم نداشتم به چشم من دوا مى ریختند(۶۳) .

۵۹- پدرم فداى آن شهید

عایشه گوید: روزى على بن ابى طالبعلیه‌السلام از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اجازه ورود خواست پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: یا على داخل شو، چون داخل شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله برخاست و او را در آغوش كشید و پیشانیش را بوسید و فرمود: پدرم فداى آن شهید، پدرم فداى آن تنهاى شهید(۶۴) .

۶۰- چگونه صبح كردن علىعلیه‌السلام

حَنَش بن معتمر گوید: بر امیرالمؤمنین على بن ابى طالبعلیه‌السلام در حالى كه در رحبه (محلى در كوفه) تكیه زده بود داخل شدم و گفتم: السلام علیك یا امیرالمؤمنین و رحمة الله و بركاته، چگونه صبح كردى؟

حضرت سر بلند كرد و جواب سلام مرا داد و فرمود: صبح كردم در حالى كه دوست دار دوستان، و صبر كننده بر دشمنى دشمنانمان هستم، همانا دوست ما در هر شبانه روز منتظر راحتى و گشایش است، و دشمن ما بناى كار خود را بر پایه اى نهاده كه سخت نااستوار و لغزان است، این بناى او بر لب پرتگاهى است كه وى را در آتش دوزخ مى افكند.

اى ابا المعتمر به راستى كه دوست ما نمى تواند ما را دشمن بدارد، و دشمن ما نمى تواند ما را دوست بدارد، همانا خداى متعال دل هاى بندگان را بر دوستى ما سرشته، و دست از یارى دشمن ما شسته، پس دوست ما توان دشمنى ما، و دشمن ما توان دوستى ما را ندارد، و هرگز دوستى ما و دوستى دشمن ما در یك دل نگنجد. زیرا كه «خداوند براى یك مرد دو دل در درونش ننهاده است» تا با یكى، گروهى را و با دیگرى دشمنان همان گروه را دوست بدارد(۶۵) .

۶۱- ستم هاى وارده به علىعلیه‌السلام

مسیب بن نجبه گوید: علىعلیه‌السلام مشغول سخنرانى بود كه مرد عربى فریاد مظلومیت برداشت، آن حضرت به او فرمود: نزدیك بیا. وى نزدیك شد، امام فرمود: به من به اندازه ریگ هاى بیابان و موهاى بدن حیوانات ستم شده است(۶۶) .

۶۲- دشمنى دختران خلفاء با علىعلیه‌السلام

چون علىعلیه‌السلام در ذى قار فرود آمد عایشه نامه اى به حفصة، دختر عمر، نوشت كه بدان على به ذى قار آمده و چون خبر سپاهیان بسیار و جماعت انبوهى كه با ما هستند بدو رسیده از ترس در همانجا توقف كرده و همانند اسب قرمز رنگى است كه راه پیش و پس ندارد، اگر قدم به پیش نهد پى شود و اگر به عقب برگردد او را نحر كنند!

حفصه كه این نامه را خواند، دستور داد زنان خواننده اى را نزد وى بیاورند و برایش آواز خوانى كرده و بنوازند و در وقت خوانندگى و دف زدن این شعر را بخوانند:

ما الخبر ما الخبر؟

 

على فى السفر

كالفرس الاءشقر

 

ان تقدم عقر

و ان تاءخر نحر

   

این خبر به گوش زنان بنى امیه و «بنات الطلقاء» رسید و براى شنیدن آن به خانه حفصه آمده و در آنجا اجتماع مى كردند و خوانندگان و نوازندگان نیز با همان اشعار به خوانندگى و دف زدن مى پرداختند.

ام كلثوم دختر علىعلیه‌السلام از جریان مطلع شد و جامه برتن كرده و به طور ناشناس و روبسته به خانه حفصه رفت و چون وارد شد روى خود را باز كرد و چون حفصه او را شناخت شرمنده شد و عذر خواهى كرد.

ام كلثوم بدو گفت: اگر شما دو نفر امروز با على به مخالفت و دشمنى برخاسته اید پیش از این نیز به دشمنى با برادرش (رسول خدا) برخاستید تا آنكه خداوند درباره شما آن آیات را نازل فرمود!

حفصه شرمنده شد و از وى خواست تا از ادامه آن گفتار خوددارى كند و نامه عایشه را طلبید و آن را پاره كرده و از خدا طلب آمرزش كرد(۶۷) .

۶۳- سكوت علىعلیه‌السلام

ابوعلى همدانى گوید: عبدالرحمن بن ابى لیلى حضور امیرالمؤمنین على بن ابى طالبعلیه‌السلام برخاست و گفت: اى امیرمؤمنان از شما پرسش مى كنم تا چیزى از شما فرا گیرم و البته منتظر بودیم كه چیزى درباره كار خودت بفرمایى اما چیزى نفرمودى. آیا از كار خویش به ما خبر نمى دهى كه آیا (این سكوت شما) به جهت سفارشى است از جانب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله یا به نظر خودتان چنین رسیده است؟ همانا ما درباره شما گفتار فراوانى گفته ایم، و مطمئن ترین آن ها همان است كه از زبان خودتان بشنویم و از شما بپذیریم. ما مى گفتیم: اگر حكومت پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به دست شما مى رسید احدى با شما به نزاع نمى پرداخت، به خدا سوگند اگر از من بپرسند نمى دانم چه بگویم؟ آیا چنین پندار برم كه این قوم نسبت به آن چه كه در آنند از شما شایسته ترند؟ اگر چنین گویم پس به چه جهت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در بازگشت از حجة الوداع شما را نصب نمود و فرمود: «اى مردم هر كه من مولاى اویم پس على مولاى اوست». و اگر شما از آنان نسبت بدان چه كه در آنند شایسته ترى پس براى چه ولایت آن ها را بپذیریم؟

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام فرمود: اى عبدالرحمن همانا خداى متعال پیامبر خودصلى‌الله‌عليه‌وآله را به نزد خود برد و من در آن روز نسبت به مردم از شایستگى خود به این لباسم شایسته تر بودم، و همانا از جانب پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به من سفارشى شده بود كه اگر مرا مسخر خود نمودید، به خاطر اطاعت از خدا اقرار كنم و بپذیرم. و همانا نخستین چیزى كه پس از آن حضرت (یا پس از غصب خلافت) از حقمان كاسته و ضایع شد ابطال حق ما در خمس بود، پس چون كار ما سست گشت چوپانى چند از قریش در ما طمع ورزیدند. و همانا مرا حقى بر مردم است كه اگر بدون درخواست و درگیرى به من بازگردانند مى پذیرم و به انجامش برمى خیزم و آن تا مدت معلومى ادامه خواهد یافت، و من بسان مردى هستم كه از مردم در مدت معینى طلبى دارد، اگر در پرداخت مال او سریع كنند آن را بگیرد و سپاس شان گوید؛ و اگر به تاءخیر اندازند بالاخره آن را مى ستاند بدون این كه دیگر مورد سپاس قرار گیرند، و مانند مردى باشم كه راه سهولت و نرمى را پیش گیرد اما در نظرم مردم بسان حیوان چموشى جلوه مى كند.

جز این نیست كه همیشه حق از این راه شناخته مى شود كه طرفداران اندكى از مردم دارد، پس هرگاه سكوت كردم از من صرف نظر كنید، كه اگر مطلبى پیش آید كه نیازمند پاسخ باشید شما را هدایت خواهم كرد، پس تا آن گاه كه من دست مى دارم شما نیز دست از من بدارید.

عبدالرحمن گفت: اى امیرمؤمنان به جان خودت سوگند كه شما همان طور كه پیشینیان گفته اند:

«به جانت سوگند كه هر كس را خواب بود بیدار نمودى، و به گوش هر كس كه گوشى شنوا داشت رسانیدى(۶۸) ».

۶۴- شكوه علىعلیه‌السلام از روزگار

علىعلیه‌السلام فرمود: در روزگار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چون پاره تن او بودم، مردم به من مانند ستاره اى در افق آسمان مى نگریستند، سپس روزگار مرا فرود آورد تا آن كه فلانى و فلانى را با من برابر ساخت، سپس مرا با پنج نفر برابر كردند كه برترین آنها عثمان بود، گفتم: اى اندوه! اما روزگار به این هم بسنده نكرد و از قدر من آن قدر كاست كه مرا با پسر هند (معاویه) برابر ساخت(۶۹) !

بخش دوم: شكوه هاى علىعلیه‌السلام

۶۵- شكوه علىعلیه‌السلام از سستى یاران

اى مردم كوفه من از معاشرت شما به سه قسمت و به دو امر دیگر مبتلا شدم.

اما سه قسمت شماها كر هستید در حالى كه به ظاهر گوش دارید و كور هستید اگر چه به صورت چشم دارید و گنگ هستید ولى حرف مى زنید و چشم و گوش و زبان شما كوچك ترین تاءثیرى در زندگى شما ندارد، و اما دو امر دیگر برادرى و دوستى شما در موقع حضور روى صدق و صفا و حقیقت نیست و هنگام گرفتارى و ابتلا نیز نمى توان به شماها اعتماد و اطمینان كرد.

پروردگارا من از این مردم دل تنگ و ملول گشته ام و آنان نیز از من ملول شده اند. من از آنان خسته و بیزار و آنان از من بیزارند، خداوندا امیر و حاكمى را از این جمعیت راضى نگه مدار و این مردم را نیز از امیر خودشان هرگز ممنون و راضى قرار مده و دل هاى آنان را وارد خطر و وحشت و خوف كن چنان كه نمك در رطوبت آب مى شود.

اى مردم بدانید كه اگر مرا ممكن بود و مى توانستم با شما قطع رابطه نموده و هرگز با شما سخن نگفته و دستورى به شما ندهم، البته عمل مى كردم، زیرا به خاطر هدایت و نجات و رشد آنچه مى توانستم كوشش كردم و در ملامت و عتاب شما آن چنان اصرار و مبالغه نمودم كه از زندگى خود سیر شدم.

زیرا در نتیجه سخنان و كوشش هاى من به جز پاسخ ‌هاى مسخره آمیز حرفى از شما نشنیدم. شما از راه حق منحرف شده و به سوى باطل تمایل پیدا كرده اید. و دین خدا هرگز با مردم هوى پرست و اهل باطل قوت و نیرو نگیرد. و من اطمینان دارم كه به جز زیان و ضرر چیز دیگرى از شما به من عاید نخواهد شد.

من شما را براى مبارزه و جهاد با دشمنان خودتان دعوت نمودم و شما در مكان هاى خود سنگین شده و درخواست تاءخیر كردید چنان كه بدهكاران مسامحه كار در مقام برگرداندن قرض خود امروز و فردا مى كنند.

اگر در فصل تابستان دعوت به سوى جهاد بشوید، شدت گرما را بهانه مى كنید و اگر در زمستان امر جهاد پیش بیاید، به خاطر سرما عقب مى نشینید، ولى این ها بهانه است و حقیقت این است كه شما از جنگ و جهاد فرار مى كنید و در صورتى كه از گرماى تابستان خوددارى و پرهیز مى نمایید گرمى شمشیر به مراتب بیشتر بوده و عجز شما در مقابل تندى و حرارت حمله هاى دشمن افزونتر خواهد بود( انا لله و انا الیه راجعون (۷۰) ) .

۶۶- شكوه على از غارت جان و مال مسلمانان

اى اهل كوفه خبر وحشتناكى به من رسیده است كه ابن غامد با چهار هزار از اهل شام از سر حد ما عبور كرده و به سرزمین انبار حمله آورده و اموال مردم را غارت كرده و جمعى از مردان صالح و متدین را به قتل رسانیده است و رفتار او با اهل انبار بسى شبیه به رفتارى كه با طایفه خزر و مردم روم مى كنند، بوده است، گویا آنان مسلمان نبودند و گویا خون و مال آنان حلال بوده است.

ابن غامد، عامل من ابن حسان را نیز در شهر انبار كشته است و شهر انبار را براى اطرافیان خود تسخیر كرده است، خداوند این كشته شدگان را در بهشت برین جاى بدهد.

و من اطلاع پیدا كردم كه جمعى از اهل شام بر حرمت زن مسلمانى و یك زن دیگر كه از اهل ذمه بوده تعدى كرده و روسرى و گوشواره و زیور و زینت و خلخال و زیر لباس از سر و گوش و دست و پاى آنها گرفته اند و آن زن مسلمان در مقابل تجاوز آنان چاره به جز گفتن جمله استرجاع( انا لله و انا الیه راجعون ) و آرزوى مرگ و به یارى طلبیدن مسلمین نداشته است، و متاءسفانه كسى به فریاد او نرسیده و او را یارى نكرده است، و هر گاه كسى از شدت اسف و از نهایت تأثر به این جریان بمیرد پیش من مورد ملامت و مذمت واقع نگشته و بلكه نیكوكار و درستكار خواهد بود(۷۱) .

۶۷- شكایت از تفرقه یاران

چقدر جاى شگفت است كه دیگران در مورد باطل خودشان اجتماع و اتفاق نموده و شما نسبت به حق خودتان متفرق هستید. شماها خود را نشانه تیرهاى دشمن قرار داده و به سوى دشمن تیراندازى نمى كنید، دشمنان شما پیوسته درصدد جنگ و حمله و تجاوز هستند ولى شماها ساكت و به آرامى نشسته اید عصیان و مخالفت او امر پروردگار متعال در پیشروى شما صورت خارجى گرفته است و شماها نگاه مى كنید. دست هاى شما در خسران و فقر فرو رود اى مردمى كه چون شتران بى صاحب هستید كه از هر جانب جمع بشوند از طرفى دیگر متفرق و پراكنده مى گردند(۷۲) .

۶۸- علاقه علىعلیه‌السلام به مرگ

امام پس از رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، هنگامى كه عباس ابن عبدالمطلب و ابوسفیان براى بیعت نزد ایشان آمدند چنین فرمودند(۷۳) :

اگر سخن گویم (و حقم را مطالبه كنم) گویند: بر ریاست و حكومت حریص است، و اگر دم فرو بندم (و ساكت نشینم) خواهند گفت: از مرگ مى ترسد!

 (اما) هیهات پس از آن همه جنگ ها و حوادث سهمگین (این گفته بس ناروا است) به خدا علاقه فرزند ابوطالب به مرگ، از علاقه طفل شیرخوار به پستان مادر بیشتر است. اما من از علوم و حوادثى آگاهم كه اگر بازگویم همانند طناب ها در چاه هاى عمیق به لرزه درآیید!

۶۹- گریستن امامعلیه‌السلام از تنهایى

كجا هستند برادران من؟ همان ها كه سواره به راه افتادند و در راه حق، پیش تاختند؟

كجاست «عمار»؟ كجاست «ابن تیهان»؟ كجاست «ذوالشهادتین»؟ و كجایند همانند آنان از برادران شان كه پیمان بر جانبازى بستند، و سرهاى آن ها براى ستمگران فرستاده شد؟!

آن گاه دست به محاسن شریف زدند، مدتى بس طولانى گریستند و پس از آن فرمودند: آه، دریغا بر برادرانم، همان ها كه قرآن تلاوت كردند و به كار بستند در فرایض دقت و تدبر كردند و آن را به پا داشتند، سنت ها را زنده و بدعت ها را مى راندند. دعوت به جهاد را پذیرفتند و به رهبر خود اطمینان كردند و صمیمانه از او پیروى نمودند(۷۴) .

۷۰- تقاضاى نجات از دست مردم

از خداوند تقاضا مى كنم كه براى نجات من از میان این گونه افراد، گشایش و فرجى سریع قرار دهد. به خدا اگر علاقه من به هنگام پیكار با دشمن در شهادت نبود و خود را براى مرگ در راه خدا آماده نساخته بودم، دوست مى داشتم حتى یك روز با این مردم روبه رو نشوم و هرگز آنها را ملاقات نكنم(۷۵) !

۷۱- چه ستم ها كه بر ما نرفت!

قسمتى از نامه امامعلیه‌السلام به معاویه كه در آن به دشمنى ها و ستم هاى قریش نسبت به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله اشاره مى فرمایند و فرمودند:

قبیله ما (قریش) خواستند پیامبرمان را بكشند، و ما را ریشه كن كنند. غم و اندوه را به جان هاى ما ریختند و هر چه مى توانستند بدى درباره ما انجام دادند. ما را از زندگانى خوش و راحت باز داشتند، و ترس و خوف را با ما قرین گردانیدند. ما را به پناه بردن به كوه هاى صعب العبور مجبور ساختند و آتش جنگ را با ما روشن نمودند. ولى خداوند اراده نمود كه دینش را به وسیله ما نگهدارى كند، و شر دشمن را از حریم آن باز دارد.

مؤمنان ما در این راه (براى نگهدارى پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ) خواستار ثواب بودند، و كافران ما از حاصل (خویشاوندى) حمایت مى كردند(۷۶) .

۷۲- بردبارى در شدت گرفتارى

امام علىعلیه‌السلام در خطبه شقشقیه با بیانى جانسوز، به چگونگى غصب خلافت و تشریح رنج ها و دردهاى خود پرداخته و به تعبیرى، این سخنان چون شعله آتش از درون دل زبانه كشید و فرو نشست(۷۷) .

به خدا سوگند! او (ابوبكر) جامه خلافت را بر تن كرد، در حالى كه خوب مى دانست خلافت جز مرا نشاید، كه من در گردش حكومت اسلامى، چون محور سنگ آسیابم (كه بدون آن آسیا نمى چرخد)

 (او مى دانست) سیل ها و چشمه هاى (علم و فضیلت) از دامن كوهسار وجودم جارى است و مرغان (دور پرواز اندیشه ها) و افكار بلند من راه نتوانند یافت!

من دست از خلافت شستم، و از آن كناره گرفتم در حالى كه در این اندیشه فرو رفته بودم كه با دست تنها بپا خیزم (و حق خود و مردم را بگیرم) و یا در این محیط پرخفقان و ظلمتى كه پدید آورده اند صبر كنم؟ محیطى كه: پیران را فرسوده، جوانان را پیر، و مردان را با ایمان را تا واپسین دم زندگى در چنگال رنج، اسیر مى سازد.

 (عاقبت) دیدم بردبارى و صبر خردمندانه تر است، لذا شكیبایى نمودم، در حالى كه به كسى مى ماندم كه خاشاك چشمش را پر كرده، و استخوان راه گلویش را گرفته است و با چشم خود مى دیدم كه میراثم را به غارت مى برند.

تا این كه ابوبكر به راهى كه مى بایست، رفت (مُرد) و بعد از خودش خلافت را به عمر سپرد.

در اینجا امامعلیه‌السلام بیتى از شعر «اعشى» را به عنوان شاهد مى آورد كه مضمونش این است:

بسى فرق است تا دیروز، امروز

 

كنون مغموم و دى شادان و پیروز

كه اشاره به زمان و عصر پیامبر دارد.

۷۳- سكوت براى حفظ اسلام

علىعلیه‌السلام فرمودند: شگفتا! ابوبكر كه در حیات خود، از مردم مى خواست عذرش را بپذیرند و (با وجود من) وى را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ عروس خلافت را براى دیگرى كابین بست! و چه عجیب هر دو از خلافت به نوبت بهره گیرى كردند.

 (مركب) خلافت را در اختیار كسى (عمر) قرار داد، كه كلامش خشن، دیدارش رنج آور، اشتباهش بسیار و عذر خواهى اش بى شمار بود. به سوارى شبیه بود كه بر پشت شترى سركش نشسته، چنانچه مهار را محكم كشد، پره هاى بینى شتر پاره شود، و اگر آزاد گذارد، در پرتگاه هلاكت سقوط كند.

به خدا! مردم در ناراحتى و رنج عجیبى گرفتار آمده بودند و من در این مدت طولانى با محنت و عذاب، چاره اى جز شكیبایى نداشتم. سرانجام روزگار او (عُمَر) هم سپرى شد.

عمر (خلافت) را در گروهى به شورا گذاشت و به پندارش مرا نیز از آنها محسوب داشت!

پناه به خدا از این شورا! راستى من از نخستین آنها، چه كم داشتم كه درباره من به تردید افتادند و اكنون كارم به جایى رسیده كه مرا همسنگ اینان (اعضا شورا) قرار دهند؟! لكن باز هم كوتاه آمدم و با آنان هم آهنگى ورزیدم (و براى مصالح مسلمین) در شوراى آنها حضور یافتم. یكى از آنان به خاطر كینه اش از من روى برتافت و دیگرى خویشاوندى را (بر حقیقت) مقدم داشت، اعراض آن یكى هم جهاتى داشت، كه ذكر آن خوشایند نیست(۷۸) .

۷۴- محرومیت از حق

به خدا سوگند! پس از رحلت پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله تاكنون، از حق خویشتن محروم مانده ام، و دیگران را به ناحق بر من مقدم داشته اند(۷۹) .

۷۵- شكایت از غاصبین ولایت

به خدا سوگند! هرگز فكر نمى كردم، و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، امر امامت و رهبرى را از اهل بیت او برگرداند (و در جاى دیگر قرار دهد و باور نمى كردم) مرا از عهده دار شدن آن باز دارد. تنها چیزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم اطراف ابوبكر... بود براى بیعت كردن با او، پس من دست بر روى دست گذاشتم تا این كه با چشم خود دیدم گروهى از اسلام باز گشته و مى خواهند دین محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را نابود سازند. (در این جا بود كه) ترسیدم كه اگر اسلام و اهلش را یارى نكنم باید شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصیبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما سخت تر است، زیرا این بهره دوران كوتاه دنیا است، كه هم چون سراب، زایل مى گردد و یا بسان ابرى پراكنده مى شود. پس براى دفع آشوب به پا خاستم تا باطل از میان رفت و نابود شد و دین پابرجا و محكم گردید(۸۰) .

۷۶- توبیخ به خاطر سستى در جهاد

به خدا سوگند اگر من تنها با آنها (دشمنان) روبه رو شدم، در حالى كه آنها تمام روى زمین را پر كرده باشند نمى ترسم و باكى ندارم، من بر گمراهى آنان و رستگارى و هدایت خود نیك آگاهم و با یقین از جانب خدا همراه بوده، مشتاق ملاقات پروردگارم و به پاداشش امیدوارم، لیكن دریغم آید كه بى خردان و تبهكاران این امت حكومت را به دست گیرند و بیت المال را به غارت ببرند، آزادى بندگان خدا را سلب كنند و آنها را برده خویش سازند، با صالحان نبرد كنند، و فاسقان را همدستان خود قرار دهند. در این گروه بعضى هستند كه شراب نوشیده و حد بر آنها جارى شده، و برخى از آنان اسلام را نپذیرفتند تا براى آنها عطایى تعیین گردید و اگر به خاطر این جهات نبود این اندازه شما را براى قیام و نهضت تشویق نمى كردم و به سستى در كار سرزنش و توبیخ نمى نمودم و در گردآورى و تشویق شما نمى كوشیدم و آن هنگام كه سر باز زدید و سستى نمودید، رهایتان مى ساختم(۸۱) .

۷۷- رنج على از سستى یاران

روزى یكى از یاران آن حضرت، این پرسش را مطرح كرد و گفت: چگونه است كه ما تاكنون بر معاویه چیره نشده ایم؟ امامعلیه‌السلام به او فرمود: جلوتر بیا. آن گاه آهسته گفت:

«سپاه معاویه وى را فرمان مى برند اما یاران من از گفتار من سر مى تابند».

خدا خود مى داند كه این قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود، تا چه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگى آنان از محور حق، رنج مى برد(۸۲) .

۷۸- خسته شدن از مردم كوفه

بارالها! (از بس نصیحت و اندرز دادم) آنها را خسته و ناراحت ساختم و آنها نیز مرا خسته كردند، من آنها را ملول، و آنها مرا ملول ساختند، به جاى آنان افرادى بهتر به من مرحمت كن و به جاى من، بدتر از مرا بر سر آنها مسلط نما، خداوندا، دلهاى آنها را بگداز، همان طور كه نمك در آب حل مى شود.

به خدا سوگند دوست داشتم به جاى شما هزار سوار از «بنى فراس بن غنم» داشته باشم تا با كمك آنها دشمنان را بر سر جاى خود مى نشاندم (آنها چنانند كه شاعر گفته):

اگر آنان را مى خواندى سوارانى از ایشان مانند ابر تابستان، با سرعت و تازنده به سوى تو مى آمدند...(۸۳) .

۷۹- شدت ناراحتى علىعلیه‌السلام

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام پس از شهادت محمد بن ابى بكر نامه اى به عبداللّه بن عباس مى نویسد و در آن نامه شدت ناراحتى خود را از مردم كوفه مرقوم فرموده كه از آن جمله مى نویسد:

 ( ... اسئل اللّه اءن یجعل لى منهم فرجا و اءن یریحنى منهم عاجلا، فواللّه لولا طمعى عند لقاء عدوى فى الشهادة و توطینى نفسى عند ذلك لاءحببت اءن لا اءبقى مع هؤ لاء یوما واحدا... )

 (از خداى یكتا مى خواهم كه براى من گشایشى از این مردم فراهم سازد و مرا هر چه زودتر از اینها راحت سازد و به خدا سوگند اگر نبود علاقه اى كه من در هنگام دیدار با دشمن به شهادت دارم و خود را براى آن آماده كرده ام، دوست داشتم كه یك روز هم با این مردم نمانم...(۸۴) )

۸۰- سرزنش اهل كوفه

به من خبر رسیده كه «بسر» بر «یمن» تسلط یافته است، سوگند به خدا مى دانستم اینها به زودى بر شما مسلط خواهند شد، زیرا آنان در باطل خود متحدند، و شما در راه حق خود متفرقید. شما از پیشواى خود در مسیر حق، سرپیچى مى كنید ولى آنها در باطل خود از پیشواى خویش اطاعت مى نمایند، آنها نسبت به رهبر خود اداى امانت مى كنند و شما به امام خویش خیانت مى ورزید، آنها در شهرهاى خود به اصلاح مشغولند و شما به فساد! اگر من قدحى را به عنوان امانت به یكى از شما بسپارم از آن بیم دارم كه بند آن را ببرید(۸۵) .

۸۱- خون دل كردن علىعلیه‌السلام

اى كسانى كه به مردان مى مانید ولى مرد نیستید! اى كودك صفتان بى خرد! و اى عروسان حجله نشین! (كه جز عیش و نوش به چیزى نمى اندیشید) چقدر دوست داشتم كه هرگز شما را نمى دیدم و نمى شناختم. به خدا كه آشنایى با شما، نتیجه اش ندامت و پشیمانى و سرانجامش اندوه و حسرت است. خدا شما را بكشد كه این همه خون به دل من كردید، و سینه ام را مملو از خشم ساختید، و كاسه اى غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید. با سرپیچى از فرمان و عدم یارى من، نقشه ها و طرح هاى مرا (براى سركوبى دشمن و ساختن یك جامعه آباد اسلامى) تباه كردید، تا آن جا كه قریش گفتند: پسر ابوطالب مردى است شجاع، ولى از فنون جنگ آگاه نیست! خدا پدرانشان را خیر دهد آیا هیچ یك از آنها، با سابقه تر و پیشگام تر از من در میدان ها بوده اند؟ آن روز كه من پاى به میدان نبرد گذاشتم، هنوز بیست سال نداشتم و هم اكنون بیش از شصت سال از عمرم گذشته است، ولى آن كس كه فرمانش را اجرا نمى كنند، طرح و نقشه اى ندارد (هر اندازه فكر او بلند و نقشه او دقیق باشد هرگز به نتیجه نمى رسد(۸۶) !)

۸۲- حق على بر امت پیامبر

اى مردم مرا بر شما و شما را بر من حقى است. اما حق شما بر من آن است كه خیر خواهى خود را از شما دریغ ندارم و بیت المال را در راه شما صرف كنم، و شما را تعلیم دهم تا از جهل و نادانى نجات یابید و شما را تربیت كنم و آداب بیاموزم تا بدانید.

و اما حق من بر شما این است كه در بیعت خویش با من وفادار باشید و در آشكار و نهان از خیرخواهى دریغ نورزید، هر وقت شما را بخوانم اجابت نمایید و هرگاه فرمان دهم اطاعت كنید(۸۷) .

۸۳- امید شهادت

به خدا اگر امید شهادت به هنگام برخورد با دشمن نداشتم بر مركب خویش سوار مى شدم و از شما فاصله مى گرفتم و مادام كه نسیم ها به سوى شمال و جنوب در حركتند (هیچ گاه) به سراغ شما نمى آمدم زیرا شما بسیار طعنه زن، عیب جو، روى گردان از حق و پر مكر و حیله هستید. تعداد فراوان شما با كمى اجتماع افكارتان سودى نمى بخشد، من شما را به راه روشنى واداشتم كه جز افراد ناپاك در آن هلاك نگردند. آن كس كه در این راه استقامت كند به بهشت رود و هر كس بلغزد به آتش دوزخ گرفتار شود(۸۸) .

۸۴- شكایت از قریش

«عبدالرحمان بن عوف» مرا گفت: اى پسر ابوطالب! تو به این امر (خلافت) بسیار دل بسته اى؟ گفتم: دل بسته و شیفته آن نیستم بلكه میراث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و حق را خواسته ام. ولاى امت وى - در رتبه بعد از او - براى من است و شما حریص تر از من هستید كه میان من و حقم حایل گشته اید و با زور و شمشیر آن را از من گرفته اید.

بار خدایا! من از قریش به درگاه تو شكایت مى كنم، آنها قطع رحم كردند و روزگارم را تباه ساختند و حق مرا انكار كردند، و مرا حقیر شمردند و منزلت والاى مرا كوچك دانستند و در مخالفت با من اجتماع و اتفاق كردند. حق مرا - كه همانند لباس بر تن بود - به تاراج بردند و سپس گفتند: اگر خواهى با رنج و اندوه شكیبا باش و یا با حسرت و دریغ جان بسپار!

به خدا سوگند! آنها اگر مى توانستند، نسبت خویشاوندى مرا هم انكار مى كردند - چنان كه پیوند سببى را قطع كردند - اما راهى بر این كار نیافتند.

حق من بر این امت همانند مردى است كه از قومى بستانكار باشد (و او باید تا رسیدن زمان طلب خود صبر كند) پس اگر آن قوم به وظیفه عمل كرده و حق او را ادا كنند آن را با تشكر و سپاس مى پذیرد و اگر در تسلیم حق او - تا موعود - تاءخیر انداختند، باز آن را مى گیرد بى آن كه سپاس گزارد. آرى مرد اگر رسیدن حقش به تاءخیر افتد بر او عیبى نیست، بلكه عیب بر كسى است كه حقى را به دست آورد كه از آن او نباشد. نكوهش باید كسى شود كه آنچه حق او نیست بگیرد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ضمن وصایاى خود به من فرمود:

«اى پسر ابوطالب! ولایت امت من با تو است. پس اگر بر زمامدارى تو با عافیت و هم دلى تن دادند و ولایت را بر تو واگذاشتند، به تصدى و اداره آن قیام كن و اگر اختلاف كردند آنها را به حال خود واگذار، كه خداوند سبحان براى تو نیز راهى براى رهایى از مشكلات فراهم خواهد ساخت(۸۹) ».

۸۵- نهراسیدن از مرگ

هنگامى كه در جنگ صفین، آب به تصرف امامعلیه‌السلام در آمد و از لشكر معاویه براى استفاده از آب ممانعتى به عمل نیامد، مدتى جنگ متوقف شد، لذا عده اى شایع كردند كه علت عدم صدور فرمان جنگ این است كه آن حضرت از كشته شدن مى هراسد و گروهى گفتند كه شاید در وجوب جنگیدن با لشكریان شام شك و تردید دارد. امامعلیه‌السلام در پاسخ آنان چنین فرمودند(۹۰) .

اما این كه مى گویید مسامحه در جنگ به خاطر ترس از مرگ است (درست نیست) به خدا سوگند هیچ باك ندارم، از این كه به سوى مرگ بروم یا مرگ به سراغ من آید. و اگر تصور مى كنید در مبارزه شامیان تردید داشته باشم؟ به خدا سوگند هر روزى كه جنگ را تاءخیر مى اندازم به خاطر آن است كه آروز دارم عده اى از آنها به جمعیت ما بپیوندند و هدایت شوند، و در لابه لاى تاریكى هاى پرتوى از نور هدایت مرا ببینند و به سوى من آیند، و این براى من از كشتار آنان در حال گمراهى محبوب تر است، اگر چه در صورت كشته شدن نیز بار گناه شان را خود بر گردن دارند(۹۱) .

۸۶- كینه قریش

هر كینه اى كه قریش از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر دل داشت (و جراءت اظهار و یا فرصت ابراز آن را نیافت) پس از رحلت آن حضرت، همه را بر من آشكار ساخت و تا توانست بر من ستم كرد....

قریش چه از جان من مى خواهد؟ اگر خونى از آنها ریخته ام به امر خدا و فرمان رسولش بوده است. آیا پاداش كسى كه در اطاعت خدا و رسول اوصلى‌الله‌عليه‌وآله بوده است، باید چنین داده شود؟!

... قریش، دنیا را به نام ما خورد و بر گرده ما سوار شد!

شگفتا از اسمى بدان پایه از حرمت و عظمت و مسمّایى بدین حدّ از خوارى و خفّت(۹۲) !

۸۷- بى علاقگى به ولایت و فرمانروایى

به خدا سوگند! من نه به خلافت رغبتى داشتم و نه به ولایت و زمامدارى بر شما علاقه اى. ولى شما مرا به پذیرفتن آن دعوت كردید و آن را به من تحمیل نمودید. آنگاه كه حكومت و زمامدارى به من رسید، به كتاب خدا نظر انداختم و به دستورى كه داده و ما را در حكم كردن بدان امر فرموده بود متابعت كردم. به سنت و روش پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله توجه نموده به آن اقتدا نمودم، و نیازى به حكم و رأی شما و دیگران پیدا نكردم. هنوز حكمى پیش نیامده كه آن را ندانم و نیاز به مشورت شما و برادران مسلمان خود پیدا كنم. اگر چنین پیشامدى مى شد از شما و دیگران روى گردان نبودم!(۹۳) .

۸۸- شكوه هاى امام از ابوبكر و عمر

كسى كه پس از پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله زمام امور را بر كف گرفت، هر روز كه مرا مى دید زبان به معذرت خواهى مى گشود و از من عذرخواهى مى كرد و مسؤ لیت غصب حق من و شكستن بیعت را به گردن دیگرى مى انداخت و از من حلالیت مى طلبید.

من پیش خود مى گفتم: دوران چند روزه ریاست او كه سپرى گشت، (خود به خود) حقى كه خداوند براى من قرار داده است به سهولت به من باز خواهد گشت، بى آن كه در اسلام نوپا، اسلامى كه به عهد جاهلیت نزدیك است (و خطر ارتداد آن را تهدید مى كند) رخنه و شكاف ایجاد گردد و بى آن كه من بستر نزاع را گسترده باشم و این و آن را به منازعه كشانده باشم تا در نتیجه یكى به حمایت از من و دیگرى به مخالفت با من پردازد و گفتگوها از دایره سخن به میدان كشیده شود، به ویژه آن كه شمارى از خاصان یاران پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم كه من آنها را به خوبى و دیانت مى شناختم -آشكارا و نهان پشتیبانى كرده بودند و به من پیشنهاد حمایت داده بودند تا برخیزم و حق خود را باز ستانم. اما هر بار من آنها را به صبر و آرامش فرا مى خواندم و امید بازگشت حق خویش را بدون جنگ و خونریزى به آنها نوید مى دادم...

... تا این كه عمر او به سر آمد. اگر روابط مخصوص او با عمر نبود و از پیش با هم تبانى نكرده بودند گمان نمى كنم كه ابوبكر آن را از من دریغ مى داشت، چه این كه او گفتار رسول گرامىصلى‌الله‌عليه‌وآله را - آنگاه كه من و خالد بن ولید را رهسپار یمن كرده بود، خطاب به «بریده اسلمى » شنیده بود و به یاد داشت. آن روز پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به ما فرمود:

«اگر میان شما جدایى افتاد پس هر كس آنچه به نظرش مى رسد و آن را صحیح مى داند عمل كند. و اگر با هم مجتمع بودید پس آن چه عملى مى گوید برگزینید و به رأی او عمل كنید... او ولى شما و سرپرست شما پس از من خواهد بود. »

این سخن پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را هم ابوبكر و هم عمر شنیده بودند. این هم بریده كه هم اكنون زنده است (مى توانید از او بپرسید)

اما او چنین نكرد بلكه همین كه نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد كسى را نزد عمر فرستاد و او را عهده دار ولایت و خلافت كرد.

... جاى بسى حیرت و شگفت است از كسى كه در زمان حیات خود، بارها فسخ بیعت را از مردم درخواست نموده و گفته است: (اقیلونى فلست بخیركم و علىّ فیكم) حال چگونه است كه در واپسین دم زندگانى خود، خلافت را به رفیقش مى سپارد؟!(۹۴)

۸۹- اندوه علىعلیه‌السلام

از سخنان علىعلیه‌السلام بعد از رحلت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله است: «و اجعفراه و لا جعفر لى الیوم و احمزتاه و لا حمزة لى الیوم: «آه! جعفر و حمزه كجایند؟ امروز دیگر جعفر و حمزه ندارم».

و نیز از گفتار آن حضرت در شوراى خلافت بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است كه خطاب به اهل شورا فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم آیا در میان شما كسى وجود دارد كه برادرى مانند برادرم جعفرعلیه‌السلام داشته باشد، كه در بهشت به دو بال و پر آراسته شده و هر جا كه بخواهد به پرواز در مى آید».

در پاسخ گفتند: «نه، ما چنین برادرى نداریم».

فرمود: «آیا در میان شما كسى هست كه عمویى همانند عموى من حمزهعلیه‌السلام شیر خدا و شیر رسول خدا و سید شهیدان داشته باشد؟ ».

آن ها در پاسخ گفتند: خدا را گواه مى گیرم كه ما چنین عمویى نداریم.(۹۵)

آرى حضرت حمزهعلیه‌السلام با ایثار و فداكارى هاى خود در فراز و نشیب هاى روند تكاملى اسلام، به خصوص در جنگ احد، به چنین مقام ارجمندى از مرتبه و درجه رسیده كه علىعلیه‌السلام دلاور مرد تاریخ، به وجود او، افتخار مى كند. و همچنین افتخار به وجود سردار سلحشور حضرت جعفر طیار (برادرش) مى كند كه در جنگ موته به شهادت رسید(۹۶) .

۹۰- شكایت از یاران

ابان از سلیم نقل مى كند كه گفت: در اطراف امیرالمؤمنینعلیه‌السلام نشسته بودیم و گروهى از اصحاب نزد آن حضرت بودند. یك نفر عرض كرد: یا امیرالمؤمنین، چه خوب است مردم را براى رفتن به جنگ ترغیب فرمایى.

حضرت برخاست و خطبه اى ایراد كرد و طىّ آن فرمود: من شما را براى رفتن به جنگ ترغیب نمودم ولى شما نرفتید، و خیرخواهى شما را نمودم ولى شما نپذیرفتید، و شما را فرا خواندم ولى گوش نكردید. شما حاضران همچون غایب و زنده هاى همچون مرده و كرانى صاحب گوش هستید. بر شما حكمت تلاوت مى كنم و شما را به موعظه اى شفا بخش و كفایت كننده نصیحت مى كنم و به جهاد با اهل ظلم و جور ترغیب مى نمایم، ولى به آخر سخنم نرسیده شما را مى بینم كه در حلقه هاى پراكنده متفرق شده اید و براى یكدیگر شعر مى گویید و ضرب المثل مى آورید و از قیمت خرما و شیر مى پرسید.

دستتان بریده باد! از جنگ و آمادگى براى آن خستگى نشان داده اید، و قلبهایتان را از یاد آن آسوده كرده اید، و خود را با اباطیل و مطالب گمراه كننده و عذرهاى واهى مشغول كرده اید.

واى بر شما! با آنان بجنگید قبل از آن كه با شما بجنگند. به خدا قسم، هرگز قومى در وسط خانه خود مورد حمله قرار نمى گیرند مگر آنكه ذلیل مى شوند. قسم به خدا گمان ندارم شما گفته هایم را عملى كنید تا دشمنانتان كار خود را بكنند، و من هم دوست داشتم كه آنان را مى دیدم و با بصیرت و یقینم خدا را ملاقات مى كردم و از چشیدن درد گرفتارى به شما و از همنشینى با شما راحت مى شدم.

شما همچون گله شترى هستید كه چوپان آن گم شده باشد. هر چه از یك طرف جمع آورى شوند از سوى دیگر پراكنده مى شوند.

این طور كه من مى بینم به خدا قسم گویا شما را مى نگرم كه اگر جنگ شعله بگیرد و مرگ شدت یابد همچون شكافتن سر و همچون انفراج زن هنگام وضع حمل كه دست لمس كننده اى را مانع نمى شود، از اطراف على بن ابى طالب پراكنده مى شوید(۹۷) .

۹۱- دیروز امیرالمؤمنین بودم امروز ماءمور

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام با مشاهده آن حال فاجعه آمیز (فریب خوردن لشكر با قرآن هاى روى نیزه) برخاست و لشكریان خود را مخاطب ساخته فرمود:

 (اى مردم پیوسته وضع من با شما طبق دلخواهم بود تا آنكه جنگ شما را ناتوان و درمانده كرد و سوگند به خدا كه جنگ شما را گرفت و رها كرد و دشمنتان را گرفت و رها نكرد و این ضایعات (جنگى) آن ها را بیشتر ناتوان و درمانده كرده جز آنكه من دیروز امیرالمؤمنینعلیه‌السلام (و دستور دهنده) بودم و امروز ماءمور (و فرمانبردار) و نهى كننده بودم، و اكنون نهى شده هستم، و شما ماندن و بقا (در دنیا) را دوست دارید و من نمى توانم شما را به چیزى كه اكراه دارید مجبور سازم.)

و در نقل شیخ مفید (ره) این گونه است كه چون قرآن ها بر سر نیزه كردند، امامعلیه‌السلام فرمود:

 (واى بر شما! این یك نیرنگ است، این مردم قرآن را نمى خواهند چون اهل قرآن نیستند، پس از خدا بترسید و با همان بینشى كه داشته اید جنگ با اینها را ادامه دهید و اگر این را نكنید دچار پراكندگى خواهید شد و پشیمان خواهید گشت در وقتى كه پشیمانى براى شما سود ندهد)

و در حدیث دیگرى است كه امیرالمؤمنینعلیه‌السلام هنگامى كه آن وضع را مشاهده كرد فرمود:

اى بندگان خدا من از هر كس به پذیرفتن كتاب خدا شایسته ترم، ولى معاویه، عمرو بن عاص ابن ابى معیط، حبیب بن مسلمه و ابن اءبى سرح اهل دین و قرآن نیستند، من اینها را بهتر از شما مى شناسم، من با ایشان در كودكى مصاحبت كرده ام و در بزرگى هم مصاحب بوده ام، در كودكى بدترین كودكان بودند و در بزرگى نیز بدترین مردان و به راستى این سخن حقى است كه هدف باطل از آن دارند، به خدا سوگند اینها قرآن را بلند نكرده اند! اینها قرآن را مى شناسند ولى بدان عمل نمى كنند و آنها جز به منظور نیرنگ و فریب آن را بلند نكرده اند(۹۸) .!

بخش سوم: آتش زدن بیت علىعلیه‌السلام

۹۲- سقیفه

علىعلیه‌السلام هنوز از غسل و تكفین جسد مطهر پیغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله فارغ نشده بود كه كسى وارد شد و گفت: یا على عجله كن كه مسلمین در سقیفه بنى ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خلیفه هستند. علىعلیه‌السلام فرمود: سبحان اللّه! این جماعت چگونه مسلمان مى باشند كه هنوز جنازه پیغمبر دفن نشده در فكر ریاست و حبّ جاه هستند؟

هنوز علىعلیه‌السلام سخن خود را تمام نكرده بود كه شخص دیگرى رسید و گفت: امر خلافت خاتمه یافت، ابتدا كار مهاجر و انصار به نزاع كشید و بالاخره كار خلافت بر ابوبكر قرار گرفت و جز معدودى از طایفه خزرج تمام مردم با وى بیعت كردند.

علىعلیه‌السلام فرمود: دلیل انصار بر حقانیت خود چه بود؟

عرض كرد: چون نبوت در خاندان قریش بود آنها نیز مدعى بودند كه امامت هم باید از آن انصار باشد ضمنا خدمات و فداكارى هاى خود را در مورد حمایت از پیغمبر و سایر مهاجرین حجّت مى دانستند.

علىعلیه‌السلام فرمود: چرا مهاجرین نتوانستند جواب قانع كننده اى به انصار بدهند؟

عرض كرد: جواب قانع كننده انصار چگونه است؟

علىعلیه‌السلام فرمود: مگر انصار فراموش كردند كه پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دفعات زیاد مهاجرین را خطاب كرده و مى فرمود كه انصار را عزیز بدارید و از بدان آنها در گذرید، این فرمایش پیغمبر دلیل این است كه انصار را به مهاجرین سپرده است و اگر آنها شایسته خلافت بودند مورد وصیت قرار نمى گرفتند بلكه پیغمبر مهاجرین را به آنها توصیه مى فرمود.

آنگاه فرمود: به مهاجرین به چه نحو استدلال كردند؟

عرض كرد: سخن بسیار گفتند و خلاصه كلام آنها این بود كه ما از شجره رسول خداییم و به كار خلافت از انصار نزدیكتریم.

علىعلیه‌السلام فرمود: چرا مهاجرین روى حرف خودشان ثابت نیستند اگر آنها از شجره رسول خدایند من ثمره آن شجره هستم، چنانچه نزدیكى به پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دلیل خلافت باشد كه من از هر جهت به پیغمبر از همه نزدیك ترم.

علاوه بر آیات قرآن و اخبار و احادیث نبوى در مورد خلافت علىعلیه‌السلام همین فرمایش خود او براى پاسخ دادن با استدلالات مهاجرین و انصار كه در سقیفه جمع شده بودند كافى به نظر مى رسد(۹۹) .

۹۳- فضیلت علىعلیه‌السلام از زبان ابوسفیان

در روایت آمده وقتى كه كار خلافت ابوبكر به پایان رسید و مردم با او بیعت كردند مردى، حضور علىعلیه‌السلام كه به تدفین رسول خدا مشغول بود رسیده عرض كرد: مردم با ابوبكر بیعت كردند و انصار بر اثر اختلاف فیمابین به خوارى مبتلا شدند و آزاد شدگان براى آن كه مبادا شما از كار پیغمبر فارغ شوید و امر خلافت را به عهده بگیرید پیش دستى نموده و عقد بیعت را با او استوار كردند.

علىعلیه‌السلام بیلى كه در دست داشت به زمین گذارده و دست خود را بر آن استوار نموده فرمود:( بسم اللّه الرحمن الرحیم الم احسب النّاس ان یتركوا ان یقولوا آمنّا و هم لا یفتنون و لقد فتنّا الّذین من قبلهم فلیعلمنّ اللّه الّذین صدقوا و لیعلمنّ الكاذبین ام حسب الّذین یعملون السّیئات ان یسبقونا ساء ما یحكمون (۱۰۰) ) . آیا مردم مى پندارند به مجردى كه گفتند ایمان آوردیم دیگر به فساد مبتلا نمى گردند! با آن كه مردم پیش از آن ها را به فتنه و آزمایش مبتلا نمودیم، خدا مردم راستگو و دروغگو را مى شناسد و از احوالشان باخبر است آیا مردم بدكار خیال كردند بر ما پیشى گرفته اند با آن كه حكومت نابجایى نموده اند.

در هنگامى كه علىعلیه‌السلام و عباس به كارهاى شخصى پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مشغول بودند ابوسفیان در خانه پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و این اشعار را مى خواند:

اى بنى هاشم دست طمع مردم و به خصوص قبیله تیم كه ابوبكر از آنان است و عدى كه عمر از آن قبیله است به روى خود مگشایید زیرا امر خلافت در میان شما و متوجه به شما و جز على دیگرى شایسته آن نیست. اى ابوالحسن كف با احتیاط خود را به پایه سریر خلافت استوار ساز زیرا تو شایسته آن هستى.

سپس با صداى بلند، بنى هاشم و بنى عبدمناف را مخاطب ساخته گفت: آیا خشنودید بچه شتر رذل پسر رذل (یعنى ابوبكر) بر شما خلافت نماید و مقام شما را غصب كند، سوگند به خدا اگر اراده كنید حق خود را بگیرید مى توانید در اندك وقتى لشكریان و مردانى گرد آورید و غاصبان را نابود سازید. امیرالمؤمنینعلیه‌السلام در پاسخ او فرمود: برگرد اى ابوسفیان سوگند به خدا از آن چه مى گویى قصد خدا را ندارى و براى خدا سخن نمى گویى تو همواره با اسلام و اسلامیان به حیله گرى رفتار مى كنى ما اكنون به كارهاى شخصى پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پرداخته و وقت توجه كردن به این گونه حرف ها كه تو مى گویى نداریم و هر فردى ماءموریتى دارد و باید كار خود را انجام دهد.

ابوسفیان به مسجد وارد شده دید بنى امیه اجتماع كرده اند ابوسفیان آنان را براى موضوع خلافت تحریص كرد آن ها به سخن او توجهى ننمودند(۱۰۱) .

۹۴- چه زود بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دروغ بستید

هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رحلت كرد و با ابوبكر به خلافت بیعت كردند، علىعلیه‌السلام از بیعت با او خوددارى كرد. عمر به ابوبكر گفت: آیا كسى در پى این مرد متخلف نمى فرستى تا بیاید بیعت كند؟

ابوبكر گفت: قنفذ! به نزد علىعلیه‌السلام برو و بگو: خلیفه رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله مى گوید: بیا بیعت كن. علىعلیه‌السلام صدایش را بلند كرد و گفت: سبحان اللّه! چه زود بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دروغ بستید.

گفت: قنفذ برگشت و جریان را به او باز گفت:

پس عمر گفت: آیا كسى به نزد این مرد متخلف نمى فرستى كه بیاید بیعت كند؟

ابوبكر به قنفذ گفت: به نزد علىعلیه‌السلام برو و بگو: امیرالمؤمنینعلیه‌السلام مى گوید: بیا بیعت كن.

قنفذ رفت و دق الباب كرد.

علىعلیه‌السلام گفت: كیست؟

گفت: من هستم، قنفذ.

گفت: چه مى خواهى؟

گفت: امیرالمؤمنین مى گوید: بیا بیعت كن.

علىعلیه‌السلام صدایش را بلند كرد و گفت: سبحان اللّه! چیزى ادعا كرده كه حق او نیست.

قنفذ برگشت و به ابوبكر خبر داد.

ابوبكر بعد از شنیدن این سخن گریه كرد.

عمر به پا خاست و گفت: بیایید با هم به نزد این مرد برویم. پس گروهى به خانه علىعلیه‌السلام رفتند و در زدند. علىعلیه‌السلام چون صدایشان را شنید، سخن نگفت: زنى به سخن آمد و گفت: اینان كه هستند؟

گفتند: به علىعلیه‌السلام بگو: بیرون بیاید و بیعت كند.

فاطمهعلیها‌السلام صدایش را بلند كرد و گفت: یا رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله ! پس از تو، از ابوبكر و عمر چه دیدیم! هنگامى كه صدایش را شنیدند، بسیارى از همراهان عمر گریستند، سپس بازگشتند.

عمر با عده اى ماند و على را بیرون آوردند و به نزد ابوبكر بردند و او را در مقابل ابوبكر نشاندند. ابوبكر گفت: بیعت كن.

گفت: اگر بیعت نكنم؟

گفت: در این صورت، به خدایى كه جز او معبودى نیست، گردنت را مى زنیم.

علىعلیه‌السلام رو به قبر پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كرد و گفت:( یا ابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا یقتلوننى ) ، پس بیعت كرد و به پا خاست(۱۰۲) (۱۰۳) .

۹۵- چگونگى بیعت بنى هاشم

علامه طبرسى صاحب كتاب احتجاج، و ابن قتیبه دینورى در كتاب الامامة و السیایة و غیر آنها نقل مى كنند:

هنگامى كه امیرمؤمنانعلیه‌السلام از دفن جنازه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فارغ شد، در مسجد از فراق پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله با چهره اى اندوه بار و شكسته، نشست، بنى هاشم به حضورش آمده و اجتماع كردند، زبیربن عوام نیز كنار آن حضرت بود، در گوشه دیگر مسجد، بنى امیه در اطراف عثمان اجتماع نموده بودند، و در گوشه دیگر بنوزهره در اطراف عبدالرحمان بن عوف، حلقه زده بودند، به این ترتیب مسلمین در چند گروه، در مسجد، جمع شده بودند، در این هنگام ابوبكر و عمر و ابوعبیده جراح وارد مسجد شدند، و گفتند: چرا شما را گروه گروه مى نگریم؟ برخیزید و با ابوبكر بیعت كنید كه انصار و مردم با او بیعت كرده اند.

عثمان و عبدالرحمان بن عوف و طرفدارانشان برخاستند و با ابوبكر بیعت كردند، حضرت علىعلیه‌السلام و بنى هاشم از مسجد بیرون آمده و در منزل علىعلیه‌السلام اجتماع كردند، زبیر نیز همراه آنها بود.

عمر همراه جماعتى از بیعت كنندگان با ابوبكر، كه در میانشان «اسید بن خضیر و سلمة بن سلامه» بودند، برخاستند و به خانه حضرت علىعلیه‌السلام آمدند و دیدند بنى هاشم اجتماع نموده اند، به آنها گفتند: مردم با ابوبكر بیعت كرده اند، شما نیز بیعت كنید.

زبیر برخاست و شمشیر به دست گرفت، عمر گفت:

«بر این كلب هجوم ببرید و شرّ او را از سر ما بردارید».

سلمة بن سلامه، به سوى زبیر شتافت و شمشیر را از دست زبیر گرفت، و عمر شمشیر را از دست سلمه گرفت و آن قدر بر زمین كوبید تا شكست(۱۰۴) .

آن گاه دور بنى هاشم را گرفتند و آنها را به مسجد نزد ابوبكر آوردند، و به آنها گفتند: مردم با ابوبكر بیعت كردند، شما نیز بیعت كنید، سوگند به خدا اگر از بیعت سرپیچى كنید، شما را با شمشیر به محاكمه مى كشیم، وقتى كه بنى هاشم خود را این گونه در تنگنا دیدند، یك به یك به پیش آمدند و با ابوبكر بیعت كردند(۱۰۵) .

۹۶- علىعلیه‌السلام و بیان ماجراى زهرا علیها‌السلام

صدوق به سند خود از علىعلیه‌السلام روایت كرده آن حضرت فرمود:

«روزى كه من و فاطمهعلیها‌السلام ، و حسنعلیه‌السلام ، و حسینعلیه‌السلام نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بودیم. آن حضرت رو به ما كرد و گریست. گفتم: یا رسول اللّه! گریه شما براى چیست؟ فرمود: از كتك خوردن تو، و سیلى خوردن فاطمهعلیها‌السلام گریه مى كنم(۱۰۶) ».

۹۷- بیان فجایع از زبان عمر

عمربن خطاب، نامه اى براى معاویه نوشت و در آن نامه (در رابطه با ماجراى بیعت و سوزاندن در خانه) چنین آمده است. «... به خانه علىعلیه‌السلام رفتم با مشورت قبلى كه در مورد اخراج او از خانه (باقوم) كرده بودم، فضّه (كنیز خانه علىعلیه‌السلام ) بیرون آمد، به او گفتم: به على بگو بیرون آید و با ابوبكر بیعت كند، زیرا همه مسلمین با او بیعت كرده اند.

فضه گفت: امیرمؤمنان علىعلیه‌السلام مشغول (جمع آورى قرآن) است، گفتم؛ این حرفها را كنار بگذار، به علىعلیه‌السلام بگو بیرون بیاید، وگرنه ما وارد خانه مى شویم، و او را به اجبار، بیرون مى آوریم. در این هنگام فاطمهعلیها‌السلام بیرون آمد و پشت در ایستاد و گفت: «اى گمراهان دروغگو، چه مى گویید و از ما چه مى خواهید؟! »

گفتم: اى فاطمه!، گفت: چه مى خواهى اى عمر!

گفتم: چرا پسر عمویت تو را براى جواب، به این جا فرستاده و خودش در پشت پرده هاى حجاب نشسته است؟!

فاطمهعلیها‌السلام به من گفت:

 ( طغیانك یا عمر! اخرجنى، و الزمك الحجة و كلّ ضالّ غوّى ) .

 ( (طغیان و تعدّى تو بود كه مرا از خانه بیرون آورد و حجت را بر تو تمام كرد و همچنین حجت را بر هر گمراه منحرف، كامل نمود».

گفتم: این حرفهاى بیهوده و زنانه را كنار بگذار و به علىعلیه‌السلام بگو از خانه بیرون آید.

گفت:( لا حب و لا كرامة... ) «دوستى و كرامت، لایق تو نیست، آیا مرا از حزب شیطان مى ترسانى اى عمر! بدان كه حزب شیطان ضعیف و ناتوان است».

گفتم: اگر علىعلیه‌السلام از خانه بیرون نیاید، هیزم فراوانى به این جا بیاورم، و آتشى برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم، و یا این كه علىعلیه‌السلام را براى بیعت به سوى مسجد مى كشانم، آن گاه تازیانه «قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم، و به خالد بن ولید گفتم: تو و مردان دیگر هیزم بیاورید، و به فاطمهعلیها‌السلام گفتم: خانه را به آتش مى كشم.

گفت: اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و اى دشمن امیرمؤمنان!، و هماندم دو دستش را از در بیرون آورد كه مرا از ورود به خانه باز دارد، من او را دور نموده و با شدت در را فشار دادم، و با تازیانه ام بر دست هاى او زدم، تا در دا رها كند از شدت درد تازیانه، ناله كرد و گریست، گریه و ناله اش آنچنان جانسوز بود كه نزدیك بود دلم نرم شود و از آن جا منصرف شوم و برگردم، به یاد كینه هاى علىعلیه‌السلام و حرص او در ریختن خون بزرگان (مشرك) قریش افتادم و... با پاى خودم لگد بر در زدم، ولى او همچنان در را محكم نگه داشته بود كه باز نشود، وقتى كه لگد بر در زدم صداى ناله فاطمهعلیها‌السلام را شنیدم، كه گمان كردم این ناله مدینه را زیرورو نمود، در آن حال، فاطمهعلیها‌السلام مى گفت:

 ( یا ابتاه! یا رسول الله هكذا كان یفعل بحبیبتك و ابنتك، آه یا فضة فخذینى فقد و اللّه قتل ما فى احشایى من حمل ) :

«اى پدر جان! اى رسول خدا با حبیبه و دختر تو چنین رفتار مى شود، آه! اى فضه! بیا و مرا دریاب، كه سوگند به خدا فرزندم كه در رحم من بود كشته شد»!

من دریافتم كه فاطمهعلیها‌السلام بر اثر درد شدید مخاض، به دیوار (پشت در) تكیه داده است، در خانه را با شدّت فشار دادم، در باز شد، وقتى كه وارد خانه شدم، فاطمهعلیها‌السلام با همان حال، روبه روى من ایستاد، ولى شدت خشم من، مرا به گونه اى كرده بود كه گویى پرده اى در برابر چشمم افتاده است، چنان سیلى روى روپوش به صورت فاطمهعلیها‌السلام زدم كه به زمین افتاد(۱۰۷) .

۹۸- نجات فاطمه زهراعلیها‌السلام توسط على علیه‌السلام

نصّى داریم، كه مى گوید: علىعلیه‌السلام براى نجات زهراعلیها‌السلام اقدام كرد ولى مهاجمان فرار نمودند و با او مقابله نكردند. نص مروى از عمر بیان مى كند كه عمر لگدى به در كوفت و موجب سقط جنین فاطمهعلیها‌السلام شد؛ عمر وارد شد و از روى روبند به گونه اى زهراعلیها‌السلام زد. «علىعلیه‌السلام بیرون آمد. وقتى احساس كردم كه مى آید، به بیرون از خانه فرار نمودم. و به خالد و قنفذ، و همراهانشان گفتم: از خطرى عظیم نجات پیدا كردم(۱۰۸) ».

۹۹- بیرون آمدن علىعلیه‌السلام از خانه

در روایت دیگرى آمده كه عمر گفت: «جنایت بزرگى مرتكب شدم كه بر خود ایمن نیستم این علىعلیه‌السلام است كه از خانه بیرون زده، و من و شما با هم تاب مقاومت در برابر او را نداریم. علىعلیه‌السلام بیرون آمد. فاطمهعلیها‌السلام دستانش را به سر برد تا آن را نمایان سازد و از آنچه بر او وارد شده به درگاه خداوند استغاثه كند...(۱۰۹) »

۱۰۰- سیلى زدن به فاطمه زهراعلیها‌السلام

هجوم عمر، و قنفذ و خالد بن ولید و سیلى زدن عمر به گونه زهراعلیها‌السلام چنان كه گوشواره اش از زیر مقنعه دیده شد، و فاطمهعلیها‌السلام بلند مى گریست و مى گفت:

«وا ابتاه، وا رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله ، دخترت فاطمهعلیها‌السلام تكذیب مى شود، او را مى زنند و فرزندش در شكمش كشته مى شود».

و بیرون آمدن امیرالمؤمنینعلیه‌السلام از خانه با چشمانى سرخ و سر برهنه كه جامه اش را براى فاطمهعلیها‌السلام انداخت و او را به سینه اش چسباند و به فاطمهعلیها‌السلام گفت: دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ! مى دانى كه خداوند پدرت را براى عالمیان رسول رحمت فرستاد...

سپس گفت: اى پسر خطاب! واى بر تو از امروزت، و پس از آن، و روزگارى كه در پى آن خواهد آمد، پیش از آن كه شمشیرم را بكشم و باقیمانده امت را از بین ببرم، از خانه بیرون شو(۱۱۰) .

۱۰۱- فاطمهعلیها‌السلام در پشت درب

در كتاب سلیم بن قیس: «به در خانه علىعلیه‌السلام رسید. فاطمهعلیها‌السلام پشت در نشسته بود.

عمر آمد و در را زد و ندا داد: پسر ابى طالب! در را باز كن.

فاطمهعلیها‌السلام گفت: عمر! با ما چه كار دارى؟ چرا ما را به حال خودمان رها نمى كنى؟

گفت: در را باز كن والا آن را به رویتان آتش مى زنیم... سپس در را آتش زد. عمر در را به داخل فشار داد. فاطمهعلیها‌السلام به طرفش آمد و فریاد كشید: پدر!(۱۱۱) »

عمر: «لگدى به در زدم. فاطمهعلیها‌السلام شكمش را به در چسبانده بود و مانع آن مى شد... در را به داخل راندم و وارد شدم. فاطمهعلیها‌السلام به گونه اى به طرفم آمد كه جلوى چشمانم را گرفت...(۱۱۲) »

عمر: «چون به جلوى در رسیدم، فاطمهعلیها‌السلام به محض دیدن آن ها در را به رویشان بست و شك نداشت كه كسى بدون اجازه اش بر او وارد نخواهد شد. عمر لگدى به در كوبید و آن را - كه از چوب خرما بود - شكست. سپس وارد شدند(۱۱۳) »

زهراعلیها‌السلام : «و آتش آوردند كه خانه و ما را آتش زنند. پس به پشت در تكیه دادم و آنان را به خداوند قسم...(۱۱۴) »

عمر: «فاطمهعلیها‌السلام با دست هایش در را گرفته بود تا مرا از باز كردن آن باز دارد. پس دوباره تلاش كردم. اما نتوانستم. پس با تازیانه به دست هایش زدم. چنانكه دردش گرفت... لگدى به در كوبیدم. فاطمهعلیها‌السلام شكمش را به در چسبانده بود تا آن را نگه دارد... در را به داخل راندم و وارد شدم. فاطمهعلیها‌السلام به گونه اى به طرفم آمد كه جلوى چشمانم را گرفت.

یك سیلى از روى روبند به گونه هایش زدم، گوشواره اش كنده شد و به زمین افتاد. علىعلیه‌السلام بیرون آمد. چون احساس كردم كه مى آید، به سرعت به بیرون خانه دویدم و به خالد، و قنفذ، و همراهانشان گفتم: از خطر عظیمى نجات یافتم و عده كثیرى جمع كردم، نه براى اینكه شمارشان از علىعلیه‌السلام بیشتر شود، بلكه بدان جهت كه قلبم بدان تقویت شود، آمدم و علىعلیه‌السلام را كه در محاصره بود، از خانه اش بیرون آوردم...(۱۱۵) »

۱۰۲- شهید شدن محسن زهراعلیها‌السلام

عمر، و خالد بن ولید، قنفذ و عبدالرحمن بن ابى بكر بیرون رفتند، و راه خود را در پیش گرفتند. علىعلیه‌السلام فریاد كشید: اى فضّه! بانویت، همچون زنان قابله، او را تیماردار كه در اثر لگد، و اصابت در به شكمش، درد زایمان او را در برگرفته است.

سپس محسن را سقط كرد.

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام گفت: او به جدش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ملحق شد و به او شكایت خواهد كرد...

محسن مى آید، خدیجه دختر خویلد، و فاطمه دختر اسد مادر امیرالمؤمنینعلیه‌السلام او را مى آوردند، آنان فریاد مى كشند، و مادر فاطمهعلیها‌السلام مى گوید: این روز شماست كه وعده داده شدید.

مفضل به امام صادقعلیه‌السلام گفت: آقاى من! درباره این فرموده خداوند:( و اذا الموؤ دة سئلت باءى ذنب قتلت ) ، چه مى گویید؟

امام فرمود: مفضل! به خدا قسم، مؤ وده، محسن است. زیرا او از ماست و بس.

هر كه جز این گفت، او را تكذیب كنید.

مفضل گفت: آقایم! سپس چه؟

امام فرمود: فاطمهعلیها‌السلام دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به پا مى خیزد و مى گوید: خداوندا! به وعده اى كه به من داده اى عمل كن درباره كسى كه به من ظلم و ستم كرد، و حق مرا غصب نمود، و مرا زد، و...(۱۱۶)

۱۰۳- حرمت زهراعلیها‌السلام را شكستند

امیرالمؤمنین علىعلیه‌السلام در سخنى به عمر گفت:

«... و این آتشى است كه شما در خانه ام برافروخته اید تا من، فاطمهعلیها‌السلام دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، فرزندانم حسنعلیه‌السلام و حسینعلیه‌السلام و زینبعلیها‌السلام و ام كلثوم را بسوزانید(۱۱۷) . »

نامه معاویه به علىعلیه‌السلام و پاسخ آن حضرت به او دلالت دارد كه رفتار خشونت آمیزى بر ضد علىعلیه‌السلام به كار گرفته و او را به زور براى بیعت، آوردند.

معاویه گفت: علىعلیه‌السلام در بیعت با خلفا تاءخیر كرد. پس او را همچون شتر مهار شده براى بیعت مى راندند تا به اكراه بیعت كرد(۱۱۸) .

معاویه به علىعلیه‌السلام گفت: تو به ابوبكر حسادت كردى و بر او رشك بردى، و در صدد تباهى او بر آمدى، و در خانه ات نشستى، و گروهى از مردم را اغوا كردى تا در بیعت با ابوبكر تاءخیر كردند... هیچ یك از خلفا نبود مگر این كه تو به واسطه رشك و حسد بر او ستم كردى، و در بیعت با او تاءخیر نمودى، تا این كه تو را همچون شتر بینى مهار كرده، مى راندند تا به زور بیعت كردى(۱۱۹) .

علىعلیه‌السلام در پاسخ او نوشت: «و گفتى مرا چون شتر مهار كرده مى راندند تا بیعت كنم.

به خدا كه خواستى نكوهش كنى، ستودى، و رسوا سازى ولى خود را رسوا نمودى.

مسلمان را چه نقصان كه مظلوم باشد و در دین خود بى گمان؟(۱۲۰) »

این روایت دلالت دارد كه آنان وارد خانه علىعلیه‌السلام شدند و او را به زور بیرون آوردند.

این بیانگر آن است كه حرمت زهراعلیها‌السلام را كه به تصریح روایات، با تمام توان جلوى آنان ایستاد، رعایت نكردند، البته این روایت تصریح نكرده كه آنان متعرض شخص زهراعلیها‌السلام شده باشند.

۱۰۴- علت سكوت علىعلیه‌السلام

علىعلیه‌السلام نخواست شمشیر بردارد و حق خویش را به زور تصاحب كند، كسانى كه در تاریخ زندگى آن حضرت پژوهش كرده اند، در مى یابند كه امام به دو دلیل دست به شمشیر نبرد:

نخست، آن كه آن حضرت در یاران خود آمادگى لازم براى چنین كارى نمى یافت. زیرا آنان چنین اقدامى را نوعى ماجراجویى تلقى مى كردند.

دوم، آن كه آن حضرت بیم آن را داشت كه كسانى كه هنوز پرتو ایمان در دلهایشان نفوذ نكرده بود از اسلام روى گردان شوند و به راه ارتداد گام نهند.

علىعلیه‌السلام خود در مناسبت هاى مختلف به همین دو عامل اشاره كرده است. آن جا كه مى فرماید: پس به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله عرض كردم اگر خلافت را از من بگیرند، باید چه كنم؟

فرمود: «اگر یارانى یافتى به سوى آنان بشتاب و با ایشان جهاد كن وگرنه اقدامى مكن و خونت را پاس دار تا در حالى كه مظلوم واقع شده اى، به من ملحق گردى(۱۲۱) ».

۱۰۵- از شما به خداى سمیع و بصیر شكایت مى كنم

نمى دانى چرا در را آتش زدند، آنان مى خواستند آن نور را خاموش كنند. نمى دانى سینه فاطمهعلیها‌السلام چیست و میخ چه و پهلوى شكسته زهراعلیها‌السلام را چه حال؟ نمى دانى سقط جنین چیست؟ و سرخى چشم او از چه؟ و گوشواره شكسته را چه حال؟! در برابر دیدگان علىعلیه‌السلام ، آن بلند طبع غیرتمند، وارد خانه شدند، در حالى كه فاطمهعلیها‌السلام لباس خانه بر تن داشت. و به ستم شیر خدا را در محاصره گرفتند و او را هم چون شتر مهار شده، كشان كشان بردند و زهراى بتول به دنبالش روان، و پایش به لباسش كه بر روى زمین كشیده مى شد گیر مى كرد و چنان ناله مى كرد كه دل را كباب مى كرد، و سنگ را آب. فاطمهعلیها‌السلام از آنان مى خواست كه پسر عمویم علىعلیه‌السلام را رها كنید و الا از شما به خداى سمیع و بصیر شكایت مى كنم. نه تنها حرمتش را نگه نداشتند بلكه او را ترساندند و على را همچون اسیر، ریسمان به گردن بردند... علىعلیه‌السلام مى دید و مى شنید و شمشیرش را تیز و آماده و بازویش قوى و توانا، اما وصیت برادرش - پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله او را باز مى داشت و آنچه مقدور كسى نیست، بر او بار مى كرد. چه مصیبتهایى كه اگر بخواهم بیان كنم، كلام به درازا مى كشد، در زمانى كوتاه بر این پاكیزه فرود آمد. اى پسر طه! چگونه پس از آن كه چشمش را سرخ كردند، به اطراف مى نگریست؟ برایش گریه و ناله كن كه دشمنانش او را از گریه و ناله هم منع كردند. گویى كه مى بینم سیل اشك از چشمانش روان است، و مى گوید، مرا نبینى كه پس از بیت الاحزان، خانه شادى و سرور برگزینم. اى پسر فاطمهعلیها‌السلام ! كى، پیش از قیامت جبت و طاغوت (آن دو را براى مجازات) زنده خواهى كرد(۱۲۲) .

۱۰۶- شاهد كتك خوردن همسرش

او مظلوم است زیرا شاهد كتك خوردن همسر خویش و صدمه وارد كردن بر اوست.

نوشته اند كه فریاد فاطمهعلیها‌السلام بلند شد كه كودكم را كشتند. فاطمهعلیها‌السلام به خاك افتاده و بیهوش شد و علىعلیه‌السلام پارچه اى بر روى او كشید(۱۲۳) . و دشمن از این حذر نكرد ریسمان یا بندى بر گردن امامعلیه‌السلام افكند و او را به زور به مسجد برد(۱۲۴) . و البته امامعلیه‌السلام بدین مقدار قادر به دفاع از خود بود و مى توانست گریبان خود را از چنگ آنها خلاص كند.

عمر، خود در سخنى این اعتراف را كرده بود كه اگر نرمخویى على نبود احدى قادر به تسلط بر او نبود(۱۲۵) . و محكوم( الحكم لمن غلب ) است. زیرا گروهى از سردمداران كوشیده اند ناراضیان، عقده داران، و كین خواهان را به دور هم جمع كرده و چنان بلایى را براى عالم اسلام پدید آوردند. دشمن چنان گستاخ و بى شرم است كه وارد حریم زندگى كسى مى شود كه سرنوشت كفر و اسلام را معین كرده است و خانه اش مركز هبوط فرشتگان خداست.

۱۰۷- سقط شدن فرزند زهراعلیها‌السلام

مهاجمان چنان زهراعلیها‌السلام را زدند كه فرزندش را سقط كرد اما احدى نه از مهاجمان و نه از دیگران، كوچك ترین اعتراضى نكرد. آیا اگر از عمر مى ترسیدند، از قنفذ، یا مغیرة بن شعبه و امثال این دو هم مى ترسیدند(۱۲۶) ؟!

۱۰۸- گنج علىعلیه‌السلام در قیامت

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به علىعلیه‌السلام فرمود:( ان لك كنزا فى الجنة انت ذوقرنیها ) . «تو در بهشت داراى گنجى مى باشى، تو صاحب دو شاخ بهشتى هستى»، (منظور از دو شاخ، حسنعلیه‌السلام و حسینعلیه‌السلام هستند كه زینت بهشت مى باشند)

مرحوم شیخ صدوق مى گوید: از بعضى از اساتید شنیدم كه مى گفت: منظور از آن گنج، «محسن» فرزند علىعلیه‌السلام است كه بر اثر فشار بین دو دیوار، از فاطمهعلیها‌السلام سقط شد، و آن استاد چنین استدلال كرد كه روایت شده: «فرزند سقط شده انسان، بطور جد و خشم آلود، كنار در بهشت توقف مى كند، به او گفته مى شود: وارد بهشت بشو، در پاسخ مى گوید: وارد بهشت نمى شوم تا پدر و مادرم قبل از من وارد بهشت گردند»...(۱۲۷)

۱۰۹- به آتش كشیدن خانه حضرت زهراعلیها‌السلام

عمر فرستاد و كمك خواست. مردم هم آمدند تا داخل خانه شدند، و امیرالمؤمنینعلیه‌السلام هم سراغ شمشیرش رفت.

قنفذ نزد ابوبكر برگشت در حالى كه مى ترسید علىعلیه‌السلام با شمشیر سراغش بیاید، چرا كه شجاعت و شدت عمل آن حضرت را مى دانست.

ابوبكر به قنفذ گفت: «برگرد، اگر از خانه بیرون آمد (دست نگه دار) وگرنه در خانه اش به او هجوم بیاور، و اگر مانع شد خانه را بر روى آن ها به آتش بكشید»! قنفذ ملعون آمد و با اصحابش بدون اجازه به خانه هجوم آوردند. علىعلیه‌السلام سراغ شمشیرش رفت، ولى آنان زودتر به طرف شمشیر آن حضرت رفتند، و با عده زیادشان بر سر او ریختند. عده اى شمشیرها را به دست گرفتند و بر آن حضرت حمله ور شدند و او را گرفتند و بر گردن او طنابى انداختند.

حضرت زهراعلیها‌السلام جلو در خانه، بین مردم و امیرالمؤمنینعلیه‌السلام مانع شد. قنفذ ملعون با تازیانه به آن حضرت زد، به طورى كه وقتى كه حضرت از دنیا مى رفت در بازویش از زدن او اثرى مثل دستبند بر جاى مانده بود. خداوند قنفذ را و كسى كه او را فرستاد لعنت كند(۱۲۸) .

۱۱۰- نجات علىعلیه‌السلام توسط فاطمه علیها‌السلام

نصى در دست داریم كه مى گوید: وقتى علىعلیه‌السلام را گرفتند، این فاطمهعلیها‌السلام بود كه او را نجات داد. لذا او را زدند. این نص مى گوید: «فاطمهعلیها‌السلام ، در كنار در، بین شوهرش و مهاجمان حایل شد. قنفذ با تازیانه او را زد...(۱۲۹) »

۱۱۱- دفاع امیرالمؤمنینعلیه‌السلام از حضرت زهرا علیها‌السلام

پس از هجوم بر خانه علىعلیه‌السلام ، علىعلیه‌السلام ناگهان از جا برخاست و گریبان عمر را گرفت و او را به شدت كشید و بر زمین زد و بر بینى و گردنش كوبید و خواست او را بكشد. ولى سخن پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و وصیتى را كه به او كرده بود، بیاد آورد و فرمود: «اى پسر صهاك، قسم به آن كه محمد را به پیامبرى مبعوث نمود، اگر نبود مقدرى كه از طرف خداوند گذشته و عهدى كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله با من نموده است مى دانستى كه تو نمى توانى به خانه من داخل شوى(۱۳۰) ».

بخش چهارم: بیعت اجبارى و غصب ولایت

۱۱۲- پیام هاى ابوبكر به علىعلیه‌السلام و پاسخ ‌هاى آن حضرت

اینك به روایت سلیم بن قیس باز مى گردیم: سپس علىعلیه‌السلام وارد خانه خود شد، عمر به ابوبكر گفت: كسى را نزد علىعلیه‌السلام بفرست تا بیاید و بیعت كند، زیرا كار خلافت بدون بیعت علىعلیه‌السلام سامان نمى یابد، اگر او با ما بیعت كند، به او امان خواهیم داد.

ابوبكر شخصى را نزد علىعلیه‌السلام فرستاد و توسط او پیام داد كه «دعوت خلیفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را اجابت كن». قاصد ابوبكر نزد علىعلیه‌السلام آمد و پیام او را ابلاغ كرد، علىعلیه‌السلام به او فرمود: شگفتا! چقدر زود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را تكذیب كردید، ابوبكر و اطرافیان او مى دانند كه خدا و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله غیر مرا خلیفه خود قرار نداده اند.

قاصد، گفتار علىعلیه‌السلام را به ابوبكر ابلاغ كرد.

ابوبكر گفت: این بار برو و به علىعلیه‌السلام بگو: «دعوت امیرمؤمنان (ابوبكر) را اجابت كن».

قاصد نزد علىعلیه‌السلام آمد و پیام ابوبكر را ابلاغ كرد.

علىعلیه‌السلام فرمود: شگفتا! هنوز چندان از عهد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نگذشته كه آنها فراموش نمایند. سوگند به خدا او (ابوبكر) مى داند كه این اسم براى احدى جز من، شایستگى ندارد، همانا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به او امر كرد كه به عنوان امیرمؤمنان بر من سلام كند، و او یكى از هفت نفر است كه از طرف پیامبر به این كار ماءمور شدند، او و رفیقش (عمر) در میان هفت نفر از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پرسیدند: آیا دستور از طرف خدا و رسولش است؟!

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:( نعم حقا من اللّه و رسوله انّه امیرالمؤمنین و سید المسلمین و صاحب لواء الغر المحجلین یقعده اللّه عزّوجلّ یوم القیامة على الصراط فیدخل اولیائه الجنّة و اعدائه النّار ) . «آرى، از طرف خدا و رسولش حق است كه علىعلیه‌السلام امیرمؤمنان و سرور مسلمین و پرچمدار افراد درخشنده و نورانى مى باشد، خداوند در روز قیامت، او را بر «پل صراط» مى نشاند، و آن حضرت دوستان خود را به سوى بهشت، و دشمنانش را به سوى دوزخ روانه مى كند».

قاصد ابوبكر سخنان علىعلیه‌السلام را به ابوبكر ابلاغ نمود، آنها آن روز از دعوت حضرت منصرف شدند(۱۳۱) .

۱۱۳- اتمام حجت بر ابوبكر در القاب ادعایى

عمر به ابوبكر گفت: سراغ علىعلیه‌السلام بفرست كه بیاید بیعت كند، و تا او بیعت نكند ما صاحب مقامى نیستیم، و اگر بیعت كند از جهت او آسوده مى شویم.

ابوبكر (كسى را) نزد علىعلیه‌السلام فرستاد كه: «خلیفه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را جواب بده»! فرستاده ابوبكر نزد حضرت آمد و مطلب را عرض كرد. حضرت فرمود: «سبحان اللّه، چه زود بر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دروغ بستید! او و آنان كه اطراف او هستند مى دانند كه خدا و رسولش غیر مرا خلیفه قرار نداده اند». فرستاده آمد و آنچه حضرت فرموده بود رسانید.

 (ابوبكر) گفت: برو به او بگو: «امیرالمؤمنین ابوبكر را جواب بده»! او هم آمد و آنچه گفته بود به حضرت خبر داد. علىعلیه‌السلام فرمود: «سبحان اللّه، به خدا قسم زمانى طولانى نگذشته است كه فراموش شود. به خدا قسم او مى داند كه این نام (امیرالمؤمنین) جز براى من صلاحیت ندارد. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به او كه هفتمى در میان هفت نفر بود امر كرد كه به عنوان امیرالمؤمنین بر من سلام كردند. او و رفیقش عمر از میان هفت نفر سئوال كردند و گفتند: آیا حقى از جانب خدا و رسولش است؟ پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به آن دو فرمود: آرى حق است، حقى از جانب خدا و رسولش كه او امیرمؤمنان و آقاى مسلمانان و صاحب پرچم سفید پیشینیان شناخته شده است. خداوند عزّوجلّ او را در روز قیامت بر كنار صراط مى نشاند و او دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم وارد مى كند».

فرستاده ابوبكر رفت و آنچه حضرت فرموده بود به او خبر داد. سلمان مى گوید: آن روز را هم درباره او سكوت كردند.

شب هنگام كه شد علىعلیه‌السلام حضرت زهراعلیها‌السلام را بر چهار پایى سوار كرد و دست دو پسرش امام حسنعلیه‌السلام و امام حسینعلیه‌السلام را گرفت، و احدى از اصحاب پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را باقى نگذاشت، مگر آن كه در منزلشان نزد آنان رفت، و حق خود را براى آنان یادآورد شد و آنان را به یارى خویش فرا خواند. ولى هیچ كس جز ما چهار نفر او را اجابت نكرد. ما سرهایمان را تراشیدیم و یارى خود را مبذل داشتیم، و زبیر در یاریش از همه ما شدت بیشترى داشت(۱۳۲) .

۱۱۴- حمله خانه علىعلیه‌السلام

وقتى علىعلیه‌السلام خوار كردن مردم و ترك یارى او را، و متحد شدنشان با ابوبكر و اطاعت و تعظیمشان نسبت به او را دید، خانه نشینى اختیار كرد.

عمر به ابوبكر گفت: چه مانعى وجود دارد كه سراغ على نمى فرستى تا بیعت كند؟

چرا كه همه جز او و این چهار نفر بیعت كرده اند.

ابوبكر در میان آن دو نرم خوتر و سازشكارتر و زرنگ تر و دوراندیش تر بود، و دیگرى (عمر) تندخوتر و غلیظتر و خشن تر بود. ابوبكر گفت: چه كسى را سراغ او بفرستیم؟

عمر گفت: قنفذ را مى فرستیم. او مردى تندخو و غلیظ و خشن و از آزادشدگان است.

ابوبكر، قنفذ را نزد امیرالمؤمنینعلیه‌السلام فرستاد و عده اى كمك نیز به همراهش قرار داد.

او آمد تا در خانه حضرت و اجازه ورود خواست، ولى حضرت به آنان اجازه نداد. اصحاب قنفذ به نزد ابوبكر و عمر برگشتند در حالى كه آنان در مسجد نشسته بودند و مردم اطراف آن دو بودند و گفتند: به ما اجازه داده نشد.

عمر گفت: بروید، اگر به شما اجازه داد وارد شوید وگرنه بدون اجازه وارد شوید.

آنها آمدند و اجازه خواستند. حضرت زهراعلیها‌السلام فرمود: «به شما اجازه نمى دهم كه وارد خانه من شوید». همراهان او برگشتند ولى خود قنفذ ملعون آنجا ماند. آنان (به ابوبكر و عمر) گفتند: فاطمهعلیها‌السلام چنین گفت، و ما از این كه بدون اجازه وارد خانه اش شویم خوددارى كردیم. عمر عصبانى شد و گفت: ما را با زنان چه كار است؟!

سپس به مردمى كه اطرافش بودند دستور داد تا هیزم بیاورند. آنان هیزم برداشتند و خود عمر نیز همراه آنان هیزم برداشت و آنها را اطراف خانه علىعلیه‌السلام و فاطمهعلیها‌السلام و فرزندانشان قرار دادند. سپس عمر ندا كرد به طورى كه علىعلیه‌السلام و فاطمهعلیها‌السلام بشنوند و گفت: «به خدا قسم اى علىعلیه‌السلام باید خارج شوى و با خلیفه پیامبر بیعت كنى وگرنه خانه را با خودتان به آتش مى كشم»!

حضرت زهراعلیها‌السلام فرمود: اى عمر، ما را با تو چه كار است؟

جواب داد: در را باز كن وگرنه خانه تان را به آتش مى كشیم!

فرمود: «اى عمر، از خدا نمى ترسى كه به خانه من وارد مى شوى؟ » ولى عمر ابا كرد از این كه برگردد(۱۳۳) .

۱۱۵- علىعلیه‌السلام به اجبار و اكراه بیعت كرد نه اختیار

ابوبكر به دنبال علىعلیه‌السلام فرستاد كه بیا و بیعت كن.

علىعلیه‌السلام گفت: از خانه بیرون نمى آیم تا قرآن را جمع آورى كنم. بار دیگر به دنبالش فرستاد، علىعلیه‌السلام گفت: بیرون نمى آیم تا از جمع قرآن فارغ شوم.

ابوبكر بار سوم پسر عمویش، قنفذ را به دنبال علىعلیه‌السلام فرستاد. فاطمهعلیها‌السلام دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به پا خاست تا بین او و علىعلیه‌السلام حایل شود. قنفذ او را زد و بدون علىعلیه‌السلام بازگشت. ترسید كه مبادا علىعلیه‌السلام مردم را جمع كند. سپس دستور داد هیزم آوردند و در اطراف خانه علىعلیه‌السلام قرار دادند. سپس عمر آتش آورد و خواست خانه را به روى علىعلیه‌السلام ، و فاطمهعلیها‌السلام و حسنعلیه‌السلام و حسینعلیه‌السلام آتش بزند.

علىعلیه‌السلام كه این كار را دید، از خانه بیرون آمد و به اجبار و اكراه بیعت كرد نه از روى اختیار(۱۳۴) . »

۱۱۶- هجوم به در خانه علىعلیه‌السلام

علامه طبرسى صاحب كتاب احتجاج، از عبداللّه بن عبدالرّحمان بن عوف نقل مى كند كه گفت: عمر بن خطّاب دامن خود را محكم بست و در مدینه گردش مى كرد و فریاد مى زد: مردم با ابوبكر بیعت كرده اند، بشتابید براى بیعت كردن با ابوبكر، مردم ناگزیر به سوى ابوبكر روانه شده و با او بیعت كردند، عمر اطلاع یافت كه گروهى در خانه هاى خود، مخفى شده اند، همراه جماعت خود به آنها یورش برده و آنها را در مسجد حاضر مى كرد، و آنها بیعت مى كردند.

چند روزى از این جریان گذشت، آنگاه عمر همراه جماعت بسیار به در خانه حضرت علىعلیه‌السلام آمد، و از آن حضرت خواست كه از خانه (براى بیعت با ابوبكر) بیرون بیاید.

حضرت علىعلیه‌السلام امتناع ورزید.

عمر، هیزم و آتش طلبید و گفت:

 ( و الذى نفس عمر بیده لیخرجنّ او لاحرقنه على ما فیه ) .

«سوگند به خداوندى كه جان عمر در دست او است، یا باید علىعلیه‌السلام از خانه بیرون آید، یا خانه را با اهلش به آتش مى كشم(۱۳۵) »

بعضى از حاضران به عمر گفتند: «در این خانه، حضرت فاطمهعلیها‌السلام دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و همچنین فرزندان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله (حسنعلیه‌السلام و حسینعلیه‌السلام ) و آثار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستند».

مردم به عمر اعتراض كردند، وقتى كه عمر زمینه را چنان دید، به آنها گفت: «شما چه فكر مى كنید؟ آیا تصور مى كنید كه من چنین كارى انجام دهم؟ قصد من ترساندن بود نه سوزاندن».

امام علىعلیه‌السلام پیام داد كه ممكن نیست من از خانه بیرون بیایم، زیرا من مشغول جمع آورى و تنظیم قرآن هستم كه شما آن را به پشت سر خود افكنده اید، و دلبستگى به دنیا شما را به خود سرگرم ساخت، و من سوگند یاد كرده ام كه از خانه ام بیرون نیایم و عبا بر دوش نیفكنم تا قرآن را جمع و تنظیم كنم.

در این هنگام فاطمهعلیها‌السلام دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از خانه بیرون آمد و در كنار در خانه در برابر جمعیت ایستاد و فرمود:

«من قومى را نمى شناسم كه مثل شما بدمحضر (و بد برخورد) باشند، جنازه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در دست ما رها كردید، و امر خود را بین خود بریدید، (و مساءله رهبرى را نزد خودتان بدون مشورت با ما پایان دادید) پس با ما مشورت نكردید، حق ما را نادیده گرفتید، گویا اصلا به جریان «روز غدیر» آگاهى ندارید، و سوگند به خدا، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در آن روز، دوستى و ولایت علىعلیه‌السلام را از مردم عهد گرفت، تا امید شما را از دستیابى به مقام رهبرى قطع كند، ولى شما رشته هاى پیوند خود با پیامبرتان را بریدید.

۱۱۷- نگاهى به چگونگى بیعت علىعلیه‌السلام و حمایت فاطمه علیها‌السلام

(فیلسوف محقق، فیض كاشانى) در كتاب علم الیقین از كتاب «التهاب نیران الاحزان» درباره چگونگى هجوم به خانه علىعلیه‌السلام چنین نقل مى كند:

عمر، جمعى از بردگان آزاد شده و منافقان را به گرد خود آورد و با آنها به خانه على رهسپار شدند، دیدند در خانه بسته است، فریاد زدند: «اى علىعلیه‌السلام ! از خانه بیرون بیا، زیرا خلیفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تو را به حضور مى خواند».

حضرت علىعلیه‌السلام در را باز نكرد، آنها هیزم آوردند و كنار در خانه گذاشتند، و آتش آوردند تا در خانه را بسوزانند، عمر فریاد زد: «سوگند به خدا اگر در را باز نكنید، خانه را به آتش مى كشم. »

هنگامى كه فاطمهعلیها‌السلام فهمید كه آنها مى خواهند خانه اش را به آتش بكشند، برخاست و در را گشود، جمعیت بى آنكه مهلت بدهند تا فاطمهعلیها‌السلام خود را بپوشاند در را فشار دادند، فاطمهعلیها‌السلام براى این كه در برابر نگاه نامحرمان نباشد، به پشت در رفت، عمر در را فشار داد، فاطمهعلیها‌السلام بین فشار در و دیوار قرار گرفت، سپس عمر و همراهان به خانه هجوم بردند، حضرت علىعلیه‌السلام روى فرش خود نشسته بود، آن قوم آن حضرت را احاطه كردند و اطراف دامن و گریبانش را گرفتند و او را با اجبار به طرف مسجد بردند.

۱۱۸- اثبات فضیلت علىعلیه‌السلام

حضرت فاطمهعلیها‌السلام در برابر یكى از افراد نادان مدینه فرمود:

مى دانید على كیست؟ على، امامى ربانى و الهى، و اندامى نورانى و مركز توجه همه عارفان و خداپرستان و فرزندى از خاندان پاكان، گوینده به حق و روا، جایگاه اصلى محور امامت و پدر حسن و حسین گل پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و دو بزرگ و سرور جوانان اهل بهشت است(۱۳۶) .

۱۱۹- تازیانه زدن زهراعلیها‌السلام

فاطمهعلیها‌السلام به میان جمعیت آمد و بین آنها و علىعلیه‌السلام قرار گرفت، و فرمود: «سوگند به خدا نمى گذارم پسر عمویم را از روى ظلم به سوى مسجد بكشید، واى بر شما چقدر زود به خدا و رسولش خیانت نمودید، و به خانواده اش ستم كردید، با این كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پیروى از ما و دوستى با ما را به شما سفارش كرده بود و فرموده بود كه در امور خاندان من تمسك كنید، و خداوند فرمود:

 ( قل لا اسئلكم علیه اجرا الا المودة فى القربى ) .

«اى پیامبر! به مردم بگو از شما پاداش رسالت نمى خواهم جز این كه با خویشان من دوستى نمایید(۱۳۷) »

روایت كننده مى گوید: این گفتار فاطمهعلیها‌السلام باعث شد كه بسیارى از مردم متفرق شدند، عمر با جمعى در آنجا ماندند، عمر به پسر عمویش قنفذ گفت: «با تازیانه فاطمهعلیها‌السلام را بزن».

قنفذ با تازیانه به پشت و پهلوى حضرت زهراعلیها‌السلام زد كه آثار آن در بدن زهراعلیها‌السلام پدیدار شد و همین ضربت قوى ترین اثر را در سقط جنین آن حضرت نمود، كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آن جنین را «محسن» نامیده بود، آن قوم، امیرمؤمنان علىعلیه‌السلام را كشان كشان به سوى مسجد بردند، و در برابر ابوبكر قرار دادند، در همین هنگام فاطمهعلیها‌السلام سراسیمه به مسجد آمد، تا علىعلیه‌السلام را از دست آنها بگیرد و نجات دهد، ولى نتوانست، از آنجا به سوى قبر پدرش رفت، و با سوز دل و آه جانكاه گریه كرد و این اشعار را مى خواند:

نفسى على زفراتها محبوسة

 

یا لیتها خرجت مع الزفرات

لا خیر بعدك فى الحیاة و انما

 

ابكى مخافة ان تطول حیاتى

«پدر جان! جانم با آن همه اندوه و غصه در سینه ام حبس شده است، اى كاش با همان اندوه ها از بدنم خارج مى شد.

پدر جان! بعد از تو هیچ خیر و نیكى در زندگى نیست، گریه مى كنم از بیم آن كه (مبادا) بعد از تو زیاد زنده بمانم».

سپس فرمود:

«پدر جان! دریغ و آه از فراق تو، و اى فغان از جدایى حبیب تو ابوالحسن امیرمؤمنان؛ پدر دو سبط تو حسن و حسینعلیه‌السلام ، آن كس كه تو او را در كودكى تربیت كردى، و وقتى كه بزرگ شد، او را برادر خود خواندى، و او بزرگترین دوستان و محبوب ترین اصحاب تو در حضورت بود، او كه از همه در قبول اسلام پیشى گرفت، و به سوى تو هجرت كرد، اى پدر بزرگوار و اى بهترین خلایق!

 ( فها هو یساق فى الاسر كما یقاد البعیر ) .

«اكنون او را اسیر گونه مى كشند، چنان كه شتر را مى كشند».

سپس ناله جانسوزى از دل داغدارش بركشید و گفت:

 ( وا محمداه! وا حبیباه! وا اباه! وا اباالقاسماه! وا احمداه، وا قلة ناصراه وا غوثاه، وا صول كربتاه، وا حزناه، وا مصیبتاه! وا سوء صباحاه ) !!

«فریاد، یا محمدا، فریاد اى دوست، اى پدر، اى اباالقاسم، اى احمد، آه و فغان از كمى یاور!، و مصیبت و اندوه بسیار، و آه از این روزگار تلخ!! ».

فاطمهعلیها‌السلام بعد از این گفتار، صیحه زد و بى هوش به روى زمین افتاد، مردم از گریه او گریستند و صدا به ناله بلند كردند، و مسجد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ماتم سرا گردید.

سپس علىعلیه‌السلام را در پیش ابوبكر متوقف ساختند، و به او گفتند: دستت را دراز كرده و بیعت كن!!

حضرت علىعلیه‌السلام فرمود: سوگند به خدا بیعت نمى كنم، زیرا بیعت من به گردن شما ثابت است (شما با من در غدیر خم بیعت كردید و باید بر آن وفادار بمانید(۱۳۸) .)

۱۲۰- در هر شرایطى با تو هستم!

پس از این كه على را با ریسمان به گردن، به مسجد بردند فاطمهعلیها‌السلام فرمود: اى سلمان! واى بر ابوبكر و عمر! مى خواهند فرزندانم حسن و حسین را یتیم كنند. به خدا سوگند، اى سلمان از درب مسجد به جایى نمى روم تا این پسر عمویم را با چشمانم سالم ببینم.

سلمان نزد حضرت علىعلیه‌السلام برگشته و فرمایش حضرت زهراعلیها‌السلام را بازگو كرد.

علىعلیه‌السلام از جا حركت كرده و از مسجد بیرون آمد.

هنگامى كه چشم حضرت به امیرالمؤمنینعلیه‌السلام افتاد، خود را براى شانه هاى آن حضرت آویخت و فرمود: روحم فداى روح تو و جانم سپر بلاى تو باد اى ابوالحسن! اگر در شرایط خوب باشى من با تو هستم و اگر در شرایط بدى باشى من نیز با تو هستم. هر دو با هم گریستند. درود و رحمت خداوند بر آنان باد(۱۳۹) .

۱۲۱- دفاع زهراعلیها‌السلام از على علیه‌السلام

ابوجعفر طوسى در «اختیار الرجال» از امام صادقعلیه‌السلام به نقل از سلمان فارسى (ره) روایت مى كند كه حضرت فاطمه زهراعلیها‌السلام در مورد كسانى كه به حقوق شوهر و پسر عمش علىعلیه‌السلام تجاوز كرده بودند، چنین فرمود:

 ( خلوا عن ابن عمى! فو الذى بعث محمدا بالحق لئن لم تخلوا عنه لا نشرن شعرى و لا ضعن قمیص رسول اللّه على راءسى و لاصر خنّ الى اللّه تبارك و تعالى فما ناقة صالح باكرم على اللّه منّى و لا الفصیل باكرم على اللّه من ولدى ) ؛ رها كنید پسر عموى مرا! سوگند به آن خداى كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را به حق برانگیخت، اگر از وى دست برندارید، گیسوان خود را پریشان كرده و پیراهن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را بر سر افكنده و در برابر خدا فریاد خواهم زد.

یقین بدانید كه ناقه صالح، در نزد خدا از من گرامى تر نبود، و بچه آن ناقه نیز از فرزندان من قدر و قیمتش زیادتر نبود(۱۴۰) (۱۴۱) »

۱۲۲- دفاعیه زهراعلیها‌السلام از على علیه‌السلام

سخنان نورانى فاطمهعلیها‌السلام در دفاع از علىعلیه‌السلام رودهاى خروشانى از حماسه و مقاومت در دلهاى مردم ایجاد كرد. آن حضرت به زنان انصار كه براى عیادت از او به خانه اش آمده بودند و از وى پرسیدند: اى دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ! چگونه اى؟

فرمود: «اینان خلافت را از پایه هاى رسالت و قواعد نبوت و مهبط روح الامین دور كردند و با آن امور دنیایى و آخرتى خویش را درمان نمودند. هشدارید كه این خسارتى آشكار است».

آن حضرت مى فرمود: «چه شده كه از ابوالحسن انتقام مى گیرند؟! به خدا سوگند جز به خاطر سختى شمشیر و استوار قدمى و زخمهاى كارى اش در میدان جنگ و دلیر مردى و شجاعت او در راه خدا به كین خواهى او برنخاسته اند. »

«به خداى سوگند! پرهاى كوتاه را به جاى شاهپرها و ناقص را به جاى كامل گرفتند.

پس سرنگون باد مردمى كه پنداشتند بهترین كار را كردند در حالى كه اینان تباهكارند و خود در نمى یابند. واى بر آنان! آیا آن كسى كه به حق، راهنمایى مى كند سزاوار پیروى است یا آن كه خود به حق راه نمى برد و باید مورد هدایت قرار گیرد. پس شما را چه مى شود؟

چگونه داورى مى كنید(۱۴۲) ؟ »

۱۲۳- چگونگى دست گذاردن ابوبكر بر دست علىعلیه‌السلام

عدى بن حاتم (از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و از یاران علىعلیه‌السلام ) مى گوید: سوگند به خدا دلم براى هیچ كس آن گونه نسوخت كه براى علىعلیه‌السلام سوخت، آن گاه كه دامن و گریبانش را گرفتند و او را به سوى مسجد كشاندند، و به او گفتند: با ابوبكر بیعت كن.

او فرمود: «اگر بیعت نكنم چه مى شود؟ »

در پاسخ گفتند: گردنت را مى زنیم، علىعلیه‌السلام سرش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: «خدایا! من تو را به گواهى مى گیرم، این قوم آمدند تا مرا به قتل برسانند، با این كه من بنده خدا و برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم. »

باز آنها به علىعلیه‌السلام گفتند: دستت را براى بیعت دراز كن!

آن حضرت، اطاعت نكرد، آنها به اجبار دست آنحضرت را گرفتند و كشیدند، آن بزرگوار سرانگشتانش را خم كرد، همه حاضران هر چه توان داشتند به كار بردند تا دست او را بگشایند، ولى نتوانستند، سرانجام دست ابوبكر را پیش كشیدند و به دست بسته (و مشت شده) علىعلیه‌السلام مالیدند در حالى كه آن حضرت به قبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله متوجه شده و مى فرمود:

 ( یابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا یقتلوننى ) .

«اى پسر مادرم، قوم مرا تضعیف كردند و نزدیك بود مرا بكشند(۱۴۳) ».

روایت كننده مى گوید: حضرت علىعلیه‌السلام ابوبكر را مخاطب قرار داد و این دو شعر را خواند:

فان كنت بالشورى ملكت امورهم

 

فكیف بهذا و المشیرون غیب

و ان كنت بالقربى حججت خصیمهم

 

فغیرك اولى بالنبى و اقرب

«اگر تو از طریق شورى زمامدار امور مردم شدى، این چه شورایى است كه در آن، طرفهاى مشورت (امثال من) غایب بودند، و اگر از طریق خویشاوندى، استدلال كردى، دیگران از تو نزدیكترند(۱۴۴) ».

و آن حضرت مكرر مى فرمود:

 ( وا عجبا اتكون الخلافة بالصحابة، و لا تكون بالقرابة و الصحابة ) .

«عجبا! آیا خلافت با همنشینى با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ثابت مى شود، ولى با خویشاوندى و همنشینى (با هم) ثابت نمى گردد(۱۴۵) ؟! »

۱۲۴- بیعت اجبارى امیرالمؤمنینعلیه‌السلام

علىعلیه‌السلام را بردند و به شدت او را مى كشیدند، تا آنكه نزد ابوبكر رسانیدند. و این در حالى بود كه عمر بالاى سر ابوبكر با شمشیر ایستاده بود، و خالد بن ولید و ابو عبیدة بن جراح و سالم مولى ابى حذیفه و معاذ بن جبل و مغیرة بن شعبة و اسید بن حضیر و بشیر بن سعید و سایر مردم در اطراف ابوبكر نشسته بودند و اسلحه همراهشان بود(۱۴۶) .

۱۲۵- خروش فاطمهعلیها‌السلام و تصمیم او بر نفرین

عیاشى روایت كرده است (پس از بیرون بردن علىعلیه‌السلام از خانه) فاطمهعلیها‌السلام بیرون آمد و به ابوبكر رو كرد و فرمود:

«آیا مى خواهید شوهرم را از دستم بگیرید و مرا بیوه كنید، سوگند به خدا اگر دست از او برندارید، موى سرم را پریشان مى كنم و گریبان چاك مى نمایم و كنار قبر پدرم مى روم و به درگاه خدا ناله مى كنم».

آن گاه فاطمهعلیها‌السلام دست حسن و حسینعلیه‌السلام را گرفت و از خانه بیرون آمد تا كنار قبر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله برود.

حضرت علىعلیه‌السلام از جریان آگاه شد و به سلمان فرمود: برو فاطمهعلیها‌السلام دختر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را دریاب (گویى) دو طرف مدینه را مى نگرم كه به لرزه در آمده و در زیر زمین فرو مى روند، سوگند به خدا اگر فاطمهعلیها‌السلام موى خود را پریشان كند و گریبان چاك نماید و كنار قبر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله برود و به پیشگاه خدا ناله نماید، دیگر مهلتى براى مردم مدینه باقى نمى ماند و زمین همه آنها را در كام خود فرو مى برد.

سلمان با شتاب نزد فاطمهعلیها‌السلام آمد و عرض كرد: «اى دختر محمد! خداوند پدرت را مایه رحمت جهانیان قرار داده است، به خانه باز گرد و نفرین مكن. »

فاطمهعلیها‌السلام فرمود: اى سلمان، آنها مى خواهند علىعلیه‌السلام را به قتل برسانند، صبرم تمام شده، بگذار كنار قبر پدرم بروم و مویم را پریشان كنم، گریبان چاك نمایم، و به درگاه پروردگارم بنالم.

سلمان عرض كرد: «من ترس آن دارم مدینه به لرزه درآید و زمین دهان باز كند و مردم را در خود فرو ببرد! علىعلیه‌السلام مرا نزد شما فرستاده است و فرموده كه به خدا باز گردى و از نفرین نمودن منصرف شوى».

در این هنگام حضرت زهراعلیها‌السلام فرمود:

 ( اذا ارجع و اصبر و اسمع له و اطیع ) .

«در این صورت (چون شوهرم فرموده) به خانه باز مى گردم و صبر مى كنم، و سخن آن حضرت را مى پذیرم و از او اطاعت مى كنم(۱۴۷) ».

۱۲۶- مظلومیت على

معاویه در نامه سرزنش آمیز خود به علىعلیه‌السلام نوشت كه: یاد دارى كه ترا چون شترى مهار كرده و به مسجد مى بردند كه بیعت كنى؟ و امام در جوابش نوشت: براى یك مرد با ایمان ننگ نیست كه در طریق انجام وظیفه دینى خود مظلوم واقع شود( ما على المسلم من غضاضة فى ان یكون مظلوما... (۱۴۸) ) .

به مسجدش آوردند كه بیعت كن، علىعلیه‌السلام پرسید: اگر نكنم؟

عمر گفت: گردنت را مى زنم.

امامعلیه‌السلام فرمود: در آن صورت تو بنده خدا و برادر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را مى كشى؟

عمر گفت: تو بنده خدایى ولى برادر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نیستى.

به ابوبكر گفت: حكم قتل را بده.

ابوبكر گفت: آخر فاطمهعلیها‌السلام به قبر پیامبر چسبیده و در این جا علىعلیه‌السلام فرمود:( قال ابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا یقتلونى (۱۴۹) ) و نتوانستند از او بیعت بگیرند(۱۵۰) .

سرانجام خواستند به زور دست او را در دست ابوبكر بگذارند، علىعلیه‌السلام دست خود را مشت كرد. پشت دست او را به دست ابوبكر مسح دادند، یعنى كه بیعت(۱۵۱) . و این است معنى مقاومت در برابر عقیده در مكتب علىعلیه‌السلام

۱۲۷- جمع آورى و تنظیم قرآن توسط حضرت علىعلیه‌السلام

سلیم بن قیس، جریان سقیفه را از سلمان نقل مى كند، و تا به این جا مى رسد: وقتى كه علىعلیه‌السلام عذر تراشى، فریب كارى و بى وفایى را دید، به خانه اش رفت و به جمع آورى و تنظیم آیات قرآن پرداخت، و از خانه اش بیرون نیامد، تا اینكه قرآن را تا آخر، جمع و تنظیم نمود.

قبلا آیات قرآن در ورق ها و تخته و شانه گوسفند و رقعه و پارچه ها نوشته شده بود، هنگامى كه آن حضرت همه را جمع نمود و با دست خود نوشت و تنزیل و تاءویل، ناسخ و منسوخ آن را مشخص كرد، در آن وقت ابوبكر براى علىعلیه‌السلام پیام داد كه از خانه بیرون بیا و بیعت كن.

امام علىعلیه‌السلام پاسخ داد: من اشتغال به جمع آورى قرآن دارم، و سوگند یاد كرده ام كه رداء بر دوش نیفكنم مگر براى نماز، تا قرآن را تاءلیف و تنظیم بنمایم.

ابوبكر و قوم، چند روز فرصت دادند، علىعلیه‌السلام قرآن را جمع و تنظیم نمود و در پارچه اى (مانند كیسه) نهاد و سرش را مهر كرد.

در روایت دیگر آمده: آن حضرت آن قرآن را برداشت و كنار قبر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد، آن را بر زمین نهاد، و دو ركعت نماز خواند، و بر سر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سلام فرستاد، سپس مردم با ابوبكر در مسجد جمع شدند، امام علىعلیه‌السلام با صداى بلند، مردم را مورد خطاب قرار داد و فرمود:

اى مردم! من از آن هنگام كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رحلت كرد اشتغال داشتم، نخست به تجهیز جنازه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سپس به تنظیم قرآن، تا این كه همه قرآن را جمع نمودم و در داخل این كیسه است، هر آیه اى كه بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نازل شد، همه را ضبط كردم، هیچ آیه اى در قرآن نیست مگر این كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آن را براى من قرائت كرد و به من املاء نمود و تاءویل (معنى باطنى آن آیات) را به من تعلیم نمود.

سپس علىعلیه‌السلام فرمود: این اعلام براى آن است كه فردا نگویید، ما از این موضوع غافل بودیم، آنگاه فرمود: «تا در روز قیامت نگویید كه من شما را به یارى خودم دعوت ننموده ام، و حق را به یاد شما نیاوردم، و شما را به كتاب خدا از آغاز تا انجام آن اطلاع ندادم. »

عمر گفت: «دعوت شما به قرآنى كه جمع نموده اى ما را با وجود قرآنى كه داریم بى نیاز نگرداند» (ما خودمان قرآن داریم، و با وجود آن، دیگر قرآن شما ما را بى نیاز نمى كند)

و در روایت دیگر آمده، عمر گفت: «قرآن را بگذار و خودت دنبال كار خود برو(۱۵۲) ! ».

۱۲۸- مسلمان شدن یهودى

وقتى حضرت امیرعلیه‌السلام كشان كشان براى بیعت با ابوبكر به مسجد مى بردند، یك مرد یهودى كه آن وضع و حال را دید بى اختیار لب به تهلیل و شهادت گشوده و مسلمان شد و چون علت آن را پرسیدند، گفت: من این شخص را میشناسم و این همان كسى است كه وقتى در میدان هاى جنگ ظاهر مى شد دل رزمجویان را ذوب كرده و لرزه بر اندامشان مى افكند و همان كسى است كه قلعه هاى مستحكم خیبر را گشود و در آهنین آن را كه به وسیله چندین نفر باز و بسته مى شد با یك تكان از جایگاهش كند و به زمین انداخت اما حالا كه در برابر جنجال یك مشت آشوبگر سكوت كرده است؛ بى حكمت نیست و سكوت او براى حفظ دین اوست و اگر این حقیقت نداشت او در برابر این اهانت ها صبر و تحمل نمى كرد این است كه حق بودن اسلام بر من ثابت شد و مسلمان شدم.

باز چه مظلومیتى بزرگتر از این كه از لشكریان بى وفاى خود بارها نقض عهد مى دید و آنها را نصیحت مى كرد اما به قول سعدى (دم گرمش در آهن سرد آنها مؤ ثر واقع نمى شد) و چنان كه گفته شد آرزوى مرگ مى كرد تا از دیدار كوفى هاى سست عنصر و لاقید رهایى یابد.

علىعلیه‌السلام پس از رحلت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به طور دایم در شكنجه روحى بود و جز صبر و تحمل چاره اى نداشت، به نقل ابى الحدید آن حضرت صداى كسى را شنید كه ناله مى كرد و مى گفت: من مظلوم شده ام. فرمود:( هلم فلنصرخ معا فانى مازلت مظلوما ) . یعنى بیا با هم ناله كنیم كه من همیشه مظلوم بوده ام(۱۵۳) .

۱۲۹- گرفتن گریبان علىعلیه‌السلام براى بیعت

در كتاب اختصاص و بصائر الدرجات و سایر كتب به سندهاى معتبر از حضرت صادقعلیه‌السلام روایت كرده اند كه:

چون گریبان علىعلیه‌السلام را گرفتند و براى بیعت ابوبكر به سوى مسجد كشیدند، علىعلیه‌السلام در برابر قبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ایستاد و گفت آن چه هارون در جواب موسى گفت:( یابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا یقتلوننى ) یعنى: اى برادر من و اى فرزند مادر من! به درستى كه قوم مرا ضعیف گردانیدید و نزدیك شد كه مرا بكشند.

پس دستى از قبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بیرون آمد به سوى ابوبكر كه همه شناختند كه آن جناب است، و به صدایى كه همه دانستند صداى آن حضرت است گفت:( اكفرت بالذى خلقك من تراب ثم نطفة سویك رجلا (۱۵۴) ) یعنى: آیا كافر شدى به آن خداوندى كه تو را خلق كرده است از خاك، پس از نطفه، پس تو را مردى گردانیده است.

و به روایتى دیگر: دستى از قبر ظاهر شد، و بر آن دست نوشته بود:( اءكفرت یا عمر بالذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سویك رجلا (۱۵۵) ) .

۱۳۰- بیعت نكردن علىعلیه‌السلام

در روایات ثابت آمده كه چون علىعلیه‌السلام را نزد ابوبكر آوردند، گفت: بیعت كن، علىعلیه‌السلام فرمود: اگر بیعت نكنم چه مى شود؟ گفت دستور مى دهم كه تو را بكشند.

علىعلیه‌السلام خداوند را گواه گرفت كه چگونه در ضعف قرار گرفته است و در ترس از كشته شدن، با غاصب خلافت بیعت كرد. یارانش نیز به اكراه و ترس از حاضران، با ابوبكر بیعت كردند. اگر علىعلیه‌السلام را ضعیف شمردند، باید دانست كه پیش از او، امت موسى هارون را ضعیف شمردند و درصدد برآمدند كه علىعلیه‌السلام را بكشند، پیش از او، قوم موسى مى خواستند هارون را بكشند. اینان نیز در عمل همان راه امت موسى را در برخورد با او صیاد در پیش گرفتند و همانگونه كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مرسل فرمود، قدم در جاى پاى آنان گذاشتند...(۱۵۶)

۱۳۱- اتمام حجت امیرالمؤمنینعلیه‌السلام با فضایلش

وقتى علىعلیه‌السلام را به نزد ابوبكر رسانیدند عمر به صورت اهانت آمیزى گفت: «بیعت كن و این اباطیل را رها كن»!

علىعلیه‌السلام فرمود: اگر انجام ندهم شما چه خواهید كرد؟

گفتند: تو را با ذلت و خوارى مى كشیم! فرمود: در این صورت بنده خدا و برادر پیامبرش را كشته اید!

ابوبكر گفت: بنده خدا بودن درست است ولى به برادر پیامبر بودن اقرار نمى كنیم!

فرمود: آیا انكار مى كنید كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بین من و خودش برادرى قرار داد؟

گفتند: «آرى»! و حضرت این مطلب را سه مرتبه برایشان تكرار كرد.

سپس حضرت رو به آنان كرد و فرمود: اى گروه مسلمانان، و اى مهاجرین و انصار، شما را به خدا قسم مى دهم كه آیا در روز غدیر خم از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدید كه آن مطالب را مى فرمود، و در جنگ تبوك آن مطالب را مى فرمود؟

سپس علىعلیه‌السلام آنچه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله علنى براى عموم درباره او فرموده بود چیزى باقى نگذاشت مگر آن كه براى آنان یادآور شد. (و مردم درباره همه آنها اقرار كردند و) گفتند: بلى، به خدا قسم.

وقتى ابوبكر ترسید مردم علىعلیه‌السلام را یارى كنند و مانع او شوند پیش دستى كرد و (خطاب به حضرت) گفت: آنچه گفتى حق است كه با گوش خود شنیده ایم و فهمیده ایم و قلب هایمان آن را در خود جاى داده است، ولكن بعد از آن من از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدم كه مى گفت: «ما اهل بیتى هستیم كه خداوند ما را انتخاب كرده و ما را بزرگوار داشته و آخرت را براى ما ترجیح داده است. و خداوند براى ما اهل بیت نبوت و خلافت را جمع نخواهد كرد(۱۵۷) ».

۱۳۲- سخنان امیرالمؤمنینعلیه‌السلام هنگام ورود به مسجد

سلمان مى گوید: علىعلیه‌السلام را نزد ابوبكر رسانیدند در حالى كه مى فرمود: به خدا قسم، اگر شمشیرم در دستم قرار مى گرفت مى دانستید كه هرگز به این كار دست پیدا نمى كردید.

به خدا قسم خود را در جهاد با شما سرزنش نمى كنم، و اگر چهل نفر برایم ممكن مى شد جمعیت شما را متفرق مى ساختم، ولى خدا لعنت كند اقوامى را كه با من بیعت كردند و سپس مرا خوار نمودند.

ابوبكر تا چشمش به علىعلیه‌السلام افتاد فریاد زد: «او را رها كنید»!

علىعلیه‌السلام فرمود: اى ابوبكر، چه زود جاى پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را ظالمانه غصب كردى! تو به چه حقى و با داشتن چه مقامى مردم را به بیعت خویش دعوت مى نمایى؟ آیا دیروز به امر خدا و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله با من بیعت نكردى(۱۵۸) ؟

۱۳۳- كیفیت بیعت اجبارى امیرالمؤمنینعلیه‌السلام

عمر به علىعلیه‌السلام گفت: برخیز اى فرزند ابى طالب و بیعت كن!

حضرت فرمود: اگر انجام ندهم چه خواهید كرد؟

گفت: به خدا قسم در این صورت گردنت را مى زنیم!

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام سه مرتبه حجت را بر آنان تمام كرد، و سپس بدون آن كه كف دستش را باز كند دستش را دراز كرد. ابوبكر هم روى دست او زد و به همین مقدار از او قانع شد.

علىعلیه‌السلام قبل از آن كه بیعت كند در حالى كه طناب برگردنش بود، خطاب به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله صدا زد: «اى پسر مادرم، این قوم مرا خوار كردند و نزدیك بود مرا بكشند(۱۵۹) ».

۱۳۴- افشاى اسرار صحیفه ملعونه

علىعلیه‌السلام به ابوبكر فرمود: آیا كسى از اصحاب پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله هست كه با تو در این مطلب كه از ما اهل بیت كسى به خلافت نمى رسد حضور داشته باشد؟ عمر گفت: خلیفه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله راست مى گوید. من هم از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدم همانطور كه ابوبكر گفت.

ابوعبیده و سالم مولى ابى حذیفه و معاذ بن جبل هم گفتند: راست مى گوید، ما این مطلب را از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدیم.

علىعلیه‌السلام به آنان فرمود: وفا كردید به صحیفه ملعونه اى كه در كعبه بر آن هم پیمان شدید كه: «اگر خداوند محمد را بكشد یا بمیرد، امر خلافت را از ما اهل بیت بگیرید».

ابوبكر گفت: از كجا این مطلب را دانستى؟ ما كه تو را از آن مطلع نكرده بودیم!

حضرت فرمود: اى زبیر و تو اى سلمان و تو اى اباذر و اى مقداد، شما را به خدا و به اسلام، مى پرسم آیا از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نشنیدید كه در حضور شما مى فرمود: «ابوبكر و عمر - تا آن كه حضرت همین پنج نفر را نام برد - ما بین خود نوشته اى نوشته اند و در آن هم پیمان شده اند و بر كارى كه كرده اند قسم ها خورده اند كه اگر من كشته شوم یا بمیرم... »؟

آنان گفتند: آرى ما از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدیم كه این مطلب را به تو مى فرمود كه «آنان بر آنچه انجام داده اند معاهده كرده و هم پیمان شده اند، و در بین خود قراردادى نوشته اند كه اگر من كشته شدم یا مردم، علیه تو اى علىعلیه‌السلام متحد شوند خلافت را از تو بگیرند».

تو گفتى: پدر و مادرم فدایت یا رسول اللّه، هرگاه چنین شد دستور مى دهى چه كنم؟

فرمود: اگر یارانى بر علیه آنان یافتى با آنها جهاد كن و اعلام جنگ نما، و اگر یارانى نیافتى بیعت كن و خون خود را حفظ نما.

علىعلیه‌السلام فرمود: به خدا قسم، اگر آن چهل نفر كه با من بیعت كردند وفا مى نمودند در راه خدا با شما جهاد مى كردم. ولى به خدا قسم بدانید كه احدى از نسل شما تا روز قیامت به خلافت دست پیدا نخواهد كرد(۱۶۰) .

۱۳۵- وصیت على به صبر

یكى از شاگردان امام صادقعلیه‌السلام از آن حضرت پرسید: «آیا غیر از امام علىعلیه‌السلام و خاندان آن حضرت، كسى، خلافت ابوبكر را انكار كرد و به آن اعتراض نمود؟ ».

امام صادقعلیه‌السلام در پاسخ فرمود: «دوازده نفر صریحا و رسما به خلافت ابوبكر اعتراض كردند، این افراد شش نفر از مهاجران بودند، كه عبارتند از: سلمان، ابوذر، مقداد، بریده، اسلمى، خالد بن سعید و عمار یاسر، و شش نفر از انصار بودند، كه عبارتند از: ابوالهیثم تیهان، عثمان بن حنیف، سهل بین حنیف، خزیمه بن ثابت، ابى بن كعب و ابوایوب انصارى.

این دوازده نفر به حضور امام علىعلیه‌السلام آمدند، و پیوند خود را با آن حضرت آشكار ساختند، و به حقانیت و شایستگى آن حضرت، براى رهبرى اقرار نمودند، سپس در مورد رهبرى به مشورت پرداختند، آنها تصمیم گرفته بودند كه به مسجد آیند و ابوبكر را از بالاى منبر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به پایین بیاورند از امام علىعلیه‌السلام اجازه خواستند، تا این كار را انجام دهند، و افزودند: «اى علىعلیه‌السلام ، ما از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدیم كه فرمود:( على مع الحق و الحق مع على یمیل كیف ما مال ) «على با حق است و حق با على است، هر جا حق متمایل گردد، علىعلیه‌السلام نیز به همان جا متمایل مى شود» بر این اساس اجازه شورش بر مخالفان را به ما بده، كه كاسه صبرمان لبریز شده و دیگر توان تحمل نداریم.

امام علىعلیه‌السلام آن ها را از این كار نهى كرد و فرمود: این كار موجب كشت و كشتار مى گردد و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا به صبر و تحمل، وصیت نموده است، ولى من به شما پیشنهاد مى كنم كه به مسجد بروید و در حضور مردم، احتجاج كنید و مطالب حق را بیان نمایید كه روش بهتر همین است(۱۶۱) .

۱۳۶- نظر خواهى از علىعلیه‌السلام و گفتار آن حضرت

پس از غصب ولایت از علىعلیه‌السلام دوازده نفر به محضر امیرمؤمنانعلیه‌السلام رسیدند و عرض كردند: «اى امیرمؤمنان! تحقیقا تو سزاوارترین و بهترین افراد به مقام رهبرى هستى، زیرا ما از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدیم كه فرمود:

 ( على مع الحق و الحق مع على، یمل مع الحق كیف مال ) .

«على با حق است و حق با على است، و هر جا حق بگردد، على همان جا مى گردد».

ما تصمیم گرفته ایم، نزد ابوبكر برویم و او را از بالاى منبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پایین آوریم به حضور شما آمده ایم تا در این باره با شما مشورت كنیم و نظر شما را بخواهیم و آنچه دستور دهى، همان را عمل كنیم.

امیرمؤمنان علىعلیه‌السلام فرمود: اگر چنین كنید، بین شما و آنها جنگى بروز مى كند، و شما همچون سرمه چشم یا نمك طعام اندك هستید، امت اجتماع كرده اند و سخن پیامبرشان را ترك نموده اند، و به خداوند دروغ بسته اند، من در این باره با اهل بیت خودم مشورت كردم، آنها سفارش به سكوت كردند چرا كه به كینه توزى و دشمنى مخالفان نسبت به خدا و اهل بیت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اطلاع داشتند.

آنها همان كینه هاى زمان جاهلیت را تعقیب مى كنند و مى خواهند انتقام آن زمان را بكشند، تا این كه فرمود:

«ولى نزد ابوبكر بروید آنچه را كه از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خود (در شاءن من) شنیده اید به او خبر دهید، و او را از شبهه خارج سازید تا این موضوع، حجت را بر ضد او نیرومندتر كند، و عقوبت او را هنگامى كه در پیشگاه خدا قرار مى گیرد رساتر نماید، كه پیامبر خدا را نافرمان كرده و با او مخالفت نموده است! »

این دوازده نفر به مسجد رفتند و آن روز، روز جمعه (چهارمین روز رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود، اطراف منبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را احاطه نمودند.

وقتى كه ابوبكر به منبر رفت، هر یك از آن دوازده نفر، سخنى را (به طور مستدل) به ابوبكر گفتند، و از حق و شاءن علىعلیه‌السلام دفاع نمودند و گفتار پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را در فضایل علىعلیه‌السلام به یاد او آوردند، كه براى رعایت اختصار از ذكر آن سخنان، خوددارى شد(۱۶۲) .

نخستین كسى كه با ابوبكر سخن گفت: خالد بن سعید بن عاص بود، سپس بقیه مهاجران، و بعد از آنها انصار، سخن گفتند.

روایت شده وقتى كه آنها از گفتار خود فارغ شدند، ابوبكر در بالاى منبر درمانده شد و جواب عقلایى بر رد آنها نداد جز این كه گفت:

 ( و لیتكم و لست بخیركم، اقیلونى اقیلونى ) .

«ولایت بر شما شایسته من نیست و من بهترین شما نیستم، بیعت خود را نسبت به من فسخ كنید و بشكنید».

عمر بن خطّاب فریاد زد( انزل عنها یالكع... ) «اى فرومایه! از منبر پایین بیا، وقتى كه تو قدرت پاسخگویى به استدلالات قریش را ندارى، چرا خود را در چنین مقامى قرار داده اى؟ سوگند به خدا تصمیم گرفته ام تو را از این مقام خلع كنم و آن را به «سالم» غلام آزاده شده خذیفه بسپارم.

ابوبكر از منبر پایین آمده، سپس دست عمر را گرفت و او را به خانه خود برد. سه روز در خانه ماندند و به مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نرفتند(۱۶۳) .

۱۳۷- دفاع مقداد و سلمان و ابوذر از امیرالمؤمنینعلیه‌السلام

مقداد برخاست و گفت: یا على، به من چه دستور مى دهى؟ به خدا قسم اگر مرا امر كنى با شمشیرم مى زنم و اگر امر كنى خوددارى مى كنم، علىعلیه‌السلام فرمود: اى مقداد، خوددارى كن و پیمان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و وصیتى كه به تو كرده را به یاد بیاور.

 (سلمان مى گوید:) برخاستم و گفتم: قسم به آن كه جانم بدست اوست، اگر من بدانم كه ظلم را دفع مى كنم یا براى خداوند دین را عزت مى بخشم، شمشیرم را بر دوش مى گذارم و با استقامت با آن مى جنگم. آیا بر برادر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و وصى او و جانشین او در امتش و پدر فرزندانش هجوم مى آورید؟ بشارت باد شما را به بلا، و ناامید باشید از آسایش!

ابوذر برخاست و گفت: اى امتى كه بعد از پیامبرش متحیر شده و به سرپیچى خویش خوار شده اید، خداوند مى فرماید:( ان الله اصطفى آدم و نوحا و ال ابراهیم و ال عمران على العالمین، ذریة بعضها من بعض و اللّه سمیع علیم (۱۶۴) ) ، «خداوند آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر همه جهانیان برگزید، نسلى كه از یكدیگرند، و خداوند شنونده و داناست». آل محمد فرزندان نوح و آل ابراهیم از ابراهیم و برگزیده و نسل اسماعیل و عترت محمد پیامبرند. آنان اهل بیت نبوت و جایگاه رسالت و محل رفت و آمد ملایكه اند. آنان همچون آسمان بلند و كوههاى پایدار و كعبه پوشیده و چشمه زلال و ستارگان هدایت كننده و درخت مبارك هستند كه نورش مى درخشد و روغن آن مبارك است(۱۶۵) . محمد خاتم انبیاء و آقاى فرزندان آدم است، و على وصى اوصیاء و امام متقین و رهبر سفید پیشانیان معروف است، و اوست صدیق اكبر و فاروق اعظم و وصى محمد و وارث علم او و صاحب اختیارتر مردم نسبت به مؤمنین، همان طور كه خداوند فرموده:( النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم و ازواجه امهاتهم و اولو الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب اللّه (۱۶۶) ) ، «پیامبر نسبت به مؤمنین از خودشان صاحب اختیارتر است و همسران او مادران آنان اند و خویشاوندان در كتاب خدا بعضى بر بعضى اولویت دارند». هر كه را خدا مقدم داشته جلو بیندازید و هر كه را خدا مؤ خر داشته عقب بزنید، و ولایت و وراثت را براى كسى قرار دهید كه خدا قرار داده است(۱۶۷) .

۱۳۸- وساطت علىعلیه‌السلام

اعتراض شدید اصحاب بزرگ و طرفداران امام علىعلیه‌السلام به خلافت ابوبكر باعث شد كه ابوبكر بالاى منبر، خاموش شود و نتواند پاسخ بگوید، و پس از مدتى سكوت گفت:

 ( و لیتكم و لست بخیركم و على فیكم اقیلونى اقیلونى ) .

«من زمام رهبرى شما را به دست گرفتم، ولى تا علىعلیه‌السلام هست من بهترین فرد شما نیستم، مرا رها كنید و به خودم واگذارید».

عمر فریاد زد: «اى فرومایه از منبر پایین بیا، وقتى كه تو مى خواهى به احتجاج و استدلال اصحاب پاسخ بدهى چرا خود را در چنین مقامى قرار داده اى؟ »

ابوبكر از منبر پایین آمد و به خانه خود رفت و سه روز از خانه بیرون نیامد.

در این میان با تلاش افراد، چهار هزار نفر شمشیر به دست اجتماع كرده و وارد خانه ابوبكر شدند و او را همراه عمر، به سوى مسجد آوردند، عمر سوگند یاد كرد كه اگر هر كدام از اصحاب علىعلیه‌السلام مثل چند روز گذشته سخن بگوید، سرش را از بدنش جدا مى سازم.

در چنین جوّ خطرناكى دو نفر از یاران علىعلیه‌السلام ، برخاستند و سخن گفتند، نخست خالد بن سعید برخاست و مقدارى سخن گفت، امام علىعلیه‌السلام به او فرمود: «بنشین، خداوند مقام تو را شناخت و از تو قدردانى كرد. »

سپس در این هنگام سلمان برخاست و فریاد زد: اللّه اكبر اللّه اكبر، با این دو گوشم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدم، و اگر دروغ بگویم هر دو گوشم كر شود، كه فرمود:

«هنگامى فرا رسد كه در مسجد، برادرم و پسر عمویم علىعلیه‌السلام با چند نفر از اصحاب نشسته باشند، ناگاه جماعتى از سگ هاى دوزخ به سوى او بیایند و او و اصحابش را بكشند».

 ( فلست اشك الا و انكم هم ) : شكى ندارم كه شما قطعا همان سگ هاى دوزخ هستید».

عمر تا این سخن را شنید به سوى سلمان حمله كرد، ولى هنوز به سلمان نرسیده بود، امام علىعلیه‌السلام گریبان عمر را گرفت و او را به زمین كشانید، سپس به عمر گفت: «اى فرزند صهّاك حبشیه! اگر مقدرات و دستور الهى، و پیمان با رسول خدا، پیشى نگرفته بود، امروز به تو نشان مى دادم كه كدام یك از ما ضعیف تر هستیم و یاران كمتر داریم».

سپس امامعلیه‌السلام اصحاب خود را ساكت كرد، و به آنها فرمود: متفرق گردید، آنها رفتند...(۱۶۸)

۱۳۹- سخنان امیرالمؤمنینعلیه‌السلام بعد از بیعت

علىعلیه‌السلام به عمر فرمود: اى پسر صهّاك، ما را در خلافت حقّى نیست، ولى براى تو و فرزند زن مگس خوار هست؟!

عمر گفت: اى اباالحسن، اكنون كه بیعت كردى خوددارى نما، چرا كه عموم مردم به رفیق من رضایت دادند و به تو رضایت ندادند، پس گناه من چیست؟

علىعلیه‌السلام فرمود: ولى خداوند عزوجل و رسولش جز به من راضى نشدند. پس تو و رفیقت و آنان كه تابع شما شدند و شما را كمك كردند را به نارضایتى خداوند و عذاب و خوارى او بشارت باد. واى بر تو اى پسر خطاب! اگر بدانى كه چه جنایتى بر خود روا داشته اى. اگر بدانى از چه خارج شده و به چه داخل شده اى و چه جنایتى بر خود و رفیقت نموده اى!

ابوبكر گفت: اى عمر، حال كه با ما بیعت كرده و از شرّ او و حمله ناگهانى و فسادش در كارمان در امان شدیم بگذار هر چه مى خواهد بگوید.

علىعلیه‌السلام فرمود: جز یك مطلب چیزى نمى گویم. شما را به خدا یادآور مى شوم اى چهار نفر - كه منظور حضرت سلمان و ابوذر و زبیر و مقداد بود - من از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدم كه مى فرمود: صندوقى از آتش وجود دارد كه در آن دوازده نفرند، شش نفر از اولین و شش نفر از آخرین. (آن صندوق) در چاهى در قعر جهنم در صندوق قفل شده دیگرى است. بر در آن چاه صخره اى است كه هرگاه خداوند بخواهد جهنم را شعله ور نماید آن صخره را از در آن چاه بر مى دارد و جهنم از شعله و حرارت آن چاه شعله ور مى شود.

علىعلیه‌السلام فرمود: شما شاهد بودید كه از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره آنان و «اولین» سئوال كردم، فرمود: اما «اولین» عبارتند از: فرزند آدم كه برادرش (هابیل) را كشت، و فرعون فرعونها، و آن كسى كه با ابراهیمعلیه‌السلام درباره خداوند به منازعه پرداخت و دو نفر از بنى اسرائیل كه كتابشان را تحریف كردند و سنتشان را تغییر دادند، یكى از آنان كسى بود كه یهودیان را یهودى نمود و دیگرى نصارى را نصرانى كرد. و ابلیس ششمى آنان است. و اما بر سر آن با هم عهد بسته اند و بر عداوت با تو - اى برادرم - هم پیمان شده اند، و بعد از من علیه تو متحد مى شوند. این و این، كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آنان را براى ما نام برد و بر شمرد.

سلمان مى گوید: ما گفتیم: راست گفتى، ما شهادت مى دهیم كه این مطلب را از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدیم(۱۶۹) .

۱۴۰- علىعلیه‌السلام به سان كعبه

محمود بن لبید مى گوید: به حضرت زهراعلیها‌السلام عرض كردم: اى بانوى من! چه شد كه علىعلیه‌السلام نسبت به حق خود سكوت كرد و اقدامى ننمود؟

فرمود: اى ابوعمر، همانا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: امام (على) چون كعبه است، به سوى او مى روند و او به سوى كسى نمى رود(۱۷۰) .

۱۴۱- امتحان از یاران، و عدم قبولى آنها

رواى مذكور مى گوید: وقتى كه علىعلیه‌السلام آن روز را به پایان رساند، سیصد و شصت مرد، با آن حضرت بیعت كردند كه تا پاى مرگ از او حمایت كنند، علىعلیه‌السلام (خواست آنها را امتحان كند كه آیا راست مى گویند، به آنها) فرمود: بروید، فردا با سرهاى تراشیده در محل «احجار الزیت» (یكى از محله هاى داخل مدینه) نزد من بیایید.

آنها رفتند، على خودش سرش را تراشید و فرداى آن روز فرا رسید، آن حضرت به آن محل رفت و در انتظار آن ۳۶۰ مرد نشست، ولى تنها پنج نفر با سرهاى تراشیده آمدند!!، نخست ابوذر آمد، بعد مقداد سپس حذیفة بن یمان، و پس از او عمّار یاسر، آمدند و در آخر، سلمان آمد، امام علىعلیه‌السلام دستهایش را به سوى آسمان بلند نمود و عرض كرد:

«خدایا! این قوم، مرا تضعیف كردند، چنان كه بنى اسرائیل، هارون (برادر موسى) را تضعیف نمودند، خدایا تو به آنچه كه ما مى پوشیم یا آشكار مى كنیم آگاه هستى، و چیزى در زمین و آسمان بر تو پوشیده نیست، مرا مسلمان بمیران! و مرا به صالحان ملحق كن».

سپس فرمود: آگاه باشید، سوگند به كعبه و رساننده به خانه كعبه، (و طبق نسخه اى فرمود:) و قسم به مزدلفه (عرفات) و سوگند به شتران تند رونده كه حاجیان را براى رمى جمره در منى حركت مى دهند) اگر عهد و وصیت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نبود، قطعا مخالفان را در كانال هلاكت مى افكندم، و رگبارهاى صاعقه هاى مرگ را به سوى آنها مى فرستادم، و آنها به زودى معنى سخنم را خواهند دریافت(۱۷۱) »

۱۴۲- غربت علىعلیه‌السلام

بعد از جنایت بین در و دیوار قنفذ ملعون با همراهانش بدون اجازه به خانه على هجوم آوردند. علىعلیه‌السلام سراغ شمشیرش رفت، ولى آنان زودتر به طرف شمشیر آن حضرت رفتند، و با عده زیادشان بر سر او ریختند. عده اى شمشیرها را بدست گرفتند و بر آن حضرت حمله ور شدند و او را گرفتند و بر گردن وى طنابى (سیاه) انداختند. و بنا بر نقلى دست علىعلیه‌السلام را نیز با طناب بستند(۱۷۲) .

هنگامى كه علىعلیه‌السلام را دست و گردن بسته به سوى مسجد براى اخذ بیعت مى بردند، حضرت زهراعلیها‌السلام ، جلوى در خانه بین مردم و امیرالمؤمنین مانع شد. قنفذ ملعون با تازیانه به آن حضرت زد.

به طورى كه وقتى از دنیا رفت بر دو بازویش از زدن تازیانه اثر مثل دستبند بر جاى مانده بود، سپس علىعلیه‌السلام را بردند و به شدت او را مى كشیدند.

سلمان گوید: قنفذ - كه خدا او را لعنت كند - فاطمهعلیها‌السلام را با تازیانه زد آن هنگام كه خود را بین او و شوهرش قرار داد، و عمر پیغام فرستاد كه اگر بین تو و او مانع شد او را بزن!! قنفذ او را به سمت چهارچوب در خانه اش كشانید و در را فشار داد، به طورى كه استخوانى از پهلویش شكست و جنینى سقط كرد، و همچنان در بستر بود تا در اثر همان شهید شد(۱۷۳) ».

۱۴۳- عتاب پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به ابوبكر

چون ابوبكر از امیرالمؤمنینعلیه‌السلام غصب خلافت كرد، حضرت به او گفت كه: آیا رسول خدا تو را امر نكرد كه مرا اطاعت كنى؟ آن ملعون گفت: نه و اگر مرا امر مى كرد مى كردم، حضرت فرمود: الحال اگر پیغمبر را ببینى و تو را امر كند به اطاعت من آیا خواهى كرد؟

گفت: آرى، حضرت فرمود: با من بیا به سوى مسجد قبا.

چون به مسجد قبا رسیدند، ابوبكر دید كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله ایستاده است و نماز مى كند. چون از نماز فارغ شد، امیرالمؤمنینعلیه‌السلام گفت: یا رسول اللّه ابوبكر انكار مى كند كه تو را امر به اطاعت من كرده اى، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله به ابوبكر گفت: من مكرر تو را امر كرده ام به اطاعت او برو و او را اطاعت كن. آن ملعون بسیار ترسید و برگشت و در راه عمر را دید، عمر گفت: چه مى شود تو را؟ ابوبكر گفت: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله با من چنین گفت، عمر گفت: هلاك شوند امتى كه چون تو احمقى را والى خود كرده اند، مگر نمى دانى كه این ها از سحر بنى هاشم است(۱۷۴) (۱۷۵) .

۱۴۴- اولین بیعت كننده با ابوبكر

علىعلیه‌السلام فرمود: اى سلمان، آیا مى دانى اول كسى كه با ابوبكر بر منبر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بیعت كرد كه بود؟ عرض كردم: نه، ولى او را در سقیفه بنى ساعد دیدم هنگامى كه انصار محكوم شدند، و اولین كسانى كه با او بیعت كردند مغیرة بین شعبه و سپس بشیر بن سعید و بعد ابوجراح و بعد عمر بن الخطاب و سپس سالم مولى ابى حذیفه و معاذبن جبل بودند.

فرمود: درباره اینان از تو سئوال نكردم، آیا دانستى هنگامى كه ابوبكر از منبر بالا رفت اول كسى كه با او بیعت كرد كه بود؟

عرض كردم: نه، ولى پیرمرد سالخورده اى كه بر عصایش تكیه كرده بود دیدم كه بین دو چشمانش جاى سجده اى بود كه پینه آن بسیار بریده شده بود! او به عنوان اولین نفر از منبر بالا رفت و تعظیمى كرد و در حالى كه مى گریست، گفت: «سپاس خداى را كه مرا نمیراند تا تو را در این مكان دیدم! دستت را (براى بیعت) باز كن».

ابوبكر هم دستش را دراز كرد و با او بیعت كرد. سپس گفت: «روزى است مثل روز آدم»! و از منبر پایین آمد و از مسجد خارج شد.

علىعلیه‌السلام فرمود: اى سلمان، مى دانى او كه بود؟

عرض كردم: نه ولى گفتارش مرا ناراحت كرد، گویى مرگ پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را با شماتت و مسخره یاد مى كرد.

فرمود: او ابلیس بود. خدا او را لعنت كند(۱۷۶) .

۱۴۵- فاطمهعلیها‌السلام در خواب علماء

حضرت آیت اللّه سید مرتضى فیروز آبادى، یكى از استوانه هاى علم در حوزه علمیه نجف بود و قبل از انقلاب به دست عوامل بیگانه از حوزه علمیه نجف اخراج شد و در حوزه علمیه قم درس خارج مى فرمود.

در كشكول زاهدى مى گوید: من بارها از خود آیت اللّه فیروز آبادى شنیدم كه مى فرمود: زمانى كه در نجف اشرف بودم، یك شب در عالم رؤ یا دیدم در منزل شخصى خود مجلسى برپاست و در آن مجلس، حضرت فاطمهعلیها‌السلام با چادر نشسته است. عده اى از مؤمنین به صف ایستاده، یكى یكى جلو آمده، عرض ادب مى كنند و مى روند. چون همه رفتند، حضرت چادر را كنار زد. از این عمل بى بى متوجه شدم كه چون من به آن حضرت محرمم، لذا این عمل را انجام داد. چه جمالى! در عالم خواب گفتم: صورتش شبیه به صورت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله است.

سپس جلوتر رفته و عرض كردم: مادر! آیا این كه قریب به هزار و چهارصد سال است خطباء مى گویند، شوهرت علىعلیه‌السلام را با سر بى عمامه و دوش بى ردا و ریسمان به گردن به مسجد بردند، صحت دارد؟

بى بى فرمود:( استحقروا اباالحسن بعد رسول اللّه ) ؛ على را بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تحقیر كردند! » من به فارسى گفتم و حضرت عربى جواب مى داد.

عرض كردم: مادر! قریب هزار و چهارصد سال است مورخین نوشته اند و خطبا گفته اند كه آن نانجیب به بازوى شما تازیانه زد و سیاه شد،( و فى عضدها كمثل الدّملج ) .

فرمود: بلى.

آنگاه دست راست را از آستین بیرون آورد، دیدم هنوز بازوى مادرم سیاه و كبود است(۱۷۷) .

۱۴۶- بیعت با علىعلیه‌السلام

وقتى مردم براى بیعت با امیرالمؤمنینعلیه‌السلام آماده شدند، حضرت درباره عدم تمایل خویش به خلافت چنین فرمود:

«اى مردم! مرا بگذارید و دیگرى را براى خلافت انتخاب كنید، زیرا آشكارا مى بینم كه اگر خلافت را قبول كنم، بلاهاى گوناگونى را مى بینم كه از دل، توان شكیبایى ببرد و عقل ها از آن بلرزد و جهان را تاریكى فتنه، چنان فرو گیرد كه شاه راه حقیقت شناخته نشود. اى مردم! بدانید اگر من آرزوى شما را برآورم و به خلافت تن دهم بر گردن شما سوار خواهم شد و آنچه بخواهم انجام مى دهم، و سخن هیچ كس را نخواهم شنید. و از حرف دیگران باكى ندارم. اگر مرا به حال خود بگذارید و دیگرى را تعیین كنید من از شما او را در پذیرفتن فرمان بیشتر اطاعت كنم. اى مردم! اگر شما را وزیر باشم نیكوتر است تا شما را امیر شوم».

مالك اشتر عرض كرد: «به خدا سوگند اگر این كار را قبول نكنى، دیگرى مقصدى امر خلافت مى شود و تو در دفعه چهارم نیز از حق خویش محروم خواهى ماند». و سپس گفت: «دست خود را به من ده تا با تو بیعت كنم». حضرت همان عذرها را آورد ولى مالك قبول نكرد و عرض كرد: «امروز میان مسلمانان، كسى به پایه فضل و دانش و سابقه تو در اسلام نمى رسد و به علاوه چون خبر كشته شدن عثمان در شهرها منتشر شده و خبر بیعت با دیگرى انتشار نیافته، هر فرماندارى به گردنكشى و طغیان بر مى خیزد و پرچم مخالفت را بر مى افروزد و موجبات شورش و اختلاف در بین مردم فراهم مى آید و تفرقه میان مسلمانان مى افتد؛ پس سزاوار است براى حفظ مصالح مسلمانان، خلافت را قبول نمایى».

امام پس از شنیدن این سخنان مالك اشتر، موافقت كرد و مالك اشتر، موافقت كرد و مالك و همراهانش با امام، بیعت كردند(۱۷۸) (۱۷۹) .

۱۴۷- حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از رحلت

امام صادقعلیه‌السلام فرمود: ابوبكر بر علىعلیه‌السلام وارد شد و به آن جناب عرض كرد: به درستى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بعد از روز ولایت، درباره تو كار جدید و تازه اى انجام نداد و من گواهى مى دهم كه تو مولایم هستى. به این موضوع براى شما اقرار مى كنم و در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به امارت بر مؤمنین به تو سلام كردم. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نیز به ما فرمود كه تو وصى و وارث و خلیفه آن جناب در میان خانواده و همسرانش هستى و میراث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و امر پیامبر به تو منتقل شد؛ ولى به ما نفرمود كه بعد از آن جناب تو خلیفه اش هستى. پس در آن چه بین ما و تو رخ داده، گناهى ندارم و بین ما و خداوند عزّوجلّ نیز گناهى بر ما نیست.

علىعلیه‌السلام به او فرمود: اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را به تو نشان دهم و به تو بگوید كه من به مقام و منصبى (خلافت مسلمین) كه تو در آن هستى سزاوارترم و اگر از آن كناره گیرى نكنى كافر مى شوى، چه خواهى گفت؟

عرض كرد: اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را ببینم و آن چه كه تو مى گویى را برایم بگوید، مرا كفایت مى كند.

حضرت فرمود: پس وقتى كه نماز مغرب را خواندى، نزد من بیا.

ابوبكر بعد از مغرب بازگشت و امیرالمؤمنینعلیه‌السلام دستش را گرفت و به سوى قبا برد. {در آن جا} پیامبر را مشاهده كرد كه در مقابل قبله نشسته و خطاب به ابى بكر فرمود: اى عتیق، بر على حمله ور شدى و در منصب نبوت نشستى و در این باره، از پیش با تو سخن گفته ام. پس این لباس {خلافت} را را كه پوشیده اى از تن بیرون بیاور و این مقام را براى على خالى كن وگرنه وعده گاه تو آتش جهنم است. سپس امیرالمؤمنینعلیه‌السلام دست ابوبكر را گرفت و از مسجد بیرون برد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نیز از نزد آن ها برخاست. آن گاه امیرالمؤمنینعلیه‌السلام نزد سلمان رفت و قضیه را براى او باز گفت.

سلمان عرض كرد: حتما قضیه تو را بازگو مى كند و آن را براى دوستش (عمر) افشا كرده و بیان خواهد نمود. امیرالمؤمنینعلیه‌السلام تبسم كرد و فرمود: ممكن است دوستش را باخبر كند، كه چنین خواهد كرد، ولى به خدا سوگند هرگز این قضیه را تا روز قیامت {براى دیگران} نقل نخواهد كرد؛ زیرا آن دو، محتاطترند در مورد خودشان از این كه این موضوع را فاش نمایند.

سپس ابوبكر با عمر ملاقات كرد و گفت: همانا علىعلیه‌السلام چنین كرد و به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چنین و چنان گفت. عمر به او گفت: واى بر تو، چقدر كم عقلى. به خدا قسم، تو هم اكنون گرفتار سحر ابن ابى كبشه (امیرالمؤمنین) هستى و حتما سحر بنى هاشم را فراموش كرده اى.

از كجا محمد باز مى گردد؟ هر كس كه مرد، دیگر برنمى گردد. همانا بودن تو در این منصب، از سحر بنى هاشم بزرگ تر است. پس این لباس {خلافت} را بر تن كن و فرمانروایى كن(۱۸۰) .

بخش پنجم: مصایب پس از غصب ولایت

۱۴۸- طلب یارى

علىعلیه‌السلام ، فاطمهعلیها‌السلام را بر الاغى سوار مى كرد و او را شبانه به در خانه هاى انصارى مى برد، و از آنها طلب یارى مى كرد. همچنین فاطمهعلیها‌السلام از آنها كمك خواست، لكن آنها مى گفتند: اى رسول خدا دیگر زمان گذشته است و ما با ابى بكر بیعت كرده ایم؛ اگر پسر عم تو علىعلیه‌السلام زودتر از ابى بكر از ما طلب بیعت مى كرد هرگز از او روى بر نمى گرداندیم.

پس علىعلیه‌السلام گفت: آیا توقع داشتید كه جنازه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را بدون غسل و كفن در خانه اش رها كنم و به سوى مردم بشتابم و با آنها در سلطنت بعد از او به نزاع و كشمكش بپردازم؟!

و فاطمهعلیها‌السلام مى گفت: سزاوار نبود براى او (علىعلیه‌السلام ) چنین كارى. لكن كردند آنها كارى را كه خداوند سزاى آنها را بدهد(۱۸۱) .

۱۴۹- اتمام حجت امیرالمؤمنینعلیه‌السلام

سلمان مى گوید: وقتى شب شد علىعلیه‌السلام حضرت زهراعلیها‌السلام را سوار بر چهار پایى نمود و دست دو پسرش امام حسنعلیه‌السلام و امام حسینعلیه‌السلام را گرفت، و هیچ یك از اهل بدر از مهاجرین و انصار را باقى نگذاشت، مگر آن كه به خانه هایشان آمد و حق خود را برایشان یادآور شد و آنان را بر یارى خویش فرا خواند. ولى جز چهل و چهار نفر، كسى از آنان دعوت او را قبول نكرد. حضرت به آنان دستور داد هنگام صبح با سرهاى تراشیده و در حالى كه اسلحه هایشان را به همراه دارند بیایند و با او بیعت كنند كه تا سرحد مرگ استوار بمانند.

وقت صبح شد جز چهار نفر كسى از آنان نزد او نیامد. (سلیم مى گوید:) به سلمان گفتم: چهار نفر چه كسانى بودند؟

گفت: من و ابوذر و مقداد و زبیر بن عوام.

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام در شب بعد هم نزد آنان رفت و آنان را قسم داد. گفتند: «صبح نزد تو مى آییم» ولى هیچ یك از آنان غیر از ما نزد او نیامد. در شب سوم هم نزد آنان رفت ولى غیر از ما كسى نیامد(۱۸۲) .

۱۵۰- چرا علىعلیه‌السلام شمشیر نكشید؟

اشعث بن قیس در حالى كه به غضب آمده بود گفت: اى پسر ابى طالب، چه مانعى داشتى هنگامى كه با ابوبكر و عمر و بعد از آنها با عثمان بیعت شد، جنگ كنى و شمشیر بزنى؟! تو از روزى كه به عراق آمده اى براى ما خطبه اى نخوانده اى مگر این كه در آن قبل از این كه از منبر پایین بیایى گفته اى: «به خدا قسم من سزاوارترین مردم نسبت به آنان هستم و از هنگامى كه خداوند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را قبض روح كرده همچنان مظلوم بوده ام». چه چیزى تو را مانع شده كه با شمشیرت از مظلومیت خود دفاع كنى؟

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام فرمود: اى پسر قیس، سخنت را گفتى جواب را بشنو: ترس و یا كراهت از لقاى پروردگار مرا از این اقدام مانع نبوده، و نه این كه نمى دانستم آنچه نزد خداست از دنیا و بقاى در آن براى من بهتر است. آنچه مرا از این كار مانع شد امر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و پیمان او با من بود. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به من خبر داد كه امت بعد از او با من چه خواهند كرد.

بنابراین هنگامى كه كارهایشان را با چشم مى دیدم علم من و یقینم قوى تر از قبل نبود، بلكه من به سخن پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بیشتر از آنچه با چشم دیدم و شاهد بودم یقین داشتم. عرض كردم: یا رسول الله، وقتى چنین كارهایى به وقوع پیوست چه سفارشى به من مى فرمایى؟

فرمود: «اگر یارانى پیدا كردى به آنان اعلان جنگ كن و با ایشان جهاد كن، و اگر یارانى نیافتى دست نگهدار و خون خود را حفظ كن تا زمانى كه براى برپایى دین و كتاب خدا و سنت من یارانى پیدا كنى».

و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به من خبر داد كه به زودى امت مرا خوار كرده و با غیر من بیعت مى كنند و تابع دیگرى مى شوند.

و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به من خبر داد كه من نسبت به او همچون هارون نسبت به موسى هستم، و امت بعد از او بمنزله هارون و پیروانش و گوساله و پیروانش خواهند شد، آن جا كه موسى گفت:( یا هارون، ما منعك اذراءیتهم ضلو اءلا تتبعن اءفعصیت امرى قال یابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا یقتلوننى و قال: یا بن ام لا تاءخذ بلحیتى و لا براءسى انى خشیت ان تقول فرقت بنى اسرائیل و لم ترقب قولى (۱۸۳) ) «اى هارون، چرا وقتى دیدى مردم گمراه مى شوند دست از متابعت من برداشتى؟ آیا با فرمان من مخالفت كردى؟ گفت: اى پسر مادرم، این قوم مرا ضعیف شمردند و نزدیك بود مرا بكشند» و گفت: «اى پسر مادرم، گریبان مرا مگیر و دست از سرم بردار، من ترسیدم بگویى بین بنى اسراییل اختلاف انداختى و گفتار مرا مراعات نكردى».

مقصود پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله این بود كه موسى وقتى هارون را جانشین خود در میان آنان قرار داد به او دستور داد كه اگر گمراه شدند و یارانى پیدا كرد با آنان جهاد نماید، و اگر یاران پیدا نكرد خوددارى كند و خون خود را حفظ كند و آنان تفرقه نیندازد. من هم ترسیدم برادرم پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله همین سخن را به من بگوید كه: «چرا بین امت تفرقه انداختى و مراعات سخن مرا نكردى، در حالى كه با تو عهد كرده بودم كه اگر یارانى نیافتى دست نگه دارى و خون خود و اهل بیت و شیعیانت را حفظ كنى(۱۸۴) »؟

۱۵۱- احیاى نام پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

روزى فاطمهعلیها‌السلام آن حضرت را به قیام و شورش تحریك نمود، امام ناگهان صداى مؤ ذن را شنید كه:( اءشهد اءن محمدا رسول الله ) ، به فاطمهعلیها‌السلام فرمود: آیا مى پسندى كه این صدا از روى زمین محو مى شود؟

پاسخ داد: نه.

فرمود: این همان چیزى است كه من مى گویم(۱۸۵) .

۱۵۲- اندوه فاطمه بر علىعلیه‌السلام

ام سلمه داخل منزل فاطمهعلیها‌السلام وارد شد و گفت: اى دختر رسول خدا، شب را چگونه به صبح آوردى؟

فرمود: شب را میان غم و اندوه به صبح آوردم به خاطر از دست دادن پیامبر و مظلومیت وصى، به خدا سوگند پرده حرمت او را دریدند، كسى كه امامتش برخلاف شریعت الهى در تنزیل و سنت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در تاءویل غصب گردید و به زور از او ربوده شد؛ آرى این ها همه از روى كینه هاى جنگ بدر و انتقام خون هاى ریخته شده در احد به دست او بود(۱۸۶) كه دل هاى پرنفاق در خود نهفته بود(۱۸۷) .

۱۵۳- فریاد مظلومیت علىعلیه‌السلام

مردى در مدینه عبور مى كرد و با كمال ناراحتى فریاد مى زد: انا مظلوم: «من ستم دیده ام، به من ظلم شده است».

امام علىعلیه‌السلام وقتى او را دید و فریاد او را شنید، به یاد مظلومیت خودش افتاد كه غاصبان، حقّش را غصب كردند و او را خانه نشین نمودند، به او فرمود:( هلم فلنصرخ معا فانّى مازلت مظلوما ) : «بیا با هم فریاد بزنیم، من نیز همواره مظلوم بوده ام(۱۸۸) ».

۱۵۴ - چشمان پر از اشك علىعلیه‌السلام

عباسعلیه‌السلام به علىعلیه‌السلام گفت: چه چیزى باعث شد كه عمر از قنفذ هم مانند سایر كارگزارانش غرامت دریافت نكند؟ امیرالمؤمنینعلیه‌السلام نگاهى به اطرافیانش كرد و چشمانش پر از اشك شد و فرمود: عمر خواست بدین وسیله از قنفذ به خاطر ضربتى كه با تازیانه به فاطمهعلیها‌السلام زده بود تشكر كرده باشد. همان ضربتى كه فاطمهعلیها‌السلام از دنیا رفت در حالى كه اثر آن بر بازویش مانند دستبند باقى مانده بود.

سپس فرمود: تعجب از محبت این مرد (عمر) و رفیقش قبل از او (ابوبكر) كه در قلوب این امت جاى گرفته و تسلیم آنان در برابر او در هر چیزى كه بدعت گذاشته است.

اگر كارگزاران عمر خاین بودند و این اموال در دست آنان به خیانت جمع شده بود، او حق نداشت آنان را رها كند و باید همه را مى گرفت چرا كه غنیمت مسلمانان است. پس چرا نصف آن را گرفته و نیم دیگر را در دست آنان باقى گذاشت؟!

و اگر خاین نبودند عمر حق نداشت چیزى از اموال آنان را نه كم و نه زیاد بگیرد. پس چرا نیمى از آن را گرفت؟ حتى اگر به خیانت در دست آنها بود ولى خودشان اقرار نكردند و شاهدى هم علیه آنان وجود نداشت براى او حلال نبود نه كم و نه زیاد چیزى از آنان بگیرد.

عجیب تر این است كه آنان را بر سر كارهایشان بازگردانید! اگر خاین بودند جایز نبود آنان را دوباره به كار گیرد، و اگر خاین نبودند اموال آنها برایش حلال نبود.

سپس علىعلیه‌السلام رو به جمعیت كرد، و فرمود: تعجب مى كنم از قومى كه مى بینند سنت پیامبرشان كم كم و دسته دسته تبدیل و تغییر مى یابد و با این همه راضى مى شوند و انكار نمى كنند بلكه در دفاع از بدعت ها غضب مى كنند و كسانى را كه ایراد بگیرند و آن را انكار كنند سرزنش مى نمایند. سپس قومى بعد از ما مى آیند و بدعت و ظلم و از پیش خود ساخته هاى او را تابع مى شوند و بدعت هاى او را سنت و دین مى شمارند و به وسیله آن به پیشگاه پروردگار تقرب مى جویند(۱۸۹) .

۱۵۵- چگونه حق علىعلیه‌السلام غصب شد

مردى از قبیله بنى اسد حضور علىعلیه‌السلام آمده عرضه داشت: تعجب از شما بنى هاشم است با آن كه مردمى باحقیقتید و حسب و نسب شما از همه صحیح تر و با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پیوند دارید و كتاب الهى را از همه بهتر مى فهمید در عین حال حق شما را غصب كردند؟!

فرمود: اى پسر دودان تو آدمى مضطرب و ناآزموده و تنگ حوصله اى و گفتار تو به جایى پابند نیست و به جهت خویشاوندى با تو باید پاسخ تو را داد بدان كه خلافت حق اصلى و ارثى من است. لیكن دیگران غاصبانه آن را از من گرفتند و مردمى سخى آن را به جهاتى كه خود مى دانستند به دیگران واگذار كردند و عده بخیلى آن را از واگذاشتن به صاحبانش منع كردند آن گاه این مصراع امرءالقیس را خواند كه «فدع عنك نهبا صبح فى حجراته» دست بردار از غارتى كه در نواحى آن بانگ و فریادها زده اند.

یعنى از این كه سه نفر اول حق مرا غصب كردند دست بردار و در باب تجاوزات پسر ابوسفیان گفتگو كن. روزگار مرا پس از گریانیدن خندانید و جاى تعجب نیست زیرا مردم به خدا قسم از رفق و مداراى با من ماءیوسند و مى خواهند در كار خدا مداهنه كنند و آن هم كه از من ساخته نیست و اگر محنت ها از ما دور شود ایشان را به صراط حقیقت مى خوانم و اگر بمیرم یا كشته شوم باید بر آنها حسرت نخورى و بر فاسقان متاءسف نشوى(۱۹۰) .

۱۵۶- حلیت طلبى

محمد بن ابى بكر در حال جان كندن پدرش نزد او آمد و گفت: پدر، تو را در حالى مى بینم كه قبل از امروز ندیده بودم.

ابوبكر گفت: پسرم، من به آن مرد ظلمى روا داشته ام كه اگر مرا حلال كند، امیدوارم حالم بهتر شود!

پرسیدم: پدر، چه كسى را مى گویى؟

گفت: على بن ابى طالب را.

گفتم: من قول مى دهم كه در این باره با علىعلیه‌السلام صحبت كنم و براى تو حلالیت بگیرم، چرا كه او سختگیر نیست.

محمد بن ابى بكر نزد امیرالمؤمنینعلیه‌السلام آمد و عرض كرد: پدرم در بدترین حالات است و چنین سخنانى گفته، و من به او قول داده ام برایش از شما حلالیت بگیرم. آیا او را حلال مى كنى؟

حضرت فرمود: به خاطر تو آرى، ولى به پدرت بگو بالاى منبر رود و این حلالیت طلبى خود را به مردم خبر دهد تا او را حلال كنم.

محمد بن ابى بكر برگشت و به پدرش گفت: «خدا دعایت را مستجاب كرد»، و سپس كلام امیرالمؤمنینعلیه‌السلام را براى او بازگو كرد. ابوبكر قبول نكرد و گفت: «دوست ندارم پس از مرگم مردم به من ناسزا گویند كه چرا حق دیگران را غصب كرده بودى(۱۹۱) (۱۹۲) ».

۱۵۷- پیش گویى امام علىعلیه‌السلام درباره قائم

«هارون بن سعید» گوید: از امیرالمؤمنینعلیه‌السلام شنیدم كه به عمر مى فرمود: چه كسى جهالت را به تو آموخت، اى مغرور؟ سوگند به خدا، اگر در دین بصیر و یا به آنچه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به تو دستور داده، بینا بودى، و یا در دین متبحر و عالم بودى، بر شتر گوش بریده (و ناقص) سوار مى شدى، و از نى فرش مى ساختى و دوست نداشتى كه مردم برایت قیام و قعود كنند و به عترت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ستم و بدرفتارى، روا نمى داشتى، اما بدان كه من در دنیا تو را كشته خواهم دید، و با زخم غلام «ام معمر» كه بر او ستم مى كنى، كشته مى شوى و على رغم خواست تو، توفیقى نصیب او گشته، وارد بهشت مى شود.

اگر از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنوایى داشتى، شمشیرت را برگردن نمى انداختى (و خلافت را غصب نمى كردى) و بر منبر خطبه نمى خواندى، گویا مى بینم كه تو را مى خوانند و اجابت مى كنى، و نامت مى برند و رخ درهم مى كشى، و پس از قتل حرمتت مى شكند و مصلوب مى گردى (كنایه از ظهور امام مهدىعلیه‌السلام است كه بدن حكام جور را بیرون مى آورد) و دوستى كه تو را برگزیده و بر جایش تكیه زده اى، به همین بلا گرفتار مى شود؟!

عمر گفت: چرا از ریشخند دیگرى و كهانت، شرم نمى كنى؟

امامعلیه‌السلام فرمود: سوگند به خدا آنچه گفتم، از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدم و به آن علم داشتم كه بر زبان آوردم؟

عمر گفت: چه موقع این كار صورت مى گیرد؟

فرمود: آن گاه كه لاشه شما، از كنار پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و از قبر، بیرون آید، جسدهایى كه یك شبانه روز، نخوابیده اند (و نمرده اند) تا در هنگام نبش قبرتان كسى در این باره شك نكند، (كه قبرى كه نبش مى شود، مربوط به شما دو نفر است) و اگر در میان سایرین، دفن مى شدید، افرادى گرفتار تردید مى شدند (و مى گفتند: این جسدها مربوط به آن دو نفر نیست)

آن گاه بر شاخه هاى درختى خشك، مصلوب مى گردید، و آن درخت، به برگ سبز مى گردد و شاخه هایش مى روید، و به این وسیله، محبان و خشنود شوندگان به كارتان، مورد آزمایش قرار مى گیرند تا پاك از ناپاك جدا شود گویا من شما را مى نگرم كه مردم از مصیبتى كه به آن گرفتار شده اید، (از خدا) عافیت مى طلبند.

پرسید: یا علىعلیه‌السلام چه كسى این كارها را انجام مى دهد؟

فرمود: دسته اى كه میان شمشیرها و غلاف آنها، جدایى افكنده و خداوند، براى یارى دینش، آنان را برگزیده، لذا در راه خدا از سرزنش، كسى نمى هراسند، گویا مى بینم كه شما دو تن، با بدنهایى تر و تازه، از گور بیرون كشیده و مصلوب مى شوید، و این (تازگى بدن) وسیله فتنه دوستانتان مى گردد، و سپس آتشى را كه براى ابراهیم و یحیى و جرجیس و دانیالعلیه‌السلام و هر پیامبر و صدیق و مؤمنى، افروخته گشت، مى آورند پس از آن آتشى را كه بر در خانه من افروختید، تا من و فاطمه و حسن و حسین و زینب و ام كلثوم را بسوزانید، مى آورند تا با آنها سوزانده شوید، و بادى سخت و كشنده مى وزد و پس مانده شمشیرها بدنتان را، نابود و تباه مى سازد و به دوزخ برده مى شوید، آن گاه به صحرایى كه جاى نابودى شما بود، برده مى شوید جایى كه خداى عزوجل فرموده:

 ( ولو ترى اذفزعوا فلا فوت و اخذوا من مكان قریب (۱۹۳) )

 (و اگر تو سخنى حال مجرمان را مشاهده كنى هنگامى كه ترسان و هراسانند و هیچ از عذاب آنها فوت نشود و از مكان نزدیكى دستگیر شوند.

كه كنایه از «تحت اقدام» شماست، پرسید: یا علىعلیه‌السلام آیا میان ما و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله جدایى مى افتد؟

فرمود: آرى، پرسید: آیا خود شما این مطلب را شنیدى و درست است؟

راوى گفت: امامعلیه‌السلام سوگند یاد كرد كه این مطلب را از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیده است، عمر گریه كرد و گفت: از گفته شما به خدا پناه مى برم و آیا نشانه اى دارد؟

فرمود: آرى كشتار و مرگى عمومى و طاعونى شنیع، كه از مردم یك سوم باقى مى ماند و منادى از آسمان، نام یكى از فرزندان مرا مى خواند، و بلاها بسیار مى شود، تا جایى كه زنده ها آرزوى مرگ مى كنند و كسى كه بمیرد، راحت شده و كسى كه نزد خدا عملى درست دارد، نجات مى یابد، سپس مردى از تبار من ظهور و زمین را، چنان كه از ستم، پر شده، از عدل پر مى كند. خداوند بقایاى قوم موسى را براى یارى او مى فرستد و اصحاب كهف برایش زنده مى شوند و خدا او را با فرشتگان و جن و شیعیان مخلص تاءیید مى نماید و آسمان، باران و زمین نباتش را مى دهد.

گفت: اى ابوالحسن مى دانم كه تو جز به حق سوگند نمى خورى، ولى به خدا قسم تو و فرزندانت، شیرینى خلافت را نخواهد چشید؟

فرمود: شما براى من و فرزندانم، جز دشمنى چیزى نمى افزایید؟

وقتى كه مرگ عمر نزدیك شد، امامعلیه‌السلام را خواست و گفت: یا علىعلیه‌السلام اصحابم مرا متولى امورشان كردند، اگر مرا حلال كنى، بهتر است؟

فرمود: اگر من حلال كنم، نسبت به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و دخت او چه مى كنى؟

سپس امامعلیه‌السلام در حالى كه مى فرمود:( و اسّروا النّدامة لمّا راءو العذاب (۱۹۴) ) هنگام دیدن عذاب، ندامت را پوشیدند.

او را ترك گفت(۱۹۵) .

۱۵۸- اقرار عمر و خلافت علىعلیه‌السلام

ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! در آغاز خلافت عمر پیش او رفتم، براى او روى سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود یك صاع خرما ریخته و آورده بودند. او مرا به خوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط یك خرما خوردم، عمر شروع به خوردن كرد و تمام آن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشامید و بر تشكچه اى كه برایش گسترده بودند به پشت خوابید و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار كرد.

آن گاه به من گفت: اى عبدالله از كجا مى آیى؟

گفتم: از مسجد.

گفت: پسر عمویت را در چه حالى رها كردى؟

پنداشتم منظورش عبدالله بن جعفر است. گفتم: در حالى كه با هم سن و سال هاى خودش بازى مى كرد.

گفت: منظورم او نیست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بیت است.

گفتم: او را در حالى رها كردم كه با سطل بر نخل هاى فلان كس آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى كرد.

گفت: اى عبدالله، خون شتران تنومند قربانى بر گردن تو باشد اگر پاسخ سئوالى راكه از تو مى پرسم از من پوشیده دارى؛ آیا هنوز در دل او چیزى از مسئله خلافت باقى مانده است؟

گفتم: آرى.

گفت: آیا مى پندارد كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به خلافت او نص و تصریح فرموده است؟

گفتم: آرى و این مطلب را هم براى تو مى افزایم كه از پدرم درباره آن چه علىعلیه‌السلام آن را ادعا مى كند پرسیدم.

گفت: راست مى گوید.

عمر گفت: آرى، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در مورد خلافت او سختى فرمود ولى نه آن گونه كه حجتى را ثابت كند و عذرى باقى نگذارد (!) آرى، زمانى در آن چاره اندیشى مى فرمود، البته پیامبر در بیمارى خود مى خواست به نام او تصریح فرماید و من براى محبت و حفظ اسلام (!) از آن كار جلوگیرى كردم و سوگند به خداى این خانه كه قریش هرگز گرد على جمع نمى شدند و اگر على خلیفه مى شد، عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پیمان مى گسست، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فهمید كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتوم بود خوددارى فرمود(۱۹۶) .

۱۵۹- آشوبگرى عمر

عثمان بن عفان، سعید بن عاص را دیده گفت: بیا نزد عمر رفته با او سخن بگوییم.

چون بر او وارد شدند، عثمان در محل معین خود نشسته و سعید در گوشه از جمعیت قرار گرفته و آثار ملال از او ظاهر بود. عمر او را دیده گفت: مى بینم از ناحیه من حزن و اندوهى در خود احساس مى كنى و خیال مى كنى پدرت را من كشته ام با آن كه چنین عملى از من به ظهور نرسیده و سوگند به خدا دوست مى داشتم من كشنده او بودم و اگر او را مى كشتم به هیچ وجه پوزش نمى خواستم، زیرا كافرى را كشته بودم لیكن روز بدر از كنار پدرت گذشته، دیدم چون گاو نر خشمگینى خود را آماده قتال كرده و كف برآورده بود. به وى توجهى نكرده از او درگذشتم، گفت: پسر خطاب كجا مى روى؟ هنوز سخنش را به اتمام نرسانیده علىعلیه‌السلام با او در آویخت هنوز از جاى خود دور نشده بودم كه او را كشت.

علىعلیه‌السلام نیز در آن مجلس حضور داشت، چون این سخن را شنید فرمود: پروردگارا ببخش، شرك و بت پرستى نابود شد و كارهاى گذشته را اسلام محو كرد امروز مناسب نیست مردم را علیه من تحریك نمایى.

عمر از استماع این سخن، خاموش شده حرفى نزد.

سعید در این جا عمر را مخاطب ساخته گفت: مى خواهى با این سخن مرا از علىعلیه‌السلام روگردان بسازى و به وى بدبین نمایى، سوگند به خدا از این كه علىعلیه‌السلام كشنده پدر من است هیچ گاه نگرانى ندارم زیرا او به دست پسر عمش علىعلیه‌السلام كشته شده است(۱۹۷) .

۱۶۰- تنهایى علىعلیه‌السلام

جندب بن عبدالله گفت: پس از آن كه مردم بى وفا با عثمان بیعت كردند حضور علىعلیه‌السلام رسیده دیدم آن حضرت با حال حزن و اندوه سر به زیر انداخته سئوال كردم: با این عملى كه مردم علیه شما انجام دادند چه خواهید كرد؟

فرمود: صبر مى كنم.

گفتم: سبحان الله به خدا قسم مرد صابرى هستى.

فرمود: به غیر از صبر چه باید انجام دهم؟!

عرض كردم: از جا حركت كن و مردم را به ولایت خود دعوت فرما و اعلام كن پس از پیغمبرعلیه‌السلام از دیگران شایسته تر به آن حضرتم و فضل و سابقه اسلامى من هم بر احدى پوشیده نیست و از آنان درخواست كن تا تو را علیه این عده اى كه به زیانت اقدام نموده اند یارى نمایند. اگر ده نفر از صد نفر دعوت تو را اجابت نمایند بر صد نفر پیروز خواهى گردید. بنابراین اگر به تو نزدیك گردیدند به مقصود رسیده اى و اگر خوددارى نمودند با آنان پیكار مى كنى اگر پیروز شدى خدا تو را مانند پیغمبرش بر مخالفان چیره ساخته و شایستگى تو به ظهور رسیده و اگر در راه حق كشته شدى شهید از دنیا رفتى، پوزش تو نزد خدا پذیرفته است تو به میراث رسول او سزاوارى.

علىعلیه‌السلام در پایان سخنان وى با كمال تعجب فرمود: اى جندب عقیده تو آن است كه ده نفر از صد نفر با من بیعت مى نمایند. جندب گفت: آرزومندم چنان باشد.

علىعلیه‌السلام فرمود: من چنین گمانى ندارم بلكه مى گویم دو نفر از صد نفر هم با من بیعت نخواهند كرد و اینك دلیل این معنى را براى تو بیان مى كنم.

توجه مردم از نخست به قریش بود و قریش مى گفتند آل محمد خود را برترین افراد مردم مى دانند و آنان خود را اولیاى امور خیال مى كنند و اگر اتفاقا امر خلافت به دست آنها بیفتد دیگر كسى نمى تواند با هیچ نیرویى آن را از چنگال ایشان به درآورد و اگر دیگران مصدر كار شوند ممكن است دست به دست دور زدند و در میان شما باشد، بنابراین به خدا قسم چنان نیست كه گمان كرده اى كه قریش امر خلافت را به آسانى از دست بدهند و در اختیار ما بگذارند.

جندب پس از استماع این بیان عرضه داشت اجازه مى دهى همین سخن را به اطلاع مردم برسانم و آنان را به یارى شما بخوانم. علىعلیه‌السلام فرمود: (این زمان بگذار تا وقت دیگر)

جندب از این پس به عراق مراجعت كرد مى گوید: هر گاه یكى از فضایل و مناقب علىعلیه‌السلام را براى مردم نقل مى كردم مرا آزار مى رسانیدند و از پیش خود مى راندند تا بالاخره قضیه مرا به ولید بن عقبه خبر دادند او شبى مرا خواسته و محبوس داشت و سرانجام سخنانى در خلوت با من گفت و مرا از زندان نجات داد(۱۹۸) .

۱۶۱- بهانه هاى عثمان

میان عثمان و علىعلیه‌السلام سخنى رد و بدل شد و عثمان گفت: چه كنم كه قریش شما را دوست نمى دارند زیرا به روز بدر هفتاد تن از ایشان را كه چهره هایشان چون شمش طلا بود كشتید و بینى هاى آنان پیش از لب هایشان به خاك در افتاد!

همچنین روایت شده است كه چون مردم كارهاى عثمان را بر او خرده گرفتند برخاست و در حالى كه به مروان تكیه داده بود براى مردم سخنرانى كرد و چنین گفت:

همانا هر امتى را آفتى است و هر نعمتى را بلایى؛ آفت این امت و بلاى این نعمت قومى هستند كه بسیار عیب جویند و خرده گیر. براى شما، در ظاهر، آنچه را دوست مى دارید آشكار مى سازند و آنچه را خوش نمى دارید پوشیده و نهان مى دارند، سفلگانى همچون شتر مرغ كه از نخستین بانگ كننده پیروى مى كنند.

آنان همان چیزى را بر من خرده مى گیرند كه بر عمر خرده مى گرفتند و او آنان را زبون ساخت و در هم كوبید و حال آن كه نصرت دهندگان من نزدیك ترند و افراد نیرومندترى در اختیار دارم. مرا چه مانعى است كه نتوانم در اموال افزون از نیاز هر چه مى خواهم انجام دهم(۱۹۹) .

۱۶۲- مظلومیت علىعلیه‌السلام در شورا

ابن ابى الحدید گوید: عمر گفت: ابو طلحه انصارى را فرا خوانید، وى را فراخواندند و آمد، عمر گفت: اى ابو طلحه چون از دفن من بازگشتید با پنجاه مرد مسلح از انصار آماده شو و این چند نفر را(۲۰۰) وادار كن تا هر چه زودتر كار را تمام كنند، و آنان را در خانه اى جمع كن و یارانت را بر در خانه بگمار تا آنان به مشورت بپردازند و یك نفر از خود را برگزینند؛ اگر پنج نفر یك رأی دادند و یك نفر دیگر مخالفت كرد گردنش را بزن. و اگر چهار نفر یك رأی دادند و دو تن دیگر مخالفت كردند گردن آن دو را بزن، و اگر سه نفر یك رأی و سه نفر دیگر رأی دیگر دادند، رأی آن سه نفرى كه عبد الرحمن در آنهاست برگزین، و اگر آن سه نفر دیگر بر خلاف آن اصرار كردند گردن آن ها را بزن، و اگر سه روز گذشت و بر امرى اتفاق نظر نیافتند گردن هر شش نفر را بزن و مسلمانان را به حال خودشان رها كن تا كسى را براى خود برگزینند(۲۰۱) .

چون عمر دفن شد، ابوطلحه آنها را جمع كرد و خود با پنجاه مرد مسلح از انصار بر در خانه ایستاد. اهل شورا شروع به سخن گفتن كردند و دعوا و ستیزه برخاست. نخستین كارى كه طلحه كرد این بود كه آنان را شاهد گرفت كه حق خود را به عثمان بخشید و به نفع او كنار رفت، زیرا مى دانست كه مردم او را با على و عثمان برابر نمى دانند و با وجود آنها خلافت براى او پا نمى گیرد، از این رو خواست با بخشش امرى كه خود از آن بهره اى نداشت و نمى توانست بدان دست یابد جانب عثمان را تقویت و جانب علىعلیه‌السلام را تضعیف كند.

زبیر در معارضه خود گفت: من هم شما را گواه مى گیرم كه من حق خود را از شورا به على بخشیدم؛ و او به این علت چنین كرد كه دید با بخشیدن طلحه حق خود را به عثمان، علىعلیه‌السلام تضعیف شد و تنها ماند و تعصب خویشاوندى به او دست داد، زیرا وى پسر عمه امیرمؤمنانعلیه‌السلام یعنى فرزند صفیه دختر عبدالمطلب بود و ابوطالب دایى وى به شمار مى رفت. و دلیل این كه طلحه جانب عثمان را گرفت آن بود كه میانه خوبى با علىعلیه‌السلام نداشت، زیرا او از قبیله بنى تیم و پسر عموى ابوبكر بود و در دل هاى بنى هاشم از بنى تیم بر سر خلافت كینه شدیدى وجود داشت وهمین كینه را نیز بنى تیم از بنى هاشم داشتند، و این مساءله ریشه در طبیعت بشر دارد به ویژه در سرشت و طبیعت مردم عرب، و تجربه تا به امروز نشان داده است(۲۰۲) .

با شرایط فوق چهار تن باقى ماندند، سعد بن ابى وقاص گفت: من سهم خودم را از شورا به پسر عمویم عبدالرحمن بخشیدم؛ زیرا هر دو از بنى زهره بودند و نیز سعد مى دانست كه رأی نمى آورد و حكومت به چنگ وى نمى آید. چون سه تن بیشتر نماند، عبدالرحمن به على و عثمان گفت: كدام یك از شما خود را از خلافت بیرون مى كند و به یكى از دو نفر باقى مانده رأی مى دهد؟ هیچ كدام پاسخ ندادند. عبدالرحمن گفت: من هم شما را گواه مى گیرم كه خود را از خلافت بیرون كردم تا یكى از شما دو نفر را انتخاب كنم.

باز آن دو ساكت ماندند. عبدالرحمن رو به علىعلیه‌السلام كرد و گفت: با تو بیعت مى كنم به شرط آن كه به كتاب خدا و سنت رسول خدا و سیره شیخین ابوبكر و عمر رفتار كنى(۲۰۳) . علىعلیه‌السلام فرمود: بلكه به كتاب خدا و سنت رسول خدا و نظر خود رفتار مى كنم.

عبدالرحمن رو به عثمان نمود و همین پیشنهاد را به وى كرد و عثمان پذیرفت. دوباره پیشنهاد را به علىعلیه‌السلام تكرار كرد و آن حضرت همان پاسخ داد، عبدالرحمن سه بار این پیشنهاد را تكرار كرد و چون دید كه علىعلیه‌السلام از رأی خود باز نمى گردد و عثمان پاسخ مثبت مى دهد با عثمان دست بیعت داد و گفت: سلام بر تو اى امیرمؤمنان.

گویند: علىعلیه‌السلام به عبدالرحمن گفت: به خدا سوگند، تنها بدین دلیل چنین كردى كه همان امیدى را به وى بسته اى كه رفیقتان به دوست خود داشت؛ خداوند میان شما اختلاف افكند و به شومى عطر منشم دچارتان كند(۲۰۴) .

گویند: چندى بعد میان عثمان و عبدالرحمن اختلاف افتاد و تا دم مرگ با یكدیگر سخن نگفتند(۲۰۵) .

۱۶۳- عیادت عثمان از حضرت علىعلیه‌السلام

علىعلیه‌السلام بیمار شد، عثمان از او عیادت كرد و علىعلیه‌السلام این بیت را خواند:

«چه بسیار دیدار كننده كه بدون دوستى به عیادت مى آید و دوست مى دارد كه كاش بیمار رنجور درگذرد».

عثمان گفت: به خدا سوگند نمى دانم، آیا زندگى تو را خوشتر مى دارم و یا مرگت را. اگر بمیرى مرگت مرا درهم مى شكند و اگر زنده باشى زندگى ات مرا به رنج و بلا گرفتار مى سازد و تا هنگامى كه تو زنده اى همواره سرزنش كنندگان را مى بینم كه تو را پناه گاه خود قرار مى دهند و به تو پناه مى آورند.

علىعلیه‌السلام فرمود: این تصور تو كه مرا پناه گاه خرده گیران و سرزنش كنندگان خود مى دانى از بدگمانى تو سرچشمه مى گیرد و موجب مى شود در دل خود این گونه مرا جاى دهى، و اگر به پندار خودت از سوى من بیمى دارى براى تو بر عهد و پیمان خداوندى است كه تو را از من باكى نخواهد بود «تا وقتى كه دریا پشم را خیس مى كند». و همانا كه من تو را رعایت و از تو حمایت مى كنم ولى چه كنم كه این كار براى من در نظرت سودبخش نیست. اما این سخن كه مى گویى «مرگ و فقدان من تو را در هم مى شكند»، هرگز چنین نیست و تا هنگامى كه ولید و مروان براى تو زنده باشند از فقدان من شكسته نخواهى شد(۲۰۶) . عثمان برخاست و رفت. همچنین روایت شده است كه آن بیت شعر را عثمان خوانده است: گویند او بیمار شده بود علىعلیه‌السلام به عیادتش رفت و عثمان گفت:

«چه بسیار دیدار كننده كه بدون خیرخواهى به عیادت مى آید و دوست مى دارد كه اى كاش بیمار رنجور درگذرد(۲۰۷) ».

۱۶۴- شایسته براى خلافت

محمد بن قیس اسدى، از معروف بن سوید نقل مى كند كه مى گفته است: هنگام بیعت با عثمان، به خلافت، در مدینه بودم، مردى را دیدم كه در مسجد نشسته بود و در حالى كه مردم برگرد او بودند دست بر هم مى زد و گفت: جاى بسى شگفتى است از قریش و این كه آنان براى خلافت كس دیگرى غیر از اهل بیت را بر مى گزینند آن هم اهل بیتى كه معدن فضیلت و ستارگان پرتو بخش زمین و مایه روشنایى همه سرزمین هایند. به خدا سوگند، میان ایشان (اهل بیت) مردى است كه هرگز پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مردى همچون او ندیده ام كه به حق سزاوارتر و در قضاوت از او عادل تر باشد. او از همگان بیشتر امر به معروف و نهى از منكر مى كند، پرسیدم: این مرد كیست؟

گفتند: مقداد است.

پیش او رفتم و گفتم: خدایت قرین صلاح بدارد! آن مردى كه مى گفتى كیست؟

گفت: پسر عموى پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله یعنى على بن ابى طالب.

معروف مى گوید: مدتى درنگ كردم و پس از آن ابوذر را كه خدایش رحمت كند! دیدم و آن چه را مقداد گفته بود، برایش نقل كردم.

گفت: راست مى گوید.

گفتم: پس چه چیزى مانع آن شد كه این حكومت را در ایشان قرار دهید؟

گفت: قوم ایشان نپذیرفتند.

گفتم: چه چیزى شما را از یارى ایشان باز داشت؟

گفت: آرام باش، این سخن را مگو و از اختلاف بر حذر باشید. (گوید:) من سكوت كردم و كار چنان شد كه شد(۲۰۸) .

۱۶۵- علىعلیه‌السلام ریشه كن كننده فتنه ها

ابان از سلیم بن قیس چنین نقل مى كند: امیرالمؤمنینعلیه‌السلام بر فراز منبر قرار گرفت و حمد و ثناى الهى به جا آورد و فرمود:

اى مردم، من آن كسى هستم كه چشم فتنه را از جا كندم و كسى جز من جرئت آن را نداشت. به خدا قسم اگر من در میان شما نبودم با اهل جمل و اهل صفین و اهل نهروان مقابله نمى شد. به خدا قسم اگر نبود ترس از این كه فقط سخن بگویید و عمل را رها كنید به شما خبر مى دادم از آنچه خداوند بر لسان پیامبرش مقدر كرده براى آنان كه با بصیرت در گمراهى آنان و با معرفت به هدایتى كه ما بر آن هستیم با ایشان بجنگد.

سپس فرمود: درباره هر چه مى خواهید از من بپرسید قبل از آن كه مرا نیابید. به خدا قسم من به راه هاى آسمان از راه هاى زمین آگاه ترم. من یعسوب مؤمنان و اولین نفر از سابقین و امام متقیان و خاتم جانشینان و وراث پیامبران و خلیفه رب العالمین هستم. من جزا دهنده مردم در روز قیامت و قسمت كننده از طرف خداوند بین اهل بهشت و آتش هستم. منم صدیق اكبر و فاروقى كه حق را از باطل جدا مى كنم. منم كه نزد من علم منایا و بلایا و فصل خطاب است. هیچ آیه اى نازل نشده مگر آن كه نمى دانم درباره چه نازل شده و در كجا نازل شده و بر چه كسى نازل شده است.

اى مردم، انتظار مى رود كه مرا از دست بدهید، و من از شما جدا خواهم شد. من یا مى میرم و یا كشته مى شوم، شقى ترین این امت زمان زیادى منتظر نمى ماند تا این كه این را از بالاى آن خضاب كند - یعنى محاسنم را از خون سرم خضاب كند.

قسم به آن كه دانه را شكافت و مردم را آفرید، از من درباره هیچ فرقه اى كه سیصد نفر یا بیشتر، بین شما و قیام روز قیامت باشند سئوال نمى كنید، مگر آن كه درباره پیشوا و رهبر و سرپرست آنها به شما خبر مى دهم. همچنین از خرابى بناها كه چه موقع مى شود و چه موقع پس از خرابى دوباره تا روز قیامت آباد خواهد شد.

مردى برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنینعلیه‌السلام ، از بلایا به ما خبر بده.

فرمود: هر گاه سئوال كننده اى مى پرسد باید فكر كند و كسى كه چیزى از او مى پرسند باید مكث كند. پشت سر شما امور مضطرب و مرددى و بلایى وحشت آور و عاجز كننده خواهد بود.

قسم به آن كه دانه را شكافت و انسان را خلق كرد، اگر مرا از دست بدهد و امور سخت و بلاهاى محسوس بر شما نازل شود، بسیارى از سئوال كنندگان سر به زیر مى اندازند و بسیارى از سئوال شده گان مشغول مى شوند.

این هنگامى خواهد بود كه جنگ شما ظاهر شود و از دندانهاى تیز بیرون آید و بر پایش بایستد و دنیا بر شما بلا شود تا وقتى كه خداوند براى یادگار نیكان فتح و پیروزى پیش آورد.

مردى برخاست و عرض كرد: یا امیرالمؤمنینعلیه‌السلام ، درباره فتنه ها به ما خبر بده.

حضرت فرمود: فتنه ها هر گاه رو كنند به شبهه مى اندازند و هر گاه پشت كنند پرده از شبهات برمى دارند. فتنه ها موجى همچون موج دریا دارند و طوفانى همچون طوفان باد، به شهرى برخورد مى كنند و شهر دیگرى را از یاد مى برند.

بنگرید به اقوامى كه در جنگ بدر پرچمداران بودند. ایشان را یارى كنید تا یارى شوید و اجر داده شوید و معذور باشید(۲۰۹) .

۱۶۶- عثمان و دوانبان پر از سیم و زر

على بن ابى طالبعلیه‌السلام فرمودند: نیم روزى در شدت گرما عثمان كسى پیش من فرستاد، جامه پوشیدم و پیش او رفتم، به حجره اش كه وارد شدم او روى تخت چوبى خود نشسته بود و چوب دستى در دست داشت و پیش او اموال بسیارى بود؛ دو انبان انباشته از سیم و زر، به من گفت: هان هر چه مى خواهى از این اموال بردار تا شكمت سیر و پر شود كه مرا آتش زده اى.

گفتم: پیوند خویشاوندى ات پیوسته باد. اگر این مال را به ارث برده باشى یا كسى به تو عطا كرده باشد یا از راه بازرگانى به دست آورده باشى من مى توانم دو حالت داشته باشم: بگیرم و سپاسگزارى كنم یا آن كه خود را به زحمت و كوشش وادارم و بى نیاز گردم، و اگر از اموال خداوند است و در آن سهم مسلمانان و یتیمان و درماندگان باشد، به خدا سوگند كه نه تو حق دارى به من عطا كنى و نه مرا حقى است كه آن را بگیرم.

عثمان گفت: به خدا سوگند، جز این نیست كه فقط قصد خوددارى و سركشى دارى.

سپس برخاست و با چوب دستى خود به سوى من آمد و مرا زد و به خدا سوگند كه من دستش را نگرفتم تا آنچه خواست زد، جامه خود را پوشیدم و به خانه ام برگشتم و گفتم: خداوند حاكم میان من و تو باشد اگر دیگر تو را امر به معروف یا نهى از منكر كنم(۲۱۰) .

۱۶۷- طرح توطئه براى قتل علىعلیه‌السلام

علامه طبرسى در كتاب احتجاج به نقل از امام صادقعلیه‌السلام مى گوید كه امام صادقعلیه‌السلام فرمود:

ابوبكر پس از احتجاج علىعلیه‌السلام ، از مسجد به سوى خانه خود بازگشت، سپس براى عمر بن خطاب پیام فرستاد و او را طلبید، عمر نزد ابوبكر آمد، و بین ابوبكر و عمر چنین گفتگو شد:

ابوبكر: دیدى كه گفتگوى ما با علىعلیه‌السلام امروز چگونه پایان یافت؟ اگر در روز دیگرى با او چنین برخوردى داشته باشیم، مسلما امور ما متزلزل شده و اساس حكومت ما سست خواهد شد، رأی شما در این خصوص چیست؟

عمر: نظر من این است كه دستور قتل او را صادر كنیم.

ابوبكر: چگونه و توسط چه كسى؟

عمر: خالد بن ولید، براى این كار مناسب است.

آن گاه آن دو نفر، به دنبال خالد فرستادند و خالد نزد آنها آمد، آنها به او گفتند: مى خواهیم تو را براى یك امر بزرگ ماءمور كنیم!

خالد:( احملونى على ما شئتم و لو على قتل على بن ابیطالب ) : «هر چه مى خواهید مرا به آن تكلیف كنید، گر چه قتل علىعلیه‌السلام باشد آماده ام».

ابوبكر و عمر: نظر ما همین است.

خالد: هر گونه كه تصویب كنید انجام مى دهم، چگونه او را بكشم؟

ابوبكر: در مسجد حاضر شو، و در نماز جماعت كنار علىعلیه‌السلام بنشین و با او نماز بخوان، وقتى كه من (كه امام جماعت هستم) سلام آخر نماز را دادم، برخیز و گردن علىعلیه‌السلام را بزن!

خالد: بسیار خوب، همین كار را انجام مى دهم.

اسماء دختر عمیس كه همسر ابوبكر بود (و در باطن از دوستان اهل بیت) این سخن را شنید و به كنیز خود گفت: به خانه علىعلیه‌السلام و فاطمهعلیها‌السلام برو و سلام مرا به آنها برسان و به علىعلیه‌السلام بگو:

 ( انّ الملاء یاتمرون بك لیقتلوك فاخرج انى لك من الناصحین ) .

«این جمعیت براى كشتنت به مشورت نشسته اند، فورا از شهر خارج شو كه من از خیرخواهان توام». (سوره قصص - ۲۰)

امیرمؤمنان به كنیز فرمود: به اسماء بگو:( ان الله یحول بینهم و بین ما یریدون ) : «خداوند بین آنها و مقصودشان، مانع مى شود». یعنى آنها را بر این كار موفق نخواهد كرد.

سپس علىعلیه‌السلام از خانه بیرون و به قصد شركت در نماز جماعت به مسجد رفت و در صف نشست، و خالدبن ولید نیز آمد و در حالى كه شمشیر همراهش بود در كنار علىعلیه‌السلام نشست، نماز شروع شد هنگامى كه ابوبكر براى تشهد نماز نشست (گویا نماز صبح بود) از تصمیم خود پشیمان شد و ترسید كه فتنه و آشوبى رخ دهد با توجه به شناختى كه به علىعلیه‌السلام در مورد شجاعت و دلاورى او داشت، چنان مضطرب و پریشان شد و حیران بود آیا سلام نماز را بگوید یا نه؟ كه مردم گمان كردند او دستخوش سهو و اشتباه شده است، كه ناگهان متوجه خالد شد و گفت:( لا تفعلن ما امرتك ) : «آنچه را به تو دستور دادم، البته انجام نده». سپس گفت:( السلام علیكم و رحمة الله و بركاته ) .

امیرمؤمنان علىعلیه‌السلام به خالد فرمود: چه دستورى به تو داده بود؟

خالد گفت: به من دستور داده بود كه گردنت را بزنم.

علىعلیه‌السلام فرمود: آیا این دستور را اجرا مى كردى؟

خالد گفت: سوگند به خدا اگر او قبل از سلام نماز، مرا نهى نمى كرد تو را مى كشتم.

در این هنگام علىعلیه‌السلام تكان سختى به خالد داد، خالد به زمین خورد، مردم اطراف علىعلیه‌السلام را گرفتند كه خالد را رها كند، عمر گفت: به خداى كعبه خالد را مى كشد.

مردم به علىعلیه‌السلام عرض كردند: تو را به صاحب این قبر (پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ) سوگند مى دهیم خالد را رها كن، آن گاه حضرت، او را رها كرد.

و از ابوذر غفارى نقل شده كه گفت: حضرت علىعلیه‌السلام گلوى خالد را با دو انگشت اشاره و وسطى، گرفت، آنچنان فشار داد كه خالد نعره كشید، مردم ترسیدند و هر كس در فكر خود بود، و در آن هنگام خالد لباس خود را پلید كرد و پاهاى خود را به هم مى زد و هیچگونه سخنى نمى گفت.

ابوبكر به عمر گفت: این است نتیجه مشورت واژگونه اى كه با تو كردم، گویى حادثه امروز را مى دیدم، و خدا را شكر مى كنم كه ما را سلامت داشت.

هر كس كه نزدیك مى شد تا خالد را از چنگ نیرومند علىعلیه‌السلام نجات دهد، نگاه تند علىعلیه‌السلام آنچنان او را وحشت زده مى كرد كه برمى گشت، ابوبكر عمر را نزد عباس (عموى پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ) فرستاد، عباس آمد و شفاعت كرد و علىعلیه‌السلام را سوگند داد و گفت: تو را به حق این قبر (اشاره به قبر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ) و صاحبش و به حق فرزندانت و به مادرشان، خالد را رها كن.

آن گاه علىعلیه‌السلام خالد را رها ساخت.

عباس بین دو چشم علىعلیه‌السلام را بوسید.

و در روایت دیگر آمده: سپس علىعلیه‌السلام گریبان عمر را گرفت و فرمود: «اى پسر صهاك حبشیه، اگر حكم خدا و عهد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نبود، مى دانستى كه كدام یك از ما ضعیف تر و كمتر بودیم».

حاضران، میانجى گرى كردند و عمر را از دست علىعلیه‌السلام رها ساختند، در این هنگام عباس نزد ابوبكر رفت و گفت: «سوگند به خدا اگر علىعلیه‌السلام را مى كشتید، یك نفر از دودمان تَیم را نمى گذاشتیم كه زنده بماند(۲۱۱) ».

۱۶۸- احتجاجات علىعلیه‌السلام

امام صادقعلیه‌السلام از پدرش از جد بزرگوارش نقل كرد كه آن حضرت فرمود: وقتى كه خلافت ابوبكر مستقر شد و مردم با او بیعت كردند و علىعلیه‌السلام را واگذاشتند، همیشه ابوبكر با چهره اى گشاده با علىعلیه‌السلام برخورد مى كرد؛ ولى از علىعلیه‌السلام ترش رویى و گرفتگى مى دید.

تحمل این موضوع براى ابوبكر دشوار بود و مى خواست با علىعلیه‌السلام برخوردى نماید و از دل آن حضرت كینه و اندوه را بیرون آورد و به خاطر تجمع مردم در بیعت با او و این كه امر خلافت را به گردن او نهاده اند، عذر خواهى نماید و {بیان كند كه} خودش (ابوبكر) به این مساءله بى میل و رغبت است.

لذا، زمانى كه كسى متوجه نبود، خدمت امیرالمؤمنینعلیه‌السلام رفت و از آن حضرت تقاضاى مجلس خلوتى كرد و عرضه داشت: اى اباالحسن به خدا سوگند با این موضوع (مساءله غصب خلافت) موافق نبودم و در آن چه كه واقع شدم، میل و رغبتى نداشتم. بر آن حریص نبودم و بر خودم، در آن چه امت بدان نیازمند است، اعتماد و اطمینان ندارم نیز از لحاظ مال و عشیره، توانایى و قدرتى ندارم و نمى خواهم خلافت را براى خودم از چنگ دیگران بربایم. پس چرا در درونت نسبت به من عداوتى دارى كه سزاوار آن نیستم و چرا در امرى كه به سوى آن رفته ام، اظهار كراهت مى كنى و به چشم دشمنى به من مى نگرى؟

علىعلیه‌السلام به او فرمود: چه چیز تو را به آن (غصب خلافت) واداشت، وقتى كه رغبتى به آن نداشتى و حریص بر آن نبودى {مضافا بر این كه} به خودت نیز در قیام به آن و به آن چه كه مردم در امر خلافت به تو نیازمندند اعتماد و اطمینان نداشتى؟

ابوبكر گفت: حدیثى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدم كه: «همانا خداوند امت مرا بر گمراهى جمع نمى فرماید» لذا وقتى اجتماع آن ها را دیدم، حدیث پیامبر را اطاعت كردم و تجمع آن ها را بر خلاف هدایت محال پنداشتم و به خواست آنها گردن نهادم و اگر مى دانستم احدى از این امر تخلف مى كند، از {قبول آن} امتناع مى كردم.

علىعلیه‌السلام فرمود: اما آن چه درباره حدیث پیامبر بیان داشتى: «همانا خداوند امت مرا بر گمراهى جمع نمى فرماید»، آیا من از امت پیامبر هستم یا نیستم؟ ابوبكر گفت: آرى.

حضرت فرمود: همچنین گروهى كه تو را از این كار منع مى كردند و عبارت بودند از: سلمان و عمار و ابوذر و مقداد و سعد بن عباده و كسانى كه از انصار با او بودند {آیا از امت پیامبر هستند یا خیر؟} ابوبكر گفت: همگى از امت پیامبرند.

علىعلیه‌السلام فرمود: پس چگونه به حدیث پیامبر احتجاج مى كنى در حالى كه امثال این گروه تو را واگذاشتند. و هیچ كس از امت {پیامبر} در مورد آن ها طعن و سرزنشى ندارد و در مصاحبت با پیامبر و خیرخواهى براى آن جناب كوتاهى و تقصیرى ندارند.

ابوبكر گفت: من از تخلف آنها مطلع نشدم، مگر بعد از این كه امر خلافت استحكام یافته بود. لذا ترسیدم اگر خلافت را از خود دور كنم، مردم از دین برگردند و مرتد شوند؛ در حالى كه مباشرت آنها با من، در صورتى كه آنها را اجابت نمایم، رنج و زحمتش بر دین كمتر و آسان تر است و باعث بقاى بیشترى براى دین است تا این كه بعضى از مردم با بعض دیگر در آویزند و درگیر شوند و سرانجام كافر گردند و دانستم كه تو كمتر از من {طالب} بقاى آن ها و دوام دینشان نیستى.

علىعلیه‌السلام فرمود: آرى، ولى به من خبر بده از كسى كه استحقاق و شایستگى امر امامت و خلافت را دارد، به چه چیزهایى داراى این شایستگى مى شود؟

ابوبكر گفت: به نصیحت و خیرخواهى و وفا نمودن {به عهد} و برطرف كردن سهل انگارى و سستى و بخشش و عطا و نیكویى سیره و روش و اظهار عدالت و علم و آگاهى به كتاب خدا و سنت پیامبر و قضاوت بین افراد با زهد در دنیا و بى رغبتى به آن و گرفتن حق مظلوم از ظالم، {خواه ظالم با او} خویشاوندى داشته باشد یا ناآشنا و غریب باشد. سپس ابوبكر ساكت شد.

علىعلیه‌السلام فرمود: اى ابوبكر، تو را به خدا سوگند مى دهم آیا خودت را متصف به این خصلت ها مى یابى یا مرا؟ عرض كرد: البته شما را اى اباالحسن.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من پیش از همه مردان مسلمان، دعوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را اجابت كردم یا تو؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من براى حجاج {در ایام حج} و براى تمامى امت، آیات سوره برائت را قرائت كردم یا تو؟ عرض كرد: البته شما.

علىعلیه‌السلام فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من با ایثار جان خودم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را هنگامى كه {از شر مشركان مكه} به غار پناه برد محافظت نمودم یا تو؟ عرضه داشت: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا در آیه اى كه صدقه انگشترى را {در حال نماز} بیان مى كند، ولایت از جانب خداوند با ولایت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله براى من است یا براى تو؟ عرض كرد: البته براى شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا به دلیل حدیث پیامبر در روز غدیر، من مولاى تو و تمام مسلمین هستم یا تو؟ عرضه داشت: البته شما.

علىعلیه‌السلام فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من وزیر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم و مثل من نسبت به پیامبر، مثل هارون به موسى است یا تو؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا پیامبر، با من و با همسر من (حضرت فاطمه زهراعلیها‌السلام ) و فرزندانم (امام حسن و امام حسینعلیه‌السلام ) در مباهله با مشركین نصرانى حاضر شد یا با تو و زن بچه ات؟ عرض كرد: البته با شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا آیه تطهیر از ناپاكى به من و همسر و فرزندانم تعلق دارد، یا به تو و زن و بچه ات؟ عرضه داشت: البته به شما و اهل بیت شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من و فرزندانم مشمول دعاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حدیث كساء هستیم كه فرمود: «بار خدایا، این ها اهل بیت من هستند كه {روى} به سوى تو دارند نه به جانب آتش»، یا تو؟ عرض كرد: البته شما و همسر و فرزندان.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا این آیه: «وفاى به عهد مى كنند و از روزى كه شر آن فراگیر است خائفند»، درباره من است یا تو؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن جوان مردى هستى كه از آسمان او را ندا دادند: «هیچ شمشیرى نیست، مگر ذوالفقار و هیچ جوان مردى نیست، مگر على»، یا من؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه خورشید براى وقت نمازش برگشت و بعد از اتمام نماز غروب كرد، یا من؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روز فتح خیبر پرچمش را به او داد و خداوند او را فاتح و پیروز گردانید، یا من؟ عرضه داشت: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه كرب و اندوه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و مسلمین را با كشتن عمرو بن عبدود برطرف ساختى یا من؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت علىعلیه‌السلام فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تو را براى تبلیغ رسالتش به جنیان امین شمرد و اجابت نمودى یا من؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله او را از حرام زادگى از زمان حضرت آدم تا پدرت پاك و مطهر ساخت یا من؟ با این سخنى كه فرمود: «من و تو (رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و علىعلیه‌السلام ) از نكاح (ازدواج مشروع) هستیم نه از سفاح (ازدواج غیر مشروع) از زمان حضرت آدم تا زمان عبدالمطلب» عرضه داشت: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من آن كسى هستم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا برگزید و فاطمه زهراعلیها‌السلام دخترش را به عقد ازدواجم درآورد و فرمود: «خداوند {حضرت زهراعلیها‌السلام } را به عقد ازدواجت درآورد» یا تو؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من پدر حسن و حسینعلیه‌السلام دو ریحانه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم كه درباره آن ها فرمود: «این دو، آقایان جوانان اهل بهشتند و پدرشان از آنها بهتر است»، یا تو؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا برادر تو، به دو بال در بهشت مزین شده كه با آنها به همراه ملایكه پرواز مى كند، یا برادر من؟ عرض كرد: برادر شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من ضامن دین رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شدم و در ایام حج براى وفاى به عهد آن جناب فریاد زدم، یا تو؟ عرضه داشت: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من آن كسى هستم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وقتى كه مى خواست مرغ بریانى را بخورد، او را فرا خواند و فرمود: «خداوندا محبوب ترین بنده ات را بعد از من، به نزدم آور {تا با من از این مرغ بخورد}» یا تو؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند، آیا من كسى هستم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا به قتال با ناكثین (طلحه و زبیر و عایشه) و قاسطین (معاویه و اصحابش) و مارقین (خوارج نهروان) بر اساس تاءویل قرآن بشارت داد، یا تو؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من آن كسى هستم كه گواه بر آخرین كلام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود و متولى غسل و دفن آن حضرت شد یا تو؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من آن كسى هستم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با این فرمایش كه: «على قضاوت كننده ترین شماست » امت را به علم قضاوتش دلالت فرمود، یا تو؟ عرضه داشت: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا من آن كسى هستم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در ایام حیاتش به اصحابش فرمود: «به او به امارت بر مؤمنین سلام كنید»، یا تو؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله قرابت بیشترى دارى یا من؟ عرضه داشت: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه خداوند دینارى در موقع نیاز به تو بخشید و جبرییل با تو معامله كرد و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را میهمان كردى و فرزندانش را طعام دادى، یا من؟ ابوبكر گریه كرد و عرضه داشت: البته شما.

علىعلیه‌السلام فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله او را براى انداختن و شكستن بتى كه بر روى كعبه بود، بر دوش خود بالا برد، كه اگر مى خواست به افق آسمان برسد هر آینه مى رسید، یا من؟ عرض كرد: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دستور داد كه در خانه او به مسجدالنبى باز باشد، هنگامى كه به بستن تمام در خانه هاى صحابه و اهل بیتش فرمان داد و حلال شمرد در مسجدش براى او آن چه براى خودش حلال بود، یا من؟ عرضه داشت: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه پیش از نجواى با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله صدقه داد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با او نجوا كرد، هنگامى كه خداوند عزّوجلّ امت را مورد عتاب قرار داد و فرمود: «آیا براى شما دشوار بود كه پیش از نجواى با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله صدقه بپردازد»، یا من؟ عرضه داشت: البته شما.

حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آیا تو آن كسى هستى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره او به فاطمه زهراصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: «تو را به ازدواج كسى در آورم كه از میان مردم نخستین كسى بود كه {به من} ایمان آورد و اسلام او بر همه رجحان و برترى دارد»، یا من؟ عرض كرد: البته شما.

سپس امیرالمؤمنینعلیه‌السلام مناقبى را كه خداوند به آن جناب از میان مردم اختصاص داده بود، یك یه یك فرمود و ابوبكر در جواب همه آن ها عرض مى كرد، البته شما {صاحب این فضایل و مناقب هستید} و علىعلیه‌السلام فرمود: پس به این ویژگى ها و نظایر آنها، امارت {من} بر امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله سزاوار مى شود.

سپس علىعلیه‌السلام خطاب به ابوبكر فرمود: چه چیزى تو را به خدا و رسول و دین او جسور ساخته، در حالى كه تو از آن چه كه اهل دین به آن محتاجند، تهى هستى؟ ابوبكر گریه كرد و عرضه داشت: اى اباالحسن، راست مى گویى. امروز را به من مهلت بده تا در آن چه كه در آنم و در آن چه كه از تو شنیدم، بیندیشم.

علىعلیه‌السلام فرمود: مهلت براى تو هست.

ابوبكر از نزد علىعلیه‌السلام خارج شد و آن روز را با خود خلوت كرد و تا شب به كسى اجازه نداد بر او وارد شود و این در حالى بود كه عمر به خاطر این كه شنیده بود ابوبكر با علىعلیه‌السلام خلوت كرده، در میان مردم تردد مى كرد.

ابوبكر در آن شب به خواب رفت و در عالم رؤ یا، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در جایگاه مخصوصش مشاهده كرد.

ابوبكر به جانب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله برخاست تا بر آن حضرت سلام نماید؛ ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رویش را برگرداند.

ابوبكر گفت: اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، آیا فرمانى صادر فرموده اى و من آن را انجام نداده ام؟

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: جواب سلام تو را چگونه بدهم، در حالى كه دشمنى ورزیدى با كسى كه خدا و رسولش او را دوست دارند؟ حق را به اهلش بازگردان.

ابوبكر گفت: عرض كردم. چه كسى اهل آن است؟ فرمود: كسى كه دیروز تو را درباره آن مورد عتاب قرار داد و او علىعلیه‌السلام است.

ابوبكر گفت: همانا به فرمان شما حق را به او باز مى گردانم.

پس شب را به صبح آورد و {صبح} در حالى كه مى گریست، به علىعلیه‌السلام عرض كرد: دستت را بگشا. پس با او بیعت نمود و امر {امارت بر امت} را به آن حضرت تسلیم نمود و عرضه داشت: به سوى مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مى روم و آن چه را دیشب در خواب دیده ام، و آن چه را كه {دیروز و امروز} مابین من و تو گذشت براى مردم باز خواهم گفت و جانم را از زیر بار این امر (امامت بر مردم) آزاد خواهم كرد و بر شما به امارت {بر مؤمنین} سلام مى نمایم.

علىعلیه‌السلام فرمود: خوب است. ابوبكر در حالى كه رنگش تغییر كرده بود، از نزد علىعلیه‌السلام بیرون رفت و عمر در حالى كه دنبال او مى گشت، با او برخورد كرد و گفت: اى خلیفه رسول اللّه، حالت چطور است و ابوبكر آن چه را بر او گذشته بود و هر چه در خواب دیده بود و آن چه را ما بین او و علىعلیه‌السلام واقع شده بود، براى عمر باز گفت.

عمر به او گفت: اى خلیفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه به سحر بنى هاشم فریب نخورى كه این اولین سحرى نیست كه از آن ها صادر شده، و پیوسته با او بود تا این كه او را از رأی و اراده اش بازگرداند و او را بدانچه در آن بود (غصب مقام خلافت) ترغیب كرد و به ثبات و پایدارى بر آن فرمانش داد.

علىعلیه‌السلام براى وعده و قرار به مسجد آمد و كسى را در آن جا ندید و احساس شرّ از ناحیه آن ها كرد. پس نزد قبر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نشست و {در آن حال} عمر بر آن حضرت گذشت و گفت: اى على، {امر} به غیر آن چه قصد نمودى واقع شد، و علىعلیه‌السلام متوجه موضوع گردید و بلند شد و به خانه بازگشت(۲۱۲) .

۱۶۹- بى ارزشى مقام دنیا

هنگامى كه علىعلیه‌السلام به طرف بصره آهنگ نمود به ربذه نزول اجلال كرد، دنباله حاجى ها گرد آمدند تا بیانات الهى آن ذات با بركات را استماع نمایند علىعلیه‌السلام آن هنگام در میان خیمه خود بود.

ابن عباس گوید: وارد خیمه آن جناب شده دیدم مشغول وصله زدن كفش خود است، عرض كردم: ما به اصلاح كار خود نیازمندتریم از آن چه هم اكنون بدان پرداخته اى، علىعلیه‌السلام پاسخ مرا نداده و همچنان به كار خود مشغول بود پس از آن كه از وصله زدن آسوده شد هر دو جفت كفشش را در برابر من افكنده فرمود: بهاى این جفت كفش چقدر است؟

عرض كردم؟ ارزشى ندارد.

فرمود: در عین حال چقدر مى ارزد؟

عرض كردم: نیم درهم.

فرمود: به خدا قسم این زوج كفش ارزشش نزد من بیشتر از خلافت بر شماست، مگر در صورتى كه بتوانم حقى را به پا بدارم یا باطلى را از بین ببرم.

گفتم: حاجى ها گرد آمده تا از فرمایشات شما استفاده نمایند. آیا اجازه مى دهى من با آن ها صحبت كنم اگر كاملا توانستم از عهده گفتار خود برآیم از ناحیه تو بوده و آفرینش بر توست و اگر نتوانستم كارى از پیش ببرم زیانش متعلق به خود من است.

فرمود: نه من خود با آنها سخن مى گویم آن گاه با دست هاى درشت خود به سینه من زد كه متاءلم گردیدم.

علىعلیه‌السلام كه معلوم شد از سخن نابجاى من سخت ناراحت شده از جا برخاست من براى ترمیم حال آن حضرت و پوزش خواستن از بى ادبى خود به دامن آن حضرت چنگ زده و او را سوگند دادم كه خویشاوندى را مراعات كند و ضمنا اجازه سخنرانى به من مرحمت كند، فرمود: سوگند مده سپس از خیمه خارج شده حاجى ها اطراف او را گرفتند.

حضرت امیرعلیه‌السلام حمد و ثناى الهى به جا آورده فرمود: خداى متعال محمد را به رسالت مبعوث ساخت و در آن روزگار در میان عرب كسى پیدا نمى شد كه كتاب خواند و یا شایستگى ادعاى نبوت داشته باشد و آن جناب به نیروى الهى مردم را به صراط نجات دعوت مى كرد و سوگند به خدا من هم در نجات آنها فروگذارى نكردم و تغییر و تبدیل روا نداشته و خیانتى از من سر نزد و به همین مرام باقى بودم تا خلافت به كلى از من روگردان و به دیگران متوجه شد. مرا با قریش چه كار؟ به خدا سوگند در آن هنگام كه كافر بودند با آنان پیكار كردم و هم اكنون كه مفتون دست بى وفایان واقع شده اند با آنان مى جنگم و همانا مسیر فعلى من بر اثر تعهدى است كه دارم. سوگند به خدا شكم باطل را مى شكافم تا حق را از پهلوى آن خارج سازم.

و مى دانم قریش در صدد انتقام ما برنیامده مگر از آن جهت كه خدا ما را بر آن ها برترى داده و از میانشان به بزرگى و آقایى برگزیده و این دو شعر خواند: به جان خودم سوگند، گناه است دوغ خالص بیاشامى و خرماى بى پوست را با شیر و كره بخورى ما در آن وقت كه اهمیتى نداشتى و اطراف تو را درخت هاى خشك و خالى فرا گرفته بود مقام و منزلت به تو دادیم(۲۱۳) .

۱۷۰- عاقبت ظلم

معاویه پس از داورى حكمین، در حالى كه على بن ابى طالبعلیه‌السلام هنوز زنده بود، بسر بن ارطاة را ماءمور بسیج لشكرى كرد و به وسیله عمر لشكر فراهم ساخت و ضحاك بن قیس فهرى را نیز به لشكر آرایى دیگر برگماشت و به همه این لشكریان فرمان داد كه در شهرها هر كس را از شیعه على بن ابى طالبعلیه‌السلام و خاندانش یافتند، بكشند و كارگزاران او را به قتل برسانند و حتى از زنان و كودكان نیز دست برندارند.

بسر با این ماءموریت به مدینه رسید و گروهى از اصحاب علىعلیه‌السلام را در آن جا كشت و خانه هایشان را ویران كرد. آن گاه به مكه رفت و گروهى از خاندان ابولهب را به قتل رساند.

سپس وارد سراة شد و گروهى را هم در آن جا كشت. پس از آن وارد نجران شد و در آن جا عبداللّه بن عبدالمدان حارثى و پسرش را كه هر دو از دامادهاى بنى عباس و كارگزاران علىعلیه‌السلام بودند، به قتل رساند. آنگاه به یمن كه رسید، عبداللّه بن عباس كارگزار علىعلیه‌السلام در آنجا نبود. نقل كرده اند كه از آمدن بُسر باخبر شده و رفته بود. بسر ملعون او را نیافت اما دو كودك خردسال وى را گرفت و به دست خود با دشنه اى كه داشت، سرشان را از بدن جدا كرد، و به حضور معاویه بازگشت.

همین جنایت ها را عامر در حق دیگر كسان نیز انجام داد. آن گاه به سوى انبار، به قصد كشتن عامرى، رهسپار شد و ابن حسان بكرى و مردان و زنان شیعه آن جا را به قتل رساند.

به روایت ابوصادقه، لشكریان معاویه به انبار حمله بردند و یكى از كارگزاران علىعلیه‌السلام به نام حسان بن حسان را به قتل رساندند و شمار زیادى از مردان و زنان را كشتند.

این خبر كه به علىعلیه‌السلام رسید از خانه بیرون آمد و بالاى منبر رفت، خداى را حمد و ثنا گفت و بر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله درود فرستاد و آنگاه فرمود:

«جهاد درى از درهاى بهشت است؛ پس هر كس آن را رها كند، خداوند جامه خوارى و ذلت بر او مى پوشاند و مشمول بلایش مى كند و بر كودكانش اهانت مى شود و در معرض فرومایگى و پستى قرار مى گیرد.

من به شما هشدار دادم پیش از آن كه آن ها به پیكار با شما برخیزند، با آن ها بجنگید. و سرانجام هر گروهى كه از پیكار با اینان سرباز زد، به ذلت و خوارى رسید. شما این مهم را به گردن یكدیگر انداختید و راه پستى را پیش گرفتید و سخن مرا به پشت سر انداختید، تا جایى كه حمله هاى پى در پى بر شما كردند. اینك كار به جایى رسیده است كه اخو عامر پاى به شهر انبار گذاشته و حسان بن حسان كارگزار آنجا را به قتل رسانده و مردان و زنان زیادى را كشته است، و به من خبر داده اند كه این مرد وارد خانه زن مسلمان و زن ذمى شده و گوشواره ها و گردنبند آن ها را گرفته و در بازگشت، با چپاول و با دست پر بازگشته، لكن كسى لب به اعتراض نگشوده است. در برابر این ننگ، هرگاه مرد مسلمانى از فرط تاءسف و اندوه، قالب تهى كند و بمیرد، نه تنها جاى ملامت نیست بلكه شایسته است... ».

ام حكیم دختر قارط، زن عبداللّه، در كشته شدن دو پسرش آن چنان ناراحت و بیخود شده بود كه دیگر گوش به اخبار قتل فرزندانش نمى داد و پیوسته در مراسم مى گردید و درباره آنها این ابیات را زمزمه مى كرد:

اى كسى كه فرزندان مرا دیده اى، فرزندانى كه همچون دو مروارید برخاسته از صدف بودند، اى كسانى كه از دو فرزند من خبر دارید، فرزندانى كه گوش و دل من بودند، اینك دلم به تنگ آمده است، اى كسانى كه فرزندان دلبند همچون پى و استخوانم را كه از من گرفته اند، دیده اید، اخبار درندگى بسر را به من گفتند، لكن آن را دروغ پنداشتم و باور نكردم. تا بدان جا كه مردانى را كه بوى شرف به مشامشان رسیده است، دیدم و این سخن را گفتند.

اینك بسر را سزاوار هر نفرینى مى دانم، و او و همه یارانش تبهكارند. چه كسى این مادر دلداده و سرگشته را به دو فرزندش كه چندى است آن ها را از دست داده، مى رساند؟

نقل كرده اند حادثه كشتن این دو كودك را به دست بسر كه به علىعلیه‌السلام اطلاع دادند، ناله بلندى سر داد و از خدا خواست كه لعنت خود را شامل او كند. او فرمود: خدایا، نعمت دین را از او بگیر و از دنیا مبرش مگر آن كه عقل را از او گرفته باشى.

این دعا مستجاب شد، او عقل خود را باخت و پیوسته هذیان مى گفت و شمشیرى چوبین به دست مى گرفت و خیك دمیده اى در جلو داشت كه بر آن چندان مى كوفت كه خسته مى شد(۲۱۴) .

۱۷۱- پناهگاه دادرس

محدث قمى (ره) در تتمة المنتهى مى نویسد: سیداسمعیل حمیرى مردى جلیل القدر و عظیم المنزله و از مادحین اهل بیتعلیه‌السلام است، سابقه ندارد احدى از اصحاب ائمهعلیه‌السلام مانند سید حمیرى نشر فضایل امیرالمؤمنینعلیه‌السلام و اهل بیت طاهرینعلیه‌السلام را نموده باشد.

علامه محترم حضرت حجت الاسلام جناب آقاى امینى در جلد دوم الغدیر ص ۲۲۲ در فضیلت و مقام سید روایتى نقل مى كند كه مضمونش این است.

حضرت رضاعلیه‌السلام فرمود: در خواب دیدم نردبانى داراى صد پله در محلى گذاشته شده از آن بالا رفتم وقتى به آخر نردبان رسیدم وارد قبه سبزى شدم كه خمسه طیبهعلیه‌السلام در آنجا نشسته بودند مردى در مقابل ایشان ایستاده بود و این قصیده را مى خواند.

لام عمر و باللوى مربع

 

طامسة اعلامها بلقع(۲۱۵)

پیغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله همین كه مرا مشاهده نمود فرمود: مرحبا پسر جان على ابن موسى الرضاعلیه‌السلام بر پدرت على و مادرت فاطمه و بر حسن و حسینعلیه‌السلام سلام كن. سلام كردم، فرمود: بر شاعر و مادح ما در دنیا سید حمیرى نیز سلام كن به او هم سلام كرده نشستم.

پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: قصیده را بخوان سید شروع كرد به خواندن وقتى كه به این شعر رسید:

ورایة یقدمها حیدر

 

و وجهه كالشمس اذ تطلع

پرچمى است بر دوش علىعلیه‌السلام صورت آن آقا همچون خورشید درخشان است، در این هنگام حضرت رسول و فاطمه زهرا و دیگران دانه هاى اشك از مژگان فرو ریختند به این قسمت شعر كه رسید.

قالوا له لو شئت اعلمتنا

 

الى من الغایة و المفزع

مردم گفتند: خوب است براى ما تعیین كنى پس از تو پناهگاه و دادرس كیست؟

پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دست ها را بلند كرده فرمود:( الهى انت الشاهد على و علیهم انى اعلمتهم ان الغایة و المفزع على ابن ابى طالب ) «خدایا تو بر من و آن ها گواهى كه اعلام كردم به ایشان پناه و فریادرس على ابن ابى طالب است» اشاره نمود، به امیرالمؤمنینعلیه‌السلام چون سید از خواندن قصیده فارغ شد. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله به من فرمود: على ابن موسى این قصیده را حفظ كن و امر نما شیعیان ما را به حفظ آن بگو هر كه آن را حفظ كند و به خواندنش مداومت داشته باشد، بهشت را براى او در عهده مى گیریم. برایم تكرار نمود تا حفظ كردم.

بخش ششم: بدگویى و ناسزا به علىعلیه‌السلام در زمان حیات

۱۷۲- ناسزا گویى معاویه به علىعلیه‌السلام

طبرى از ابن ابى نجیح نقل مى كند كه سالى معاویه به حج رفت پس از طواف خانه خدا با سعد بن ابى وقاص به طرف دارالندوة رفتند، سعد را در كنار خود روى تخت سلطنتى نشاند در ضمن سخن شروع كرد به بدگویى و ناسزا نسبت به علىعلیه‌السلام

سعد با ناراحتى گفت: مرا بر روى تخت خود نشانیده اى آن گاه على را سب مى كنى.

به خدا سوگند اگر یكى از صفات برجسته على در من بود برایم بهتر از تمام دنیا ارزش داشت آن گاه حدیث منزلت و مباهله ورایت را در شاءن و مقام علىعلیه‌السلام نقل مى كرد(۲۱۶) .

مسعودى در مروج الذهب بعد از نقل همین حدیث مى نویسد: در كتاب على بن محمد بن سلیمان دیدم كه سعد پس از این سخن از جاى حركت كرد تا برود، معاویه بادى رها كرده به او گفت: بنشین تا جوابت را بدهم، هیچ وقت از تو به این اندازه كه حالا بدم آمده، بدم نیامده بود، پس چرا على را یارى نكردى و از چه جهت با او بیعت ننمودى؟!

من اگر آن چه تو از پیغمبر شنیده بودى مى شنیدم تا زنده بودم خدمتكارى علىعلیه‌السلام را مى كردم.

سعد گفت: قسم به خدا من به مقام خلافت از تو شایسته ترم.

معاویه در جواب گفت: در چنین موقعى (بنى عذره) امتناع مى ورزیدند. به طورى كه گفته اند سعد بن ابى وقاص از بنى عذره به وجود آمده بود.

۱۷۳- نماز علىعلیه‌السلام افضل است

ابن ابى الحدید در قسمت چهارم از شرح نهج البلاغه نقل مى كند كه معاویه عده اى از صحابه و بعضى از تابعین را تطمیع مى كرد تا اخبار زشتى درباره علىعلیه‌السلام از خود جعل كنند و براى مردم روایت نمایند. اخبار طورى باشد كه برائت و بیزارى از علىعلیه‌السلام را لازم نماید براى این كار جوایز زیادى تعیین مى كرد تا راویان احادیث به جعل حدیث تمایل پیدا كنند. آنها نیز خواسته معاویه را انجام دادند. ابوهریره و عمرو بن عاص و مغیرة بن شعبه از آن جمله هستند.

اعمش گفت: هنگامى كه ابوهریره با معاویه وارد عراق شد، ابتدا به طرف مسجد كوفه رفت، دید جمعیت بسیار زیادى از او استقبال كرده و براى استماع گفتارش اجتماع نموده اند. به دو زانو در میان مردم نشست چندین مرتبه (براى این كه صورت واقعیت به عمل خود بدهد) با كف دست بر پیشانى زد آن گاه گفت:( یا اهل العراق اتزعمون انى اكذب على اللّه و على رسوله و احرق نفسى بالنار ) اى مردم عراق خیال مى كنید من به خدا و پیغمبرش دروغى نسبت مى دهم و خود را به آتش مى سوزانم.

به خدا سوگند از پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدم كه فرمود: هر پیغمبرى حرمى دارد( و ان حرمى بالمدینة مابین عیر الى ثور ) حرم من در مدینه، امتدادش از كوه عیر تا كوه ثور است. هر كس در این امتداد اختلاف و فتنه اى بیانگیزد، لعنت خدا و ملایكه و مردم بر او باد.

 ( و اشهد باللّه ان علیا احدث فیها ) خدا را گواه مى گیرم كه علىعلیه‌السلام در مدینه فتنه انگیخت. وقتى این خبر به معاویه رسید، مقدمش را گرامى داشت و بسیار او را نوازش نمود حكومت مدینه را نیز به ابوهریره واگذار كرد.

زمخشرى در ربیع الابرار مى گوید: ابوهریره غذاى مضیره (یك نوع طعامى است كه با شیر ترش تهیه مى شود) خیلى دوست داشت بر سر سفره معاویه مى رفت و آن غذا را مى خورد. هنگام نماز كه مى شد با علىعلیه‌السلام نماز مى خواند وقتى به او اعتراض مى نمودند.

جواب مى داد:( مضیرة معاویة ادسم و اطیب و الصلوة خلف على افضل ) غذاى مضیره معاویه چرب تر و خوش بوتر است ولى نماز پشت سر علىعلیه‌السلام افضل است(۲۱۷) .

۱۷۴- سرزنش كردن علىعلیه‌السلام

ابوعون مى گوید: زنى از طایفه بنى عبس در حالى كه امیرالمؤمنینعلیه‌السلام بر منبر بودند در نزد آن حضرت آمده و گفت: اى امیرمؤمنان! سه چیزند كه دل ها را در اضطراب انداخته و آن ها را در همّ و غمّ فرو برده است.

حضرت فرمودند: آنها چیستند؟

زن گفت: رضایت دادن و تسلیم شدن تو در امر حكمیت، و اختیار كردن تو پستى و زبونى را، و فریاد و جزع برآوردن تو در مواقع ابتلائات و حوادث!

حضرت فرمود: اى واى بر تو (تو را به این مسایل چكار) تو زن هستى برو در خانه خود بنشین و به كار خود مشغول باش!

زن گفت: نه، سوگند به خدا كه هیچ نشستى نیست مگر در سایه شمشیرها(۲۱۸) !

۱۷۵- محو نام علىعلیه‌السلام

علامه امینى درج ۱۰ ص ۲۸۷ مى نویسد: دشمنى معاویه با علىعلیه‌السلام به جایى رسید كه نمى توانست اسم او را بشنود و از نام نهادن به اسم على جلوگیرى مى كرد.

نقل شده علىعلیه‌السلام چند روزى بود عبداللّه بن عباس را ملاقات نكرده بود. روزى پرسید: چه شده كه ابن عباس دیده نمى شود؟ گفتند: خداوند به او فرزندى عنایت كرده و بعد از نماز فرمود: پیش ابن عباس برویم.

به خانه عبداللّه بن عباس رفت و تبریك براى این مولود به او گفت. آن گاه فرمود: خداى را شكر مى كنم و امیدوارم درباره این فرزند به تو بركت عنایت كند.

پرسید: چه نامى برایش انتخاب كرده اى؟ ابن عباس گفت: جایز است با بودن شما برایش نام بگذارم؟

فرمود: او را بیاور. فرزندش را آورد نوزاد را گرفت و كامش را برداشت و دعاى خیر درباره اش نمود سپس مولود را داد به دست پدرش فرمود: بگیر او را على نامیدم و كنیه اش را ابوالحسن گذاشتم.

وقتى معاویه از جاى حركت نمود به ابن عباس گفت: شما نمى توانید هم اسم و هم كنیه على را روى فرزند خود بگذارید، كنیه اش را من ابومحمد مى گذارم این كینه برایش ماند.

بنى امیه هرگاه مى شنیدند مولودى به نام على نامیده شده او را مى كشتند مردم از ترس بنى امیه نام فرزندان خود را عوض مى كردند(۲۱۹) .

بخش هفتم: بدگویى و ناسزا به علىعلیه‌السلام پس از شهادت

۱۷۶- بیان فضل از زبان دشمن

قیس بن ابى حازم روایت كرده است كه گفت: در بازار مدینه گردش مى كردم در مسیر خود به دكانهاى روغن زیتون فروشى رسیدم، سواره اى را دیدم، كه گروهى از مردم اطراف او را فرا گرفته اند و آن سواره بر حضرت على ابن ابى طالبعلیه‌السلام ناسزا مى گوید، در این هنگام، (سعد بن ابى وقاص) فرا رسید و توقف كرده، پرسید: این سواره كیست؟

در پاسخ گفتند: مردكى است كه به حضرت علىعلیه‌السلام ناسزا مى گوید. پیش آمد و جمعیت مردم را شكافت تا در برابر آن مرد قرار گرفت و گفت: اى مرد! چرا به علىعلیه‌السلام ناسزا مى گویى؟ مگر نه این است كه او نخستین كسى است كه اسلام اختیار كرده است؟ و اولین كسى است كه با پیغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نماز خوانده است؟ مگر نه این است كه او داماد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و پرچمدار او، در جنگ هاى آن حضرت است؟ سپس (سعد بن ابى وقاص) رو به قبله ایستاد دست هایش را بالا برد و گفت: پروردگارا! براستى كه این شخص از ولیى از اولیاى تو عیب جویى مى كند و به او ناسزا مى گوید، اینك پروردگارا پیش از آن كه این جمعیت متفرق شوند، قدرت خویش را در نابودى این مردك، به آنها نشان بده. (قیس) مى گوید: به خدا سوگند! هنوز مردم متفرق نشده بودند كه اسب، او را به سوى دكان روغن فروشى پرتاب كرد، چنان سرش به زمین خورد كه سر و مغزش شكافت(۲۲۰) !

۱۷۷- عذر بدتر از گناه

ابن ابى الحدید روایت مى كند: روزى علىعلیه‌السلام به مسجد آمد و كنار عمر نشست، عده اى نیز در مسجد بودند وقتى حضرت برخاست، یك نفر از حضرت بدگویى كرد و او را به تكبر و خودپسندى متهم نمود.

عمر گفت: كسى مانند او حق دارد كه تكبر كند! به خدا سوگند اگر شمشیر او نبود هرگز ستون اسلام برپا نمى شد(۲۲۱) ، گذشته از این او بهترین داور امت اسلام است و داراى سوابق درخشان و شرافت در امت اسلامى است!!

یك نفر پرسید: پس چرا او را (براى خلافت) نپذیرفتند؟ عمر گفت: به خاطر كم سن بودن و محبتى كه به فرزندان عبدالمطلب داشت او را نپسندیدیم(۲۲۲) .

۱۷۸- درخواست معاویه براى لعن علىعلیه‌السلام

معاویه به عقیل برادر على بن ابى طالبعلیه‌السلام گفت: برادرت تو را محروم نمود ولى من از نظر مالى به تو كمك نموده ام و از تو راضى نخواهم بود مگر این كه در منبر او را لعنت كنى. عقیل پذیرفت.

بر منبر رفت پس از حمد و سپاس خداوند و درود به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: مردم معاویه پسر ابوسفیان به من دستور داده على بن ابى طالب را لعنت كنم او را لعنت كنید، لعنت خدا و ملایكه و تمام مردم بر او باد، از منبر پایین آمد.

معاویه گفت: تو معین نكردى كدام یك از معاویه و على را لعنت كنند، عقیل گفت: نه چیزى اضافه نمودم و نه كم كردم كلام بسته به نیت گوینده است(۲۲۳) .

۱۷۹- سزاى سب كننده علىعلیه‌السلام

از شمر بن عطیه نقل كرده كه گفت: پدرم علىعلیه‌السلام را سب كرد. كسى به خوابش آمده گفت: سب كننده على تو هستى؟ و گلویش را گرفت، به طورى كه سه موقع در رختخوابش محدث شد، یعنى سه شب در خواب با او چنین رفتار شد(۲۲۴) .

۱۸۰- جعل حدیث بر ضد علىعلیه‌السلام

«ابوهریره» یكى از دروغ پردازان و علماى دربارى صدر اسلام است، و براى شهرت طلبى و پول پرستى و حسب مقامى كه داشت به دروغ، حدیث جعل مى كرد و آن را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نسبت مى داد.

روزى وارد مسجد كوفه شد و بالاى منبر رفت، و جماعتى در مسجد بودند، شروع كرد به سخن گفتن، تكیه كلامش این بود: رسول خدا گفت: ابوالقاسمصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت، خلیل و دوستم و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت و...

در این هنگام جوانى از انصار كه در مسجد بود، به جلو رفت و گفت: «اى ابوهریره از تو در مورد حدیثى، سئوال مى كنم، و تو را به خدا سوگند میدهم كه اگر آن را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیده اى، اقرار كن و آن این كه: آن حضرت در مورد علىعلیه‌السلام (در غدیر خم) فرمود:( من كنت مولاه فعلى مولاه... ) : «كسى كه من مولا و رهبر او هستم، پس علىعلیه‌السلام مولا و رهبر او است، خدایا دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار».

ابوهریره، سوگند یاد كرد كه من این حدیث را از شخص پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدم.

وقتى كه حاضران در مسجد، این سخن را از ابوهریره شنیدند (دریافتند كه او با این كه تصریح رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در مورد رهبرى علىعلیه‌السلام شنیده، باز با دروغ سازى و جعل احادیث بر ضد علىعلیه‌السلام سخن مى گوید و با آن حضرت دشمنى مى كند)

عده از جوانان بیدار، در مسجد برخاستند، او را سنگ باران كرده و مفتضحانه از مسجد بیرون نمودند(۲۲۵) و به این ترتیب طبل رسوایى او را به صدا درآوردند و طشت رسوایى او را از بام جهان به زمین انداختند كه صداى آن را همه شنیدند و تاریخ براى آیندگان این صدا را ضبط كرد تا همگان بشنوند و گول علماى دربارى و شكم پرست را نخورند، و به این ترتیب به مضمون حدیث فوق عمل كردند كه باید با دشمنان علىعلیه‌السلام دشمن بود.

۱۸۱- خوش بود مدح از زبان دشمنان

شعبى مى گفت: از خطیبان بنى امیه مى شنیدم علىعلیه‌السلام را بر فراز منبرها سب مى كرده و بد مى گفتند و همان وقت احساس مى كردم كه گویا بازوى آن حضرت را گرفته و به جانب آسمان ها بالا مى برند و نیز از آنان مى شنیدم كه اجداد خود را در منابر مى ستایند و مى پنداشتم كه گویا از مردارى توصیف مى كنند.

ولید بن عبدالملك به فرزندان خود مى گفت: یادگارهاى من! تا مى توانید دست از دین برندارید زیرا بنایى را كه دین پایه گذارى نماید، دنیا نمى تواند آن را منهدم و ویران سازد و برعكس بنایى كه به دست دنیا بنیان شود دین آن را ویران مى سازد.

بسیارى از اوقات از یاران و كسان خود مى شنیدم كه از علىعلیه‌السلام نكوهش مى نمودند و فضایل او را زیر پا گذارده و مردم را به كینه او وا مى داشتند در عین حال تمام زحمات آنان بى نتیجه مى ماند و روز به روز مكانت او در دل ها زیادتر مى شد و از آن طرف خود آن ها مى خواستند با این عمل در دل ها جا بگیرند، برخلاف انتظار از دلها مى افتادند و از موقعیت شان مى كاست. آرى «خوش بود مدح از زبان دشمنان». و در این كه فضایل امیرالمؤمنینعلیه‌السلام را پنهان مى داشته و دانشمندان را از نشر آنها جلوگیرى مى كرده اند حرفى نیست و هیچ خردمندى شك و شبهه اى ندارد و به قدرى در این باره پافشارى كرده و جدیت به خرج مى دادند كه اگر كسى مى خواست روایتى از علىعلیه‌السلام نقل كند نمى توانست آن روایت را به نام و نسب از آن جناب یاد نماید و ناچار مى گفت مردى از اصحاب پیغمبر یا مردى از قریش چنین خبرى نقل كرده و برخى مى گفتند ابوزینب چنین مطلبى فرموده.

عكرمه حدیث وفات پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را از گفته عایشه چنین روایت كرده كه نامبرده در ضمن حكایت به او گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هنگامى كه با حال بیمارى خواست از خانه به مسجد برود بر دو نفر از خاندان خود كه یكى فضل بن عباس بود تكیه كرده بود. او كه خدا نفرین پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را بر او روا سازد از شخصى دیگر نام نبرد.

عكرمه گوید: هنگامى كه این قصه را از قول عایشه براى عبداللّه عباس نقل كردم، گفت: آیا آن مرد دیگر را مى شناسى؟ گفتم: نه؟ عایشه از او نام نبرد. گفت: آن مرد على بن ابى طالب بود و عایشه با آن كه مى توانست از وى به نیكى یاد كند لیكن كینه دیرین او را بر این داشت كه از وى نام نبرد.

و حاكمان ستمگر هرگاه مى فهمیدند كسى از علىعلیه‌السلام به نیكى یاد مى كند او را با تازیانه مى زدند و بلكه براى عبرت دیگران سر او را جدا مى كردند و مردم را به بیزارى جستن از او وادار مى نمودند و بالاخره عادت بر این است كه شخصى بدین پایه دشمن داشته باشد نبایستى از او نیكى باقى بماند تا چه رسد كه فضایل و مناقب او زبانزد خاص و عام بوده و دلیل بر حق بودن او اقامه شود و چنان چه نوشتیم مناقب او همه جا منتشر شده و خاصه و عامه و دوست و دشمن از آنها نام مى برند و از این جا معلوم مى شود كه رویه علىعلیه‌السلام به طور عادى نبوده و معجزه آشكارى است(۲۲۶) .

۱۸۲- آموزش ناسزا بر علىعلیه‌السلام

حجاج بن یوسف ثقفى نماینده عبدالملك (پنجمین خلیفه اموى) در عراق، از ظالمان و خونخواران كم نظیر تاریخ است، و دشمنى او با علىعلیه‌السلام و آل على آن چنان بود كه نام شیعه علىعلیه‌السلام بودن كافى بود كه حكم اعدامش را صادر كند.

هشام بن كلبى گوید: پدرم نقل كرد: طایفه «بنى اود» كه تیره اى از بنى سعد) بودند، به فرزندان و همسران خود، سب و ناسزاگویى به ساحت قدس علىعلیه‌السلام را مى آموختند.

مردى از گروه عبداللّه بن ادریس بن هانى، نزد «حجاج» رفت، و در ضمن گفتگو، سخنى گفت كه حجاج ناراحت شد و بر سر او فریاد كشید و با درشتى و تندى با وى سخن گفت.

آن مرد وحشت كرد، (و براى این كه از مجازات حجاج در امان بماند شروع به چاپلوسى نمود به این ترتیب) گفت:

امیرمؤمنان! به من این نسبت داده شده (كه مثلا از دوستان علىعلیه‌السلام هستم) هیچ كس، نه از قریش و نه از ثقیف به فضایل ما نمى رسد و مانند ما نیست.

حجاج - شما چه فضیلتى دارید؟

چاپلوس: ۱- عثمان هیچ گاه در مجلس ما به بدى یاد نمى شود.

دیگر چه؟

چاپلوس: ۲- در میان ما كسى كه از فرمان امیر، خروج كند، نیست.

دیگر چه؟

چاپلوس: ۳- در میان ما هیچ كس در جنگ هاى علىعلیه‌السلام در سپاه او شركت ننموده است، تنها یك نفر شركت نمود، او نیز از چشم ما ساقط شده و ارزشى نزد ما ندارد.

دیگر چه؟

چاپلوس: ۴- هیچ مردى از ما با دختر یا زنى ازدواج نكرده، مگر این كه نخست پرسیده كه آیا آن دختر یا زن، دوست علىعلیه‌السلام هست و یا از علىعلیه‌السلام ستایش مى كند یا نه؟، اگر دوست علىعلیه‌السلام باشد و یا او را ستایش كند، با او ازدواج نخواهد كرد.

دیگر چه؟

چاپلوس: ۵- در میان ما اگر فرزندى به دنیا آمد و او پسر بود نام على و حسن و حسینعلیه‌السلام بر او نمى نهند و اگر دختر بود نام فاطمهعلیه‌السلام را بر او نمى گذارند.

دیگر چه؟

چاپلوس: ۶- زنى از ما هنگام ورود امام حسینعلیه‌السلام به كربلا نذر كرد كه اگر آن حضرت كشته شود، یك گاو و یا گوسفند، قربانى كند و وقتى او كشته شد، به نذرش وفا كرد.

دیگر چه؟

چاپلوس: ۷- از میان ما كسى هست كه وقتى به او گفته شد از علىعلیه‌السلام بیزارى بجوى، جواب مثبت داد و حتى افزود از حسن و حسین نیز بیزارى مى جویم.

دیگر چه؟

چاپلوس: ۸- امیرمؤمنان عبدالملك به ما این افتخار را داد و گفت:( انتم الشعار دون الدثار، انتم الانصار بعد الانصار ) : «شما لباس زیرین من (از خواص من) هستید نه لباس رویین من، شما یاران بعد از یاران من مى باشید.

- دیگر چه؟

چاپلوس: ۹- در كوفه هیچ خاندانى، ملاحت و خوشرویى «بنى اود» را ندارد.

هشام گوید: پدرم گفت: خداوند این نعمت ملاحت را از آن ها سلب كرد(۲۲۷) .

به این ترتیب مى بینیم گاهى انسانها براى حفظ جان خود، آن گونه پست و خود فروش مى شوند كه این چنین به چاپلوسى و خودباختگى مى پردازند، و ضمنا در مى یابیم كه طاغوتیان تا چه حد بر ضد علىعلیه‌السلام جوسازى مى نمودند.

۱۸۳- مجازات لعن بر علىعلیه‌السلام

عمر بن عبدالعزیز (هشتمین خلیفه) بنى امیه، در میان امویان، آدم نیك سیرت و پاك روش بود، هنگامى كه بر مسند خلافت نشست، «میمون بن مهران » را فرماندار جزیره كرد، و همین میمون بن مهران شخصى به نام «علاثه» را بخشدار «قرقیسار» نمود.

علاثه براى میمون بن مهران نوشت كه در این جا دو مرد هستند با هم نزاع و كشمكش دارند یكى مى گوید: «علىعلیه‌السلام بهتر از معاویه است، و دیگرى مى گوید: معاویه بهتر از علىعلیه‌السلام است».

میمون بن مهران جریان را براى عمر بن عبدالعزیز نوشت و از او تقاضاى داورى كرد، وقتى كه نامه بدست عمر بن عبدالعزیز رسید، در پاسخ نوشت: از قول من براى علاثه (بخشدار قرقیسار) بنویس: «آن مردى را كه مى گوید: معاویه از علىعلیه‌السلام بهتر است، به درگاه مسجد جامع ببرد و صد تازیانه به او بزند و سپس او را از آن جا تبعید كند.

این فرمان اجرا شد، به آن شخص احمق صد تازیانه زدند و سپس گریبانش را گرفتند و كشان كشان او را از دروازه اى كه «باب الدین» نام داشت، از آن محل بیرون كردند(۲۲۸) ».

۱۸۴- پاداش حدیث دروغین علیه علىعلیه‌السلام

سمرة بن جندب، از پول پرستان پست زمان معاویه بود، معاویه صد هزار درهم به او داد، تا در میان مردم، حدیثى، پیش خود ببافد، و به دروغ آیه اى كه در شاءن علىعلیه‌السلام است بگوید: «در شاءن ابن ملجم، قاتل علىعلیه‌السلام است».

او در میان جمعیت آمد و گفت: این آیه (۲۰۴ سوره بقره) در مورد علىعلیه‌السلام نازل شده است، و آن آیه این است:

 ( و من الناس من یعجبك قوله فى الحیوة الدنیا و یشهد الله على ما فى قلبه و هو الد الخصام ) :

«و بعضى از مردم كسانى هستند كه گفتار آن ها در زندگى دنیا مایه اعجاب تو مى شود، و خداوند بر آن چه در دل (پنهان مى دارند) گواه است، در حالى كه آنان سرسخت ترین دشمنانند».

اما (آیه ۲۰۷ بقره):( و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله ... ) : «و بعضى از مردم، جان خود را براى خوشنودى خدا مى فروشند... » در شاءن «ابن ملجم» نازل شده است».

معاویه، باز صد هزار درهم براى او فرستاد، او به خاطر كمى آن، نپذیرفت، تا چهار صد هزار درهم براى او فرستاد آن گاه قبول كرد(۲۲۹) .

۱۸۵- لعنت بر علىعلیه‌السلام برابر لعنت بر پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله

پس از آن كه امام حسن مجتبىعلیه‌السلام در مدینه (به وسیله زهرى كه معاویه فرستاده بود) به شهادت رسید، معاویه در مراسم حج شركت كرد، و سپس به مدینه آمد، تصمیم گرفت بالاى منبر رود و در حضور اصحاب و مسلمین، به لعن و ناسزاگویى به ساحت مقدس علىعلیه‌السلام بپردازد.

به او گفته شد كه «سعد و قاص» در مدینه است و به این كار راضى نیست، او را نزد خود حاضر كن و به این كار راضى كن.

معاویه، سعد را نزد خود طلبید و جریان را به او گفت، سعد گفت: «اگر در مسجد، علىعلیه‌السلام را لعن كنى، من از مسجد خارج مى شوم، و دیگر به مسجد باز نمى گردم»، معاویه از تصمیم خود منصرف شد.

وقتى كه پس از مدتى، سعد و قاص از دنیا رفت، معاویه بر بالاى منبر، علىعلیه‌السلام را لعن كرد، و به كارگزارانش دستور داد كه آن حضرت را بالاى منبر، لعن كنند، آنها دستور معاویه را اجرا نمودند.

ام سلمه (همسر نیك پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ) براى معاویه نامه نوشت كه: «شما با این كار، خدا و رسولش را لعنت مى كنید، زیرا شما وقتى علىعلیه‌السلام را لعن مى كنید، در حقیقت آن كس را كه علىعلیه‌السلام را دوست دارد لعن مى كنید، و من گواهى مى دهم كه خدا و رسولش، علىعلیه‌السلام را دوست مى داشتند»، ولى معاویه به سخن ام سلمه، اعتنا نكرد(۲۳۰) .

۱۸۶- قدغن كردن سب و لعن علىعلیه‌السلام

وقتى كه معاویه روى كار آمد و بعد از شهادت امام علىعلیه‌السلام در سال ۴۰ هجرت، زمام حكومت جهان اسلام را به دست گرفت، آن قدر نسبت به امام علىعلیه‌السلام دشمن كینه توز بود كه دستور داد، سب و لعن علىعلیه‌السلام را در همه جا، حتى در خطبه هاى نماز جمعه و در قنوت نماز، جزء برنامه مذهبى قرار دهند، این كار زشت حدود شصت سال، رایج و سنت گردید، خلفاى جور و وعاظ السلاطین از هر سو به این كار دامن مى زدند.

تا این كه به سال ۹۹ هجرى، پس از مرگ سلیمان بن عبدالملك، عمر بن عبدالعزیز، به عنوان هشتمین خلیفه اموى، روى كار آمد، او برخلاف روش خلفاى بنى امیه، شیوه نیكى براى خود برگزید، و دست به اصلاحات كلى زد، و از كارهاى نیك او این كه سب و لعن علىعلیه‌السلام را كه برنامه مذهبى و رایج مسلمین اهل تسنن شده بود، قدغن كرد، و به فرمان او در نماز و خطبه ها به جاى سب علىعلیه‌السلام این آیه را مى خواندند:

 ( ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذین سبقونا بالایمان ... )

«پروردگارا ما و برادرانمان را كه در ایمان بر ما پیشى گرفتند بیامرز». (حشر/ ۱۰)

و یا این آیه را مى خواندند:

 ( ان الله یاءمر بالعدل و الاحسان ... )

«خداوند به عدالت و نیكوكارى فرمان مى دهد». (نحل / ۹۰)(۲۳۱)

عمر بن عبدالعزیز انگیزه و علت قدغن كردن سب و لعن علىعلیه‌السلام را چنین بیان كرد: من در كودكى به مكتب مى رفتم، معلم من از فرزندان عتبة بن مسعود بود، روزى معلم از كنار من گذشت، من با كودكان همسن خود بازى مى كردیم و علىعلیه‌السلام را لعن مى نمودیم، معلم بسیار ناراحت شد و آن روز مكتب را تعطیل كرد و به مسجد رفت، من نزد او رفتم، كه درس خود را براى او بخوانم، تا مرا دید، برخاست و مشغول نماز شد، احساس كردم كه به من اعتراض دارد، بعد از نماز با خشونت به من نگریست، به او گفتم: چه شده است كه استاد نسبت به من بى اعتنا شده؟

او گفت: پسرم! تو تا امروز علىعلیه‌السلام را لعن مى كنى؟

گفتم: آرى.

گفت: تو از كجا یافتى كه خداوند پس از آن كه از مجاهدین بدر، راضى شد، بر آن ها غضب كرد؟

گفتم: استاد! آیا علىعلیه‌السلام از مجاهدین بدر بود؟

گفت: عزیزم! آیا گرداننده همه جنگ بدر جز علىعلیه‌السلام بود؟

گفتم: از این پس، هرگز این كار را انجام نمى دهم.

گفت: تو را به خدا، دیگر تكرار نمى كنى؟

گفتم: آرى تصمیم مى گیرم دیگر حضرت علىعلیه‌السلام را لعن نكنم، همین تصمیم را گرفتم و از آن پس، علىعلیه‌السلام را دیگر لعن نكردم.

سپس عمر بن عبدالعزیز گفت: خاطره دیگرى نیز دارم كه براى شما بیان مى كنم: من در مدینه پاى منبر پدرم عبدالعزیز، حاضر مى شدم، او در روز جمعه خطبه نماز جمعه را مى خواند و در آن هنگام حاكم مدینه بود، مى شنیدم پدرم خطبه را بسیار غرا و روان و عالى مى خواند، ولى به محض این كه به این جا مى رسد كه علىعلیه‌السلام را (طبق دستور خلیفه) لعن و سب كند، مى دیدم كه آن چنان لكنت زبان پیدا مى كرد و در تنگناى سخن قرار مى گرفت كه گفتارش بریده بریده مى شد.

روزى به او گفتم: اى پدر! تو با این كه از خطباى توانا و سخنوران قوى هستى به چه علت وقتى كه در خطبه به لعن این مرد (امام علىعلیه‌السلام ) مى رسى، درمانده و هاج و واج مى شوى؟ در پاسخ گفت: پسرم! جمعیتى كه پاى منبر ما از مردم شام و غیر آنها مى بینى، اگر فضایل این مرد (علىعلیه‌السلام ) را آن گونه كه پدر تو (من) مى داند بدانند، هیچ یك از آن ها، از ما اطاعت نخواهند كرد.

به این ترتیب، سخن معلم من و گفتار پدرم، در سینه ام استقرار یافت، و با خدا عهد كردم كه اگر یك روز زمام حكومت به دست من بیفتد، و قدرتى به دستم رسید، این سنت بد (لعن علىعلیه‌السلام ) را قدغن كنم، وقتى كه خداوند بر من منت گذاشت و دستگاه خلافت را در اختیارم نهاد، آن را قدغن كردم و به جاى آن دستور دادم این آیه را بخوانند:

 ( ان الله یاءمر بالعدل و الاحسان ... ) (نحل / ۹۰)

و به همه شهرها و بلاد، بخشنامه كردم، خواندن این آیه را به جاى سب و لعن، سنت كنند، این دستور جا افتاد و سنت گردید.

این بود انگیزه من در قدغن كردن سب و لعن حضرت علىعلیه‌السلام (۲۳۲) .

۱۸۷- دفاع از حریم علىعلیه‌السلام

عمر بن عبدالعزیز (دهمین خلیفه اموى) در میان خلفاى بنى امیه، نیك سرشت و عدالت خواه بود، او علاوه بر كارهاى مهمى كه در دوران خلافتش انجام داد، دو كار مهم نیز با طرح و تاكتیك خاصى، انجام داد، یكى این كه سب و لعن امیرمؤمنان علىعلیه‌السلام را ممنوع كرد، دوم اینكه فدك را به نواده هاى حضرت زهراعلیها‌السلام برگرداند.

در مورد اول، روشن است كه مردم حدود شصت سال به سب و لعن بر علىعلیه‌السلام عادت كرده بودند، و معاویه و خلفاى بعد از او، هر چه توان داشتند، كینه خود را نسبت به علىعلیه‌السلام آشكار ساختند، پیران در حال كینه علىعلیه‌السلام مردند، و كودكان با این برنامه، بزرگ مى شدند، در این صورت، ممنوع كردن این بدعت كه به صورت سنت در آمده بود، نیاز به طرح هاى ظریف و قوى داشت.

عمر بن عبدالعزیز با یك طرح مخفیانه، به این كار دست زد، او فكر كرد كه یگانه راه برداشتن سب و لعن علىعلیه‌السلام فتواى علماى بزرگ اسلام، به این امر است، مخفیانه یك نفر پزشك یهودى را دید و به او گفت: علماء را به مجلس دعوت مى كنم، تو هم در آن مجلس حاضر شو، و در حضور آن ها از دختر من، خواستگارى كن.

من مى گویم: از نظر اسلام جایز نیست كه دختر مسلمان با شخص كافر ازدواج كند.

تو در پاسخ بگو: پس چرا على كه كافر بود، داماد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شد.

من مى گویم: علىعلیه‌السلام كه كافر نبود.

پس بگو: اگر كافر نبود پس چرا او را سب و لعن مى كنید، با این كه سب و لعن مسلمان جایز نیست، آن گاه بقیه امور با من.

طبق طرح عمر بن عبدالعزیز، مجلس ترتیب یافت، و طبق دعوت قبلى، بزرگان و اشراف بنى امیه و علماى وابسته در آن مجلس، شركت كردند، در این شرایط، پزشك یهودى دختر عمر بن عبدالعزیز را، خواستگارى كرد.

عمر گفت: این ازدواج از نظر اسلام، جایز نیست، زیرا ما مسلمان هستیم و ازدواج دختر مسلمان با مرد یهودى جایز نیست.

یهودى گفت: پس چرا پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دخترش را به ازدواج علىعلیه‌السلام كه كافر بود، در آورد؟

عمر گفت: علىعلیه‌السلام كه كافر نیست، بلكه از بزرگان اسلام است.

یهودى گفت: اگر او كافر نبود، پس چرا او را لعن و سب مى كنید؟!

در این جا بود كه همه مجلسیان، سرها را به زیر افكندند و شرمنده شدند. آن گاه عمر بن عبدالعزیز، سر نخ را بدست گرفت و به مجلسیان گفت: «انصاف بدهید آیا مى توان داماد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را با آن همه فضل و كمال، دشنام داد؟ »

مجلسیان سر به زیر افكندند، و سرانجام در همان مجلس، طرح عمر بن عبدالعزیز جا افتاد، و او فرمان داد كه دیگر براى هیچ كس سب و لعن علىعلیه‌السلام روا نیست(۲۳۳) .

۱۸۸- لعن كنندگان علىعلیه‌السلام بدبختند

در زمان سلطنت امیر تیمور گوركان، جمعى از افراد ماوراءالنهر كه از متعصبان و دشمنان علىعلیه‌السلام بودند، مجلسى تشكیل داده و صورت مجلسى نوشتند، كه در آن آمده بود، دشمنى و كینه نسبت به علىعلیه‌السلام بر هر فرد مسلمانى واجب است، هر چند به مقدار جوى، كینه داشته باشد، زیرا او به قتل عثمان، فتوى داده است.

آن نوشته را نزد امیر تیمور فرستادند، تا او نیز آن را تاءیید كند، و مانند خلفاى بنى امیه، دستور دهد كه خطباء و سخنرانان، بالاى منبرها، نسبت به ساحت مقدس آن حضرت، به بدگویى بپردازند.

امیر تیمور گفت: چون من مرید پیر مرشد، «شیخ زین الدین نابتادى» هستم، این نوشته را نزد او مى فرستم و او هر چه رأی داد همان را پیروى مى كنم.

آن نوشته را نزد او فرستاد، او پس از خواندن آن، این رباعى را در پشت آن نوشت:

گر آن كه بود فوق سماء منزل تو

 

و از كوثر اگر سرشته باشد گل تو

گر مهر على نباشد اندر دل تو

 

مسكین‌تووسعى هاى بى حاصل تو(۲۳۴)

۱۸۹- اهانت به ساحت قدس علىعلیه‌السلام

بنى امیه به قدرى نسبت به علىعلیه‌السلام دشمنى و كینه داشتند، كه در بالاى منبرها، به ساحت قدس او، جسارت كرده و او را سب و لعن مى كردند، و این بدعت از ناحیه معاویه شروع شد و تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز (هشتمین خلیفه اموى) ادامه داشت (یعنى حدود بیش از شصت سال)

تا آن جا كه مى نویسند: در زمان خلافت عبدالملك (پنجمین خلیفه اموى) روزى یكى از علماء، در مسجد دمشق، موعظه مى كرد، ناگهان در وسط گفتارش، مقدارى از فضایل علىعلیه‌السلام را به زبان آورد.

عبدالملك گفت: «عجبا هنوز مردم، علىعلیه‌السلام را فراموش نكرده اند، دستور داد، زبان آن عالم را بریدند».

شاعر در این مورد چه زیبا گفته:

اعلى المنابر تعلنون بسبّه

 

و بسیفه نصبت لكم اعوادها

«بر فراز منبرها، آشكارا به علىعلیه‌السلام ناسزا مى گویند، با این كه چوب هاى این منبرها، یا شمشیر و مجاهدات علىعلیه‌السلام نصب گردید و درست شد(۲۳۵) ».

۱۹۰- دشنام به علىعلیه‌السلام به خاطر عدلش

ولید بن عقبه، تا آخر عمر، با علىعلیه‌السلام دشمنى كرد، و به آن حضرت ناسزا مى گفت: تا آنجا كه او در بستر مرگ، به امام حسنعلیه‌السلام گفت: «در پیشگاه خدا از آن چه در رابطه با همه مردم بر گردنم هست، توبه مى كنم، جز در مورد پدر تو (على) كه توبه نمى كنم».

امام حسنعلیه‌السلام (در موردى) به او فرمود: «تو را از این كه به علىعلیه‌السلام ناسزا مى گویى، سرزنش نمى كنم، چرا كه آن حضرت تو را به خاطر شرابخوارى، هشتاد تازیانه زد، و پدرت را به فرمان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در جنگ بدر كشت، و خداوند در آیات متعدد علىعلیه‌السلام را مؤمن، و تو را فاسق خواند(۲۳۶) ».

۱۹۱- صاعقه اى از فرمان خدا

زبیر بن عوام پسر عمه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود زیرا مادرش صفیه دختر عبدالمطلب، عمه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بود، و از طرفى زبیر برادرزاده خدیجهعلیها‌السلام بود زیرا «عوام» برادر خدیجه بود.

زبیر بیست فرزند داشت، معروف ترین و بزرگ ترین آنها عبدالله بن زبیر بود كه در سال ۶۴ هجرى در مكه ادعاى خلافت كرد، سرانجام در سال ۷۳ هجرى در مكه توسط سپاه عبدالملك (پنجمین خلیفه اموى) محاصره شد و به هلاكت رسید، او گرچه با بنى امیه دشمن بود و با آن ها مى جنگید ولى با علىعلیه‌السلام و آل علىعلیه‌السلام نیز دشمنى مى كرد، تا آن جا كه امام علىعلیه‌السلام او را «مشئوم» (بدسرشت) خواند و فرمود:

 ( ما زال الزبیر رجلا منا اهل البیت حتى نشاء ابنه المشئوم، عبدالله ) .

«زبیر همواره مردى از ما اهل بیتعلیه‌السلام بود تا آن هنگام كه پسر ناشایسته اش عبدالله، بزرگ شد(۲۳۷) ».

روزى عبدالله بن زبیر سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى از امام علىعلیه‌السلام بدگویى نمود، این خبر به محمد حنفیه یكى از پسران امام علىعلیه‌السلام رسید، برخاست و به مجلس سخنرانى او آمد و دید عبدالله روى كرسى خطابه ایستاده و گرم سخن است.

محمد بن حنفیه با فریادهاى خود، سخنرانى او را به هم زد و خطاب به مردم گفت:

 ( شاهت الوجوه اینتقص على و انتم حضورا... )

«زشت باد روى هایتان آیا در این مجلس از علىعلیه‌السلام بدگویى مى شود و شما حضور دارید و اعتراض نمى كنید؟ ».

علىعلیه‌السلام دست خدا و صاعقه اى از فرمان خدا براى سركوب كافران و منكران بود، او آن ها را به خاطر كفرشان كشت، دشمنان با او دشمنى كردند و حسادت ورزیدند و هنوز پسر عمویش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله زنده بود، بر ضد او توطئه مى كردند، هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رحلت كرد، كینه هاى دشمنان آشكار گردید، بعضى حقش را غصب كردند و بعضى تصمیم قتل او را گرفتند، و بعضى به او ناروا گفتند و نسبت ناروا به او دادند... سوگند به خدا جز كافرى كه ناسزاگویى به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را دوست مى دارد، به علىعلیه‌السلام ناسزا نمى گوید، آنان كه زمان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بوده اند اكنون زنده اند و مى دانند كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به علىعلیه‌السلام فرمود:

 ( لا یحبك الا مؤمن یبعضك الا منافق ) .

«تو را جز مؤمن دوست ندارد و جز منافق دشمن ندارد. »

 ( و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون ) :

«و به زودى آنان كه ستم كردند مى دانند كه بازگشتشان به كجاست؟ ». (شعراء / ۲۲۷) عبدالله بن زبیر كه سخنش قطع شده بود، در این جا بار دیگر به ادامه سخن پرداخت و گفت: در چنین مواردى پسران فاطمه باید سخن بگویند، و دفاع آن ها مقبول است ولى محمد حنیفه كه از فرزندان فاطمه نیست چه مى گوید؟

محمد حنفیه فریاد زد و گفت: اى پسر ام رومان!، چرا من حق سخن ندارم، آیا از نسل فاطمه ها جز یك فاطمه (حضرت زهراعلیها‌السلام ) نیستم، و افتخار نام حضرت فاطمه زهراعلیها‌السلام نصیب من نیز هست زیرا او مادر دو برادرم حسن و حسینعلیه‌السلام مى باشد، اما سایر فاطمه ها، بدان كه من نواده فاطمه دختر عمران بن عائذ بن مخزوم، جده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم، من پسر فاطمه بنت اسد، سرپرست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و قائم مقام مادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم، سوگند به خدا اگر حضرت خدیجه دختر خویلد نبود، من از بنى اسد بن عبدالعزى (كه اجداد پدرى تو هستند)، كسى را باقى نمى گذاشتم مگر این كه استخوانش را خورد مى كردم.

سپس محمد حنفیه برخاست و به عنوان اعتراض مجلس سخنرانى عبدالله بن زبیر را ترك كرد(۲۳۸) .

فصل چهارم : علىعلیه‌السلام در سوگ فاطمه زهراعلیها‌السلام

بخش اول غصب فدك

۱۹۲- علىعلیه‌السلام شاهد غصب فدك

چند روزى از وفات جانسوز خاتم الاءنبیاء محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله نگذشته بود (چنان كه مى دانید ابوبكر با دسیسه هاى عمر) با زور و ظلم و تعدى جلافت بر تخت خلافت نشست و خود را خلیفه پیامبر خواند و مردمان ناآگاه هم از او متابعت كرده و بیعت نمودند و او تصمیم گرفت «فدك» را كه «هبه» و یا «ارث» پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر فاطمهعلیها‌السلام بود به تصرف خود در آورده و با غصب كردن آن محل معین، اقتصاد خانه ولایت را به هم زده و خلافت (شوم) خود را تثبیت كند.

دستور داد ضوابط (زحمتكشان) آن ملك را اخراج نمایند و اگر نرفتند آنها را كتك بزنند. این مطلب به سمع مبارك صدیقه طاهره فاطمه زهراعلیها‌السلام رسید، آن بانوى مكرمه با حالت عصبانیت پیش ابوبكر آمده و با حجت و دلیل با او سخن گفته و بر كار او اعتراض نمود.

در این جا مكالمات حضرت زهراعلیها‌السلام با ابوبكر، در آن مجلس اختصارا نقل مى شود: مرحوم شیخ عباس قمى در كتاب بیت الاءحزان مى نویسد:

هنگامى كه فاطمه زهراعلیها‌السلام از دستور ابوبكر اطلاع یافت كه (ضوابط) او را از فدك خارج كرده اند، نزد ابوبكر رفت و فرمود: چرا مرا از ارث خود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله برایم به جا گذاشته است باز مى دارى؟ و وكیل و نماینده مرا از آن جا (فدك) خارج نموده اى؟ با این كه پدر بزرگوارم آن ملك را به فرمان خدا براى من قرار داده.

ابوبكر گفت: براى گفته هاى خودت شاهد بیاور كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آن جا را ملك خاص تو قرار داده است؟

حضرت فاطمه زهراعلیها‌السلام رفت و ام ایمن را به عنوان شاهد نزد ابوبكر آورد. ام ایمن رو به ابوبكر كرد و گفت: اى پسر ابى قحافه! گواهى نمى دهم، مگر این كه در مورد اعتبار خودم از زبان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله استدلال كنم. تو را به خدا قسم، آیا پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره من گفته است:( ان ام ایمن امراءة من اهل الجنة ) ؟؛ كه هر آینه ام ایمن بانویى است از اهل بهشت؟

ابوبكر گفت: آرى مى دانم كه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره تو چنین گفته است.

ام ایمن گفت: شهادت و گواهى مى دهم بر این كه وقتى آیه( و آت ذالقربى حقه ) ؛ اى پیامبر، حق نزدیكان خود را بپرداز» بر رسول گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله نازل شد، پیامبر خدا به امر و فرمان خدا «فدك» را به فاطمهعلیها‌السلام واگذار نمود و آن جا را ملك خاص فاطمهعليها‌السلام كرد و همچنین امیرالمؤمنینعلیه‌السلام بر همین مطلب گواهى داد و براى ابوبكر ثابت شد كه فدك ملك شخصى فاطمه زهراعلیها‌السلام است و بر همین اساس نامه اى (قباله اى) در مورد رد فدك به فاطمه زهراعلیها‌السلام نوشت و به آن بانوى مكرمه و مجلله داد(۲۳۹) .

۱۹۳- حادثه كوچه

ابو عبدالله امام صادقعلیه‌السلام فرمود: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رحلت فرمود، و ابوبكر بر تخت خلافت نشست، كسى به دنبال وكیل فاطمهعلیها‌السلام فرستاد كه او را بیرون آورد... ابوبكر نوشته اى براى فاطمهعلیها‌السلام در رد فدك نوشت. عمر در راه به او رسید، گفت: دختر محمد! این نوشته كه با خوددارى چیست؟

گفت: نوشته اى است كه ابوبكر در رد فدك برایم نوشته است.

گفت: آن را به من بده.

فاطمهعلیها‌السلام حاضر نشد، نوشته را به او بدهد. عمر لگدى به او زد. او به پسرى به نام محسن آبستن بود كه او را در اثر همان ضربه سقط كرد. سپس عمر فاطمهعلیها‌السلام را سیلى زد.

گویى به گوشواره گوش مى نگرم كه شكسته شد.

سپس نوشته را گرفت و پاره كرد. فاطمهعلیها‌السلام به خانه رفت و ۷۵ روز در اثر ضربه عمر بسترى شد. آن گاه رحلت كرد(۲۴۰) .

۱۹۴- سخنان علىعلیه‌السلام و زهرا علیها‌السلام پس از خطبه فدكیه

پس از ایراد خطبه فدكیه، دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روانه منزل خویش مى شود.

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام در انتظار است. فاطمهعلیها‌السلام وارد خانه مى شود و خطاب به همسرش مى گوید: اى پسر ابى طالب! مانند جنینى كه در شكم پرده نشین است، پرده به خود پیچیده و خود را در آن نهان كرده اى و مانند شخص متهم در كنج خانه نشسته و خانه نشین شده اى، تو همانى كه از این پیش در كارزار مى تاختى و دلاوران و جنگاوران را به كام مرگ مى انداختى، اكنون چه شد كه پرهاى مرغان بى بال و پر بر سرت ریخته و بیچاره ات كرده است.

اینك پسر «ابى قحافه» عطیه پدر را از كفم ربود و ذخیره اطفالم را گرفت، آشكارا با من ستیز مى كند، كار به جایى رسید كه این مردم (فرزندان قیله: انصار) دست یارى از من برداشته اند و قبیله مهاجر رشته پیوند مرا بریدند، جماعت از من چشم پوشیدند، كسى نیست كه او را منع كرده و از من حمایت و دفاع نماید، با خشم و غضب رفتم و با ذلت و خوارى برگشتم. تو نیز خود را در تنگناى خوارى انداخته و نیرویت را به كار نمى برى، گرگان را از هم مى دریدى، اینك مگسان تو را از هم مى درند. من از گفتن، خوددارى نكردم و از در باطل بیرون نشدم، ولى نیروى اجراى حكم حق را نداشتم، اى كاش پیش از این مى مردم و آن خوارى و بى ارجى را نمى دیدم. عذر خواه من اینك از تو، خداى من است، چه تقصیر كار در حق من باشى، و چه حامى من باشى.

آه! كه من در هر طلوعى شیونى دارم و در هر غروبى شیونى دیگر از تو، پناهگاه من مرد و آن كه بازویم بود سست شد. شكایتم را به سوى پدرم و دادخواهى را به پروردگارم وا مى گذارم. بار خدایا! نیروى تو از همه افزون است و شمشیر عذاب و كیفر تو تیزتر است.

امیرالمؤمنینعلیه‌السلام لب به سخن گشود و آغاز به سخن كرد(۲۴۱) .

ویل و واى از تو مباد، ویژه دشمنانت باشد، بر من خشم مگیر اى دختر برگزیده موجودات و یادگار نبوت! در كار دین سستى نكردم و از حد توانایى تخطى ننمودم. اگر تو نظر به روزى دارى، رزق تو تضمین شده و كفیل تو تضمین شده است، و آنچه از براى تو تهیه شده است بهتر از آنچه از تو قطع شده است مى باشد، پس بگو: «حسبى الله؛ خدا مرا بس است».

فاطمهعلیها‌السلام فرمود: «حسبى الله» خدا مرا بسنده كرده است و سكوت فرمود.

۱۹۵- از مردانتان دلى مالامال از نفرت دارم

زهراعلیها‌السلام به علىعلیه‌السلام گفت: ابوبكر «نحله پدرم و دستمایه معیشتى فرزندانم را به زور و ستم ربود» اما نفرمود: او یا دوستش مرا زد. به همین گونه هنگامى كه براى زنان مهاجرین و انصار صحبت كرد، كلامش را اینگونه آغاز كرد: «به خدا سوگند در حالى صبح كردم كه دنیایتان را رها كردم و از مردانتان دلى مالامال از نفرت دارم... » و از چیزى جز غصب فدك و غصب خلافت شكایت نكرد. در حالى كه زدن و سیلى و شكستن پهلویش و فرو رفتن میخ در سینه اش. اگر صحیح باشد از غصب فدك عظیم تر است(۲۴۲) .

۱۹۶- خانه غم و اندوه زهراعلیها‌السلام

پس از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، فاطمه زهراعلیها‌السلام همواره ناراحت و حزن آلود بودند و هیچ كس او را شاد و خندان ندید، آن حضرت مرتب با صداى بلند مى گریستند، تا این كه مردم مدینه از صداى گریه او ناراحت شدند.

بزرگان مدینه خدمت امیرالمؤمنینعلیه‌السلام علىعلیه‌السلام رسیدند و خدمت حضرت عرض كردند: یا اباالحسن گریه زهرا ما را ناراحت مى كند به ایشان بگو شب ها گریه كند و روزها آرام بگیرد یا شب ها آرام باشد و روزها گریه كند.

امیرمؤمنان سخنان مردم را به فاطمهعلیها‌السلام گفت: فاطمهعلیها‌السلام فرمود: یا على من مدت كوتاهى در میان این مردم هستم و در این مدت آن قدر از فراق پدر گریه مى كنم تا به او ملحق شوم.

پس از این سخنان، علىعلیه‌السلام در قبرستان بقیع براى حضرت زهرا خانه اى ساخت و آن را بیت الاءحزن نامید، حضرت زهراعلیها‌السلام هر روز صبح دست امام حسن و امام حسینعلیه‌السلام را گرفته به بقیع و بیت الاءحزن رفته و در فراق پدر، پهلوى شكسته، صورت سیلى خورده و بازوى كبود و محسن سقط شده اش مى گریست(۲۴۳) .

۱۹۷- بیت الاءحزن مكان نوحه سرایى فاطمهعلیها‌السلام

فاطمه زهراعلیها‌السلام در بقیع زیر درختچه اى در فراق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نوحه سرایى مى كردند، چون آن درختچه را قطع كردند، علىعلیه‌السلام در خارج مدینه در بقیع، خانه اى براى فاطمه زهراعلیها‌السلام ساخت كه براى نوحه سرایى در آن ماءوا مى گرفت، این خانه همان بیت الاءحزن خوانده مى شود. این خانه مزار همه نسل هاى امت بود، صبح گاهان حسنینعلیه‌السلام را پیش روى خود حركت داده و با چشم گریان به بقیع رفته و در بین قبرها تا غروب گریه مى كرد. شبانگاه امیرالمؤمنینعلیه‌السلام نزد آن حضرت آمده ایشان را به منزل مى برد(۲۴۴) .

بخش دوم: علىعلیه‌السلام در كنار بستر فاطمه علیها‌السلام

۱۹۸- پرستارى از زهراعلیها‌السلام

هنگامى كه فاطمهعلیها‌السلام در بستر رحلت قرار گرفت و به علىعلیه‌السلام وصیت كرد: جریان زندگى او را مخفى بدارد، و بیمارى شدید او را به هیچ كس اطلاع ندهد.

امام علىعلیه‌السلام طبق وصیت او عمل كرد.

علىعلیه‌السلام به تنهایى از فاطمهعلیها‌السلام پرستارى مى كرد، و اسماء بنت عمیس (كه آن وقت همسر ابوبكر بود) در پنهانى، علىعلیه‌السلام را در پرستارى فاطمهعلیها‌السلام كمك مى نمود، تا وصیت زهراعلیها‌السلام (در مخفى داشتن بیمارى) حفظ شود. و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به این بیمارى خبر داده بود، چنان كه به ظلم هایى كه بر او وارد شد. خبر داده بود.

سپس درد شدید بیمارى بر فاطمهعلیها‌السلام چیره شد، خداوند (در عالم معنى) حضرت مریمعلیها‌السلام را فرستاد تا از فاطمهعلیها‌السلام پرستارى كند و با او ماءنوس باشد...

۱۹۹- ملاقات ابوبكر و عمر

ابوبكر و عمر از شدت بیمارى فاطمهعلیها‌السلام آگاه شدند، به عنوان عیادت به در خانه زهراعلیها‌السلام آمدند، اجازه ورود خواستند، ولى فاطمهعلیها‌السلام اجازه نداد.

عمر با علىعلیه‌السلام ملاقات كرد و به علىعلیه‌السلام عرض نمود: «همانا ابوبكر پیرمرد نازك دل است، و رفیق غار (صور) پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و از اصحاب آن حضرت مى باشد، و چندین بار با او به این جا آمده ایم و اجازه طلبیدیم، ولى فاطمهعلیها‌السلام اجازه نداده است، اگر صلاح مى دانى از حضرت زهراعلیها‌السلام براى ما اجازه بگیر، تا بیاییم و احوال او را بپرسیم».

علىعلیه‌السلام فرمود: بسیار خوب، بلكه اجازه بگیرم.

آن گاه امیرالمؤمنینعلیه‌السلام نزد فاطمهعلیها‌السلام آمده و فرمود: اى دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، مى دانى كه این دو نفر چندین بار خواسته اند به حضور شما برسند، ولى شما آنها را رد كرده اى و به آنها اجازه نداده اى، آنها از من خواسته اند كه از شما خواهش كنم به آنها اجازه بدهى.

فاطمهعلیها‌السلام فرمود: «سوگند به خدا به آنها اجازه نمى دهم و با آنها حتى یك كلمه سخن نمى گویم تا پدرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را ملاقات كنم، و آنچه را كه نسبت به من روا داشتند، به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شكایت نمایم.

علىعلیه‌السلام فرمود: «من از طرف آنها ضامن شده ام كه از تو اجازه بگیرم».

فاطمه زهراعلیها‌السلام به علىعلیه‌السلام عرض كرد:

 ( ان كنت قد ضمنت لهما شیئا فالبیت بیتك و النساء تتبع الرجال لا اءخالف علیك بشى ء فاذن لمن احببت ) .

«اگر از طرف آنها چیزى را ضامن شده اى، خانه، خانه توست و زنان از مردانشان پیروى مى كنند، و من با رأی تو در هیچ چیز مخالفت نمى كنم، آنچه را دوست دارى اجازه بده».

علىعلیه‌السلام از خانه بیرون آمد و به ابوبكر و عمر، اجازه داد، آنها وارد خانه شدند، وقتى كه نگاهشان به فاطمهعلیها‌السلام افتاد، سلام كردند.

ولى فاطمهعلیها‌السلام جواب سلام آنها را نداد، و روى خود را از آنها برگردانید، آنها به روبروى آن حضرت گردیدند، فاطمهعلیها‌السلام باز روى خود را از آنها برگردانید، و این موضوع چند بار تكرار شد، آن گاه به علىعلیه‌السلام عرض كرد: «روى مرا بپوشان»، و به بانوانى كه حاضر بودند فرمود: روى مرا برگردانید، وقتى كه روى او را برگرداندند، باز آن دو نفر، روبه روى زهراعلیها‌السلام آمدند، و خواهش كردند كه فاطمهعلیها‌السلام از آنها راضى گردد، و گذشته ها را ببخشد.

فاطمهعلیها‌السلام فرمود:

«شما را به خدا سوگند مى دهم، آیا به یاد دارید كه پدرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره موضوعى كه براى علىعلیه‌السلام پیش آمده بود، شما را نیمه شب به حضور طلبید؟

آنها گفتند: آرى، آن شب را به یاد داریم.

فاطمهعلیها‌السلام فرمود: شما را سوگند به خدا مى دهم آیا از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنیدید كه مى فرمود:

 ( فاطمة منى و انا منها، من اذاها فقد آذانى و من آذانى فقد آذى الله... )

فاطمهعلیها‌السلام ، پاره تن من است، و من از او هستم، كسى كه او را بیازارد، مرا آزرده است، و كسى كه مرا بیازارد، خدا را آزرده است، و كسى كه بعد از رحلت من، او را بیازارد، مانند آن است كه در حیات من او را آزرده است، و كسى كه در حیات من او را بیازارد، مانند آن است كه بعد از مرگم او را آزرده است»؟

گفتند: آرى شنیده ایم.

فرمود: حمد و سپاس خدا را، سپس متوجه خدا شد و عرض كرد:

«خدایا من تو را گواه مى گیرم، و اى كسانى كه در این جا حضور دارید شما نیز گواهى دهید كه: این دو نفر هنگام زندگیم، و وقت مرگم، به من آزار رساندند، سوگند به خدا با آنها حتى یك كلمه سخن نمى گویم تا با پروردگارم ملاقات كنم و از ستم هایى كه از ناحیه شما به من رسیده، به خدا شكایت نمایم».

و طبق روایت دیگر، فاطمهعلیها‌السلام دست هایش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: خدایا این دو، مرا آزردند، شكایت خودم را در مورد آنها به پیشگاه تو و رسول تو مى آورم، و سوگند به خدا، هرگز از شما (دو نفر) راضى نمى شوم، تا با پدرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ملاقات نمایم و رفتار شما را به آن حضرت خبر دهم، تا او بین من و شما داورى كند.

در این هنگام ابوبكر فریاد زد: واى بر من، آه از عذاب الهى...؟ اى كاش مادرم مرا نزاییده بود.

عمر به ابوبكر گفت: از مردم در شگفتم كه چگونه تو را رهبر خود ساختند، تو یك پیر فرتوتى هستى كه از خشم یك زنى، بى تاب مى شود، و از خشنودى زنى، شاد مى گردى، مگر چه خواهد شد اگر كسى زنى را به خشم آورد؟

آن گاه آن دو نفر بر خاستند و رفتند(۲۴۵) .

در این هنگام فاطمهعلیها‌السلام به علىعلیه‌السلام گفت: آیا آنچه را خواستى به جاى آوردم (اجازه ورود به خانه به آنها دادم)

علىعلیه‌السلام فرمود: آرى.

فاطمهعلیها‌السلام گفت: اكنون اگر چیزى از تو بخواهم انجام مى دهى؟

علىعلیه‌السلام فرمود: آرى.

فاطمهعلیها‌السلام فرمود: من تو را به خدا سوگند مى دهم كارى كنى كه آن دو نفر بر جنازه من نماز نخوانند و كنار قبرم توقف ننمایند.

۲۰۰- آخرین سخنان زهراعلیها‌السلام به على علیه‌السلام

فاطمهعلیها‌السلام در بستر بیمارى بود كه به علىعلیه‌السلام گفت: ابوالحسن! من از پدرم شنیدم كه مى فرمود: اشك، خشم خداوند را خاموش مى كند و قبر باغى از باغهاى بهشت نخواهد بود، مگر هنگامى كه بنده خدا گریه كند و خداوند عزیز جبار مى داند كه من با این اشك ها از ترس خدا مى گریم.

علىعلیه‌السلام گریست، فاطمهعلیها‌السلام از اشك هاى آن حضرت گرفته و بر چهره خود كشیده گفت: اى ابوالحسن! اگر غمگینى در بین امت گریه كند، خداوند آن امت را مورد بخشایش خود قرار مى دهد. پسر عمویم! تو غمگین و محزونى و من اشك چشم تو را به صورت مى كشم تا مشمول رحمت خدا شوم(۲۴۶) .

 ادامه دارد ......


با سلام جهت استفاده از مطالب صلوات بر محمد و آل محمد بفرستيد و لطفاً لينك ما را در وبلاگ يا وبسايت خود قرار دهيد و به دوستان خود معرفي نماييد باتشكر - مديريت وبلاگ

معلم كلاس ششم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 15 فروردين 1394برچسب:, | 9:20 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |